• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3603 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ مرداد

در وينم، دنبال يك عروسك ساز مي‌گردم

بهروز غريب‌پور

 

 

 

سال 1382 است و من در به در دنبال عروسك‌سازي هستم كه بتواند عروسك‌هاي حرفه‌اي نخي- ماريونت- را برايم بسازد تا رستم و سهراب را روي صحنه بياورم... با چند تن از دوستان و همكارانم در كشورهاي مختلف تماس مي‌گيرم و همه آنها اظهار نااميدي مي‌كنند: حالا همه به سراغ اشيا رفته‌اند و كمتر كسي هست كه عروسك‌هاي كلاسيك ماريونت بسازد، ضمن اينكه تعداد عروسك‌هايت زياد است و هر كسي هم كه بپذيرد دوسالي وقت مي‌خواهد... بالاخره با «ورنر هايرزر» مدير «ماريونتن تئاتر وين» به توافق مي‌رسيم‌. اما او هم نااميدانه مي‌گويد: تنها يك نفر است كه صورت‌ها را از چوب و در حدي كه تو مي‌خواهي مي‌تواند بسازد و او هم سخت گرفتار است. اما من از تجربه‌ام در بازسازي عروسك‌هاي خيمه شب بازي مي‌گويم؛ از اينكه اگر سرهر كدام را از خمير مجسمه بسازيم و قالب‌گيري و ريخته‌گري بكنيم كارمان سريع‌تر پيش مي‌رود و پروژه هم كم‌هزينه‌تر خواهد شد.

او ذوق زده اين را مناسب‌تر مي‌داند و با «كوبي چك» مجسمه‌ساز كه غالبا براي اپراها و تئاترها مجسمه مي‌سازد و دكورساز هم هست تماس مي‌گيرد: كوبي چك جواب دلسرد‌كننده‌اي دارد: الان در اطراف وين هستم و سخت مشغول كار؛ متاسفانه نمي‌توانم كمكي كنم.

اما من دست بردار نيستم و مي‌گويم: برويم او را ببينيم، راضي‌اش مي‌كنم! ورنر تسليم مي‌شود و دوباره با او تماس مي‌گيرد و نشاني محل كارش را مي‌پرسد، اما كوبي چك ضمن دادن آدرس براي تجديد ديدار با دوستش، اصرار مي‌كند كه وقت سر خاراندن ندارد... من و ساويز فروغي و ورنر پس از يكي- دو ساعت رانندگي به محل كار كوبي چك مي‌رويم و مي‌بينيم كه واقعا گرفتار است، اما پيشنهاد مي‌كند: با هم بستني مي‌خوريم و خداحافظي مي‌كنيم... ساويز نااميدانه به من نگاه مي‌كند؛ با زبان بي‌زباني به او مي‌فهمانم كه: راضي‌اش مي‌كنم... اما چطور نمي‌دانم. به كافي شاپي كه همان نزديكي‌ها است مي‌رويم و ناگهان همسر كوبي چك كه اهل كره جنوبي است به ما ملحق مي‌شود و جالب است كه نيامده چندين بارمي‌گويد: نو! نو! و از شوهرش گلايه مي‌كند كه شب و روز كار مي‌كند و حق ندارد كار جديدي را بپذيرد. جدي اما مهربان است؛ هرچه باشد شرقي‌ است. در حال خوردن بستني فكري به نظرم مي‌رسد و از همسر كوبي چك مي‌پرسم: بچه داريد؟ مي‌گويد يك پسر داريم كه اين روزها به كره جنوبي رفته و من ناگهان فكر ديگري به ذهنم مي‌رسد: ... اگر همسرتان به كره برود و پسرتان را بكشد چه احساسي خواهيد داشت؟ دليل سوالم را نمي‌داند اما بهت‌زده به من مي‌گويد: چرا چنين سوالي مي‌كنيد؟

و من به‌جاي پاسخ به او داستان رستم و سهراب و كشته شدن پسر به دست پدر را چنان تعريف مي‌كنم كه اشك در چشمانش حلقه مي‌زند. من كه تيرم به هدف خورده اضافه مي‌كنم: اپرايي كه مي‌خواهم روي صحنه ببرم «رستم و سهراب» است... بازهم دل‌تان مي‌خواهد كه مانع انجام اين اثر بشويد؟ خانم كوبي چك دست دور گردن همسرش مي‌اندازد و مي‌گويد: اشتباه كردم! كمك‌شان كن! حيف است در چنين اثري نباشي... كوبي چك به من خيره مي‌شود و مي‌پرسد: شما روانشناسيد؟!! معني حرفش را مي‌فهمم و مي‌گويم: نه! عاشقم... و او بلند شده و با من دست مي‌دهد و براي فردا قرار ملاقات مي‌گذارد... ساويز و ورنر مات و متحير به اين صحنه: مقاومت و تسليم را تماشا مي‌كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون