• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3603 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ مرداد

لالايي سرزمين مادري

محسن استادعلي

 

 

 

شايد در طول سفري يا تماشاي فيلمي يا ديدن عكسي، از پس ذهن‌مان گذشته باشد ولي هيچگاه دقيق نشده‌ايم كه در انتهاي شهرهاي دوردست و پشت كوه‌هايي كه فكر سرماي زمستانش حتي در گرماي تابستان هم پاي‌مان را سوزن سوزن مي‌كند؛ زنان آن ديار در خلوتِ پس از كار روزانه، چگونه زمان خود را سپري مي‌كنند؟ اصلا پاياني براي كار روزانه آنها هست؟ رسيدگي به امور فرزندان بر عهده كيست؟ رُفت و روبِ خانه چطور؟

خانگل، گل نبات، زيبا صنم، يلدا و ديگرزنان خوشنام روستاهايي دور، در پستوي زندگي و زير فشارِ گاه و بيگاه زمانه به دنبال چه مي‌گردند؟

گل نبات به عشق سيروس، اتهام حمل مواد مخدر او را به گردن گرفته و به جايش به زندان رفته ولي وقتي پس از يك سال به خانه‌اش بازگشته، همسرش را در عقد ديگري ديده است. بيات، شوهر يلدا، دلش را به دختر كارگرِ خانه‌اش باخته و براي همسرش هوويي جوان هديه آورده و شوهر زيبا صنم، وقتي دوتار را در دستان زنش ديده، قهر كرده و به نشانه اعتراض، او و دو فرزندش را 10 سال پيش رها كرده و ديگر بازنگشته است. اين اسامي و نام‌هاي مشابه، قصه مشترك زناني است در روستاهاي خراسان شمالي كه صداي‌شان در ضيافت تصويرِ پرمهر و ماندگار مستند «طرقه1» اثر «محمد حسن دامن زن» ثبت شده است. اينجا زنان به نيت نمردن مي‌خورند و خلوت‌شان چارديواري از خشت و گل است كه براي‌شان سراي سلطان است، مخاطبان‌شان دو پنجره‌اي است كه نور خورشيد از آن روزنه‌ها، به آنها حس زنده بودن را عطا مي‌كند و بالاخره هنرشان صداي ساز و حنجره‌اي است كه حس و حال لالايي وقت كودكي را مي‌دهد. ايستادگي در برابر مصايبي كه سخن گفتن از آن كمر را مي‌سايد، صبوري، مهرباني، آرامش و متانتي كه با نجابت‌شان در هم آميخته از ويژگي‌هاي ذاتي‌شان است ولي چون زماني بر خلوت خود تكيه مي‌زنند و از سرِ تنهايي ‌سازي مي‌نوازند، دم برمي‌آيد كه اين بيراهه است و راه، جاي ديگري است و احتمالا اين تقديري است كه تغيير را ميسر نمي‌سازد.

زنان اين بوم و برزن همه فدايي سرنوشتي هستند كه بي‌خيالي مردانش آن را سبب شده و چون دل در گروي معشوق بي‌وفا دارند، مي‌نوازند تا پر گيرند و مي‌خوانند تا آرام شوند. دوتار، هستي زنان اين روستا است، روح و جان‌شان است، با آن مي‌جوشند و مي‌خروشند، با آن مي‌خُسبند و بيدار مي‌شوند و با آن مي‌زيند تا ميرا شوند. دوتار، سلاح بي‌خطري است كه آواي تنهايي را در پيچ و كوكش پنهان كرده و در كنج عزلت و به وقت دلگيري، هريك از ايشان حزنش را به رخ ما مي‌كشد.

«من غريب اين ديارم و دردي جانگداز دارم، نه رهايم مي‌سازند كه بروم و نه مي‌كشندم كه راحت شوم»2

به واقع ساز بستر و بهانه‌اي است براي بيان احوالات روزمره زنان اين منطقه و وقتي نواي ساز از بام يك خانه در يك روستا بلند مي‌شود، در كاشانه‌اي ديگر و روستايي آن طرف‌تر قوام مي‌يابد و در دستان دختركي در جايي دورتر جان مي‌گيرد و جان مي‌بازد و چون سوز دارد و از دلي برمي‌آمده، لا جرم بر دل مي‌نشيند و جانگداز مي‌شود.

انگار باز هم دلتنگي‌هاي‌شان را پاياني نيست، وقتي همنشيني نيست تا گوش بسپارد وهمراهي نيست تا قدم بردارد. حزن، جانمايه‌سازي سوخته و متلاشي شده است كه در صندوقچه پيرزني فرتوت در زيرزمين خانه‌اش مدفون شده؛ پيرزني كه عمق چين و چروك‌هاي صورت و دست‌هايش حكايت خاطراتي است ناگفتني و ناشنيدني.

هووي تازه آمده، بيم ادامه زندگي را در دل دارد و يلدا، داغدار از دست دادن عشق و مسير طي شده است، زيبا صنم هراس فرداي فرزندان را دارد، گل‌نبات به عشق نوه‌هايش، اشك‌هايش را پنهان مي‌كند و خانگل در پايان راهي است كه انگار مسير همگي آنهاست، گذشته از دست رفته‌اي كه بغضش قدرت تركيدن هم ندارد و حسرتش، حزن را افزون مي‌كند.

چه غم‌انگيز است تصوير دو هوو در زير يك سقف و در كنار هم، يكي شوي ديگري را ستانده و جواني‌اش را آورده، ديگري جواني و شوهر را توأمان وانهاده است و اين اندوه وقتي با سوز و ساز يك نفر و نوا و آه ديگري در هم مي‌آميزد، كنسرت حسرت وحيرتي به پا مي‌شود كه قرار است، قانون نانوشته اين خطه را براي‌مان يادآوري كند.

وجه اشتراك همگي اين زنان، جواني از دست رفته و زمان سپري شده‌اي است كه آرزوي دختركان ديروز را چپاول كرده و با خود برده و حال صداي سازشان، حديث نفس فريادهايي است كه آهسته‌آهسته خاموش مي‌شود و بازتاب زمزمه‌هايي است كه زير سرماي كج‌انديشي، آرام مي‌گيرد.

گويي زندگي پشت كوه‌هاي اين روستا در زماني ديگر ايستاده و فقط و فقط گذر زمان را تماشا كرده است. اگر زندگي امكان زيست دوباره را فراهم مي‌كرد، چه تغييري در سرنوشت و زندگي اهالي اين ديار به وجود مي‌آمد؟

اگر حنجره اين زنان را مردان آن جغرافيا داشتند، بلندي صداي‌شان را بلنداي كدام كوه، تاب مي‌آورد؟

به راستي، اگر نجواي لالايي مادران‌مان نبود، آرامش خواب كدام كودك ميسر مي‌شد؟

1- پرنده‌اي است كه براي رسيدن به خورشيد بايد هزار و يك نام خدا را به ياد مي‌آورد، اما به نزديك خورشيد كه رسيد، نام هزار و يكمي يادش رفت و به همين خاطر پرهايش سوخت و مرد. در موسيقي مقامي شمال خراسان، قطعه‌اي به نام طرقه وجود دارد كه با دو تار نواخته مي‌شود.

2- از اشعار استفاده شده در فيلم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون