• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3603 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ مرداد

مرد چوبي

فرشته احمدي

 

 

 

مرد فروشنده را هر صبح مي‌بينم كه مثل كارمندي وظيفه‌شناس مي‌رود سر كارش. صورت بدون مو، غبغب آويزان، عينك ذره‌بيني گرد، كلاه بره بر سر، بدن چاق و دست‌هاي لاغر و پاهايي مثل چوبِ خشك نه اينكه به خاطر لاغري و باريكي مفرط پاها بگويم «چوب خشك»، مثل چوب راه مي‌رود. زانوهايش اصلا خم نمي‌شوند. كند و با طمانينه با ساكي بر دوش و چهارپايه‌اي فلزي تاشو به دست، راه مي‌افتد سمت تقاطع كوچه با نخستين خيابان اصلي. بساطش را پهن مي‌كند توي پياده‌رو كنار كيوسك تلفن، نزديك دكه فروش بليت اتوبوس. بليت‌فروش گاهي دريچه را باز مي‌كند و ليواني چاي مي‌دهد به او و خسته نباشيدي مي‌گويد. سفره‌اي از ساكش درمي‌آورد پهن مي‌كند كف پياده‌رو تا وسايلش را روي آن بچيند. دستمال‌كاغذي‌ها را كه مي‌چيند از كنارش رد مي‌شوم. عصر كه برمي‌گردم وقتي از انتهاي خيابان به بساط مرد چوبي نزديك مي‌شوم برق چيزهايي كه نور تند خورشيد را برمي‌گردانند چشمم را مي‌گيرد. اصلا آن انتها همه چيزها دارند مي‌درخشند؛ تلق محدب دور باجه تلفن عمومي، شيشه كوچك دريچه بليت‌فروشي، عينك مرد و نقاط روشن و پراكنده روي بساط او. تندتر مي‌آيم. كمي عرق مي‌كنم. فروشنده هم كلاه بره‌اش را برداشته و با دستمال، عرق كله بي‌مويش را مي‌گيرد. هنوز به او نرسيده‌ام كه اتوبوس توي ايستگاه نگه مي‌دارد و پنهانش مي‌كند. مي‌توانم كمي مسيرم را كج كنم و از پياده‌رو بروم سمتش اما دوست دارم همين مسير را ادامه بدهم تا چشم‌اندازم تغيير نكند. اتوبوس مي‌رود. نورها برمي‌گردند و من رسيده‌ام. چند جعبه دستمال كاغذي صدبرگ، باتري قلمي چهارتايي، باطري بزرگ دوتايي، شكلات فله‌اي و دو بسته كبريت. همين! دو سه نفر توي ايستگاه اتوبوس نشسته‌اند، يكي مي‌آيد بليت مي‌خرد. به مرد چوبي مي‌گويم: «يه عالم كتاب تو خونه دارم كه نمي‌دونم چه كارشون كنم. جامون تنگه. كتابا رو يا خوندم يا دو تا ازشون دارم يا باب ميلم نيستن.»

مي‌گويد: «اين خونه‌ها خيلي كوچيكن. مثل قديما نيست كه مردم انباري داشتن، زيرزمين داشتن. گرامافون داشتن.» بعد شروع مي‌كند به فرانسه آواز خواندن. كلمه «كوچولو» و «خانه» را تشخيص مي‌دهم. دارد درباره خانه‌هاي كوچولو آواز مي‌خواند. بعد حرفش را ادامه مي‌دهد البته به فرانسه. من سر تكان مي‌دهم: «بله درست ميگين.»

«تو يه گُله جا چه كار ميشه كرد؟»

«كتابا رو براتون بيارم بفروشين؟»

ميزند زير خنده. موقع خنديدن. بالاتنه‌اش از جايي كه روي چارپايه نشسته به بالا مي‌جهد و شكم و غبغب و كله‌اش تكان‌تكان مي‌خورند. با دست اشاره مي‌كند: « نه.»

«چرا؟ اين چيزا رو كه مردم از همين بقالي هم مي‌تونن بخرن. بيارم؟ من چيزي نميخوام‌ها.»

دست ميبرد و جعبه‌ها را جابه‌جا مي‌كند. مي‌گويد: «اينا ضرورياته. اينا مايحتاج روزمره است. كتاب چي؟ مايحتاجه؟»

مي‌گويم: «نه.» دستمال‌كاغذي‌ها را، كبريت‌ها را، باتري‌ها را مي‌شمارم و مي‌روم. مي‌خواهم حساب‌شان را داشته باشم. تا فردا ببينم چند تا فروخته. ببينم چرخ زندگي مرد چوبي مي‌چرخد يا نه؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون