درباره «رگ خواب»
تا خرمنت نسوزد احوال ما نداني...*
علي وراميني
روزنامهنگار
«عطار» سخن آخر را در رابطه با عشق گفته است: «پرسي تو ز من كه عاشقي چيست؟/ روزي كه چو من شوي بداني.» عشق از آن رخدادهاي منحصر به فردي است كه هركس تنها تجربهاش ميكند. تجربهاي كه قابل واگويي به ديگري نيست. آن است كه تا خرمنت نسوزد، احوالش را نخواهي فهميد. آن است كه عقل در شرحش چو خر در گل بخفت. اما با همه اين ناتواناييها در واگويي اين رخداد، انگار حال دل با ديگري گفتن هوس است. انگاري عاشق ميخواهد هرلحظه آن تجربه ناب را برون بريزد و از آتش درونش بگويد. هرچند بداند كاري بيهوده ميكند. براي همين است كه اگر عشق را از ادبيات ما و به خصوص ادبيات كلاسيك بگيرند، خيلي چيزي از آن باقي نخواهد ماند. در ادبيات جديد هم همينطور. اما عجيب است در سينماي ما كمتر فيلمسازي به عشق به عنوان روايت و داستان اصلي ميپردازد. اگر هم در خرده روايت حضور پيدا ميكند، به گونهاي است كه انگاري يك مساله درجه چندم است. شايد به دليل اينكه پرداختن به عشق «سهل و ممتنع» است. سهل از آن بابت كه اگر شما همين الان صد نفر را به صورت اتفاقي انتخاب كنيد و از هركدامشان بپرسيد عشق چيست؟ مطمئن باشيد، هر صد نفر جوابي براي شما خواهند داشت. از سوي ديگر ممتنع است كه از «ضيافت» افلاطون تا جديدترين كتب روانشناختي در پي ايضاح اين مفهوم هستند. هركسي به شيوهاي آن را واكاوي كرده است. بعضي در كنار مرگ و تنهايي، عشق را از جمله مهمترين مسائل وجودي انسان دانستهاند، بعضي تغيير حالات بيولوژيك را سبب عارض شدن عشق ميدانند و بودند كساني كه عشق را امري قدسي تعريف كنند. براي همين است كه پرداخت عشق چه آسان است و البته سخت دشوار نيز. چرا كه با پديدهاي سر و كار داريم كه ميدانيم چيست (يا لااقل آنكه درگيرش هست ميداند كه چيست) در عين حال نميدانيم چرا و چگونه رخ ميدهد؟ حميد نعمتالله اين خطر را كرده است و به قصه عشق پرداخته است. قصهاي كه عشق محوريت آن است و نه پيرنگ. «رگ خواب» داستان عشق مينا (با بازي بينظير ليلا حاتمي) است. ميناي «رگ خواب» زني معمولي است. مثل خيلي از زنهاي ديگر. زني كه از زندگي فاقد معنا و بوي اعتياد گرفته، كنده و آمده كه از نو شروع كند. كار كند، خانه بگيرد و مثل همه زندگياي داشته باشد. اما به ناگاه آن دگر رخدادي پديد ميآيد كه شمشيري دو لبه است و باز او را تا آستانه فروپاشي پيش ميبرد. اين اتفاق اينبار نه با بيمعنايي، بلكه به ميانجي «عشق» روي ميدهد؛ عشقي كه خود ميتواند بزرگترين معنادهنده زندگي باشد، شمشير دوسويهاي است. به گونهاي كه در آن سويش و بيدوست ميتواند ذوق زندگي را بگيرد و عاشق را تا نيستي كامل پيش برد. مينايي كه نه هيچگاه مادر داشته تا بتواند آن عشق ناب را تجربه كند و نه زندگي زناشويي موفق و پر مهري، ناگاه با كامران (با بازي كوروش تهامي) مواجه ميشود كه گويي از هر كسي دوست داشتن را بيشتر بلد است. هر كس ديگري جاي مينا بود عاشق اين مرد ميشد. خاصه كه مينا در يك موقعيتي است كه سرخورده، ناكام و بيپناه است. از آن مهمتر اعتماد به نفس لازم را براي حل مشكلاتش به تنهايي ندارد. رگ خواب آن اتفاق ساده و سختي است كه براي خيلي از ماها پيش آمده است. يا كامران بودهايم يا مينا و شايد هم هر دو شخصيت را در ادوار مختلف زندگي تجربه كردهايم. رگ خواب داستان اضمحلال ناشي از عشق است. داستان هزاران ميناست كه نميتوان تشخيص داد اين عاشقيت است يا وابستگي از سر بيپناهي؟ داستان هزاران كامران است كه فكر ميكنند مشغول خدمت و كمك به مينا هستند، اما آن سوي ديگر ويران شدن مينا را پسِ آن روزي كه نباشد نميبينند؟ كامرانهايي كه نميدانند گفتن دوستت دارم مسووليت اخلاقي به همراه دارد؟ رگ خواب داستان محبتِ عشق است و البته خشونت عشق نيز. اين پارادوكسيكال را حميد نعمتالله بهواسطه فيلمنامه خوب و بازي درخشان بازيگرانش (به خصوص ليلا حاتمي) خيلي خوب پرداخت كرده است. همهچيز در خدمت روايت آسان اين قصه سخت است. از نورپردازي و رنگ فيلم گرفته تا دكوپاژ هوشمندانه. تصنيف همايون شجريان هم به انتقال بار عاطفي كاراكتر بسيار كمك ميكند. رگ خواب در برهوت جشنواره امسال نقطه اميدي بود هم به لحاظ انتخاب موضوع (كه همه انگار به حكم وظيفه فقط سراغ ملودارمهاي اجتماعي رفتهاند) و هم به لحاظ پرداخت موضوع. سر فرصت و زمان اكران اين فيلم بايد به آن حسابي پرداخت.
* مصرعي از سعدي است.