• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3765 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۹ اسفند

نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي

معصومه تركاني

 

- صبح كله سحر دستگيره در را مي‌چرخاند و مي‌آيد داخل، كلا در زدن توي كارش نيست، هر سه طبقه خانه را كه هيچي، كل كوچه را ملك خودش مي‌داند. شين يك لنگه شلوار پايش، يك لنگ و يك پا فرار مي‌كند اتاق خواب. مامان تا بستن در اتاق خواب نگاهش مي‌كند و يك سر مادرزني تكان مي‌دهد، مي‌گويم: «صباح العشق ننه، امر مي‌فرموديد بنده ميومدم خدمتتون»، خودش را مي‌كشاند لب مبل و مي‌گويد: «شب هنگام تيليفون بامبيلادي (بامبي صدا داد) بعد ديگه صيدا (صدا) نداد، سكينه خانيم خواهرت هر جومعا (جمعه) نه شب به بعد زنگ ميزنه حالم رو ميپرسه، ميگه ساعت نه به بعد پولش كمتره، گفتم تيليفون خرابه، ديشب زنگ زده به تو حتما، حتما نگرانم شده، گفتم بيام بپرسم زنگ زده بگه اين بينوا مادر من كجاست؟»، مي‌گويم: «قربون اون شب هنگام گفتنت برم، نه زنگ نزده». مادر رو به شين مي‌گويد: «عليكوم السلام». شين در يك حالت برزخ صبحگاهي در حالي كه به مامان نگاه نمي‌كند جواب مي‌دهد: «سلام، بچه آماده است ببرمش؟» باب اسفنجي و باباي باب اسفنجي را راهي مي‌كنم. پسرك از ديروز اسمش را به باب اسفنجي تغيير داده. من مي‌مانم و مامان كه رفته روي تكرار و هي پشت سرهم مي‌پرسد: «سكينه خانوم زنگ نزد؟، نگران نشد؟» و من هردفعه مي‌گويم: «نه»، دوباره بعد يك مكث كوتاه مي‌پرسد: «سكينه خانوم زنگ نزد؟ نگران نشد؟»، باز مي‌گويم نه و حتي وقتي مي‌گويم زنگ زد و نگران شده بود، باز مي‌پرسد: «سكينه خانوم زنگ نزد؟ نگران نشد؟»، به رويا پيام مي‌دهم كمي ديرتر ميرسم، پيامم را «سين» مي‌كند و جواب نمي‌دهد.
- خودش كه گردن نمي‌گيرد مي‌گويد كار بچه‌هاست، ولي تلفن را زده به برق و تلفن گفته بامب. وقتي شين تلفن جديد را برايش وصل مي‌كند رو به تلفن با آن صداي شكسته‌اش مي‌گويد: «سلام دوستم، يارم، ياورم، رفيقم، حبيبم»، بعد مي‌پرسد كه: «باجي گارداشات (خواهر وبرادرهايت) شوماره اين تيليفون را دارند؟»، به مادر اطمينان خاطر مي‌دهم كه همه شماره اين تلفن را دارند، بعد تا شماره سكينه را بگيرم مامان به حالت آماده باش براي گرفتن گوشي در مي‌آيد، اول روسري را ميزند پشت گوش راستش، بعد دست مي‌كشد به لب‌هايش و خيسي لب‌هايش را مي‌گيرد، بعد دستش را دراز مي‌كند تا گوشي را بگيرد و يكجور بي‌حوصله‌اي مي‌گويد: «ديگه برو سركار، ديگه كارت ندارم». مي‌سپارمش به خواهر پشت گوشي، خودم مي‌روم و دلم مي‌ماند.
- رويا و مرضيه كه با هم توي خياطخانه كار مي‌كنيم يكجورهايي فاميل من هم حساب مي‌شوند، مرضيه مي‌شود نوه عموي مادرم، فاميل راستكي، اما رويا قضيه‌اش فرق مي‌كند، يك زماني، بگيريم بيست سال پيش، يكي از فاميلهاي شوهر رويا مي‌رود خواستگاري يكي از دخترهاي فاميل باباي مرضيه، دوتا خواهر بوده‌اند، يكي ظريف‌تر و يكي ضخيم‌تر. مرد در دو راهي تصميم، راه سوم را انتخاب مي‌كند و با مادر بيوه خانواده ازدواج مي‌كند، رويا فاميل داماد است، فاميل پلاستيكي، مامان به فاميل شوهر مي‌گويد قوم الظالمين.
هرچقدر حال من مثل كشتي شكستگان است، رويا و مرضيه مثل سبكباران ساحل‌ها هستند، يعني حتي بعد اينكه خواهرشوهر آن خانمي كه از دوخت لباسش ناراضي بود و قرار بود شوهرش بيايد و مرا تبديل به پارچه كند، براي پرو لباسش آمده و گفته كه: «نه بابا نگران نباشيد، داداش من ! داداش من اصلا اهل اينكارا نيست»، يك كلمه به من نگفته‌اند. در ادامه‌اش هم گفته كه كلا اخلاق زن برادرش اينطوري است كه تا سر چيزي دعوا راه نيندازد آن چيز به دلش نمي‌چسبد و برادرش هم حكم شر- بخوابان دارد و در اين جور مواقع مدام مي‌گويد بله خانوم، البته خانوم، شما درست مي‌گوييد خانوم. نتيجه اخلاقي ماجرا اينكه تا ديروز براي ابروهاي تازه تتو شده‌ام مي‌خواندم: «چشم مست تو عجب جلوگه بيداد است / خم ابروي تو سرمشق كدام استاد است؟»، حالا در اثر استرس وارده رنگ ته كمان ابرويم ريخته و به جاي ابرو دوتا كتلت غير شاعرانه بالاي چشم‌هاي خون گرفته‌ام دارم.
- از كار كه برمي‌گردم، گندم‌هاي اضافي خيس شده براي عيد را، با پسرك مي‌بريم در باغچه بكاريم. پسرك مي‌پرسد: «چي در مياد؟»، جواب مي‌دهم: «گندمزارهاي اهلي‌كننده»، مي‌پرسد: «نميشه گل گوشت خوار بكاريم؟»، جواب مي‌دهم كه دوم اينكه گوشت گران است و اولامن حوصله ندارم هر روز براي يك مشت گياه كه دهانشان تا بناگوش باز است مثل فك‌هاي سيرك گوشت پرت كنم و در ضمن عادت دادنشان به گياه خواري زياد كار انساني و گياهي‌اي به‌نظر نمي‌رسد. پسرك پيشنهاد مي‌دهد كه برايشان برود شكار و در همين حين مدام با چنگك كوچكش خاك باغچه را شخم مي‌زند و گندم‌هاي تازه كاشته‌شده مادر مرده را دوباره مي‌آورد روي خاك. مي‌گويم: «ميشه بس كني؟»، بلند جواب مي‌دهد: «چشم قربان» و به چنگك كشيدن ادامه مي‌دهد.
- مامان كه از مسجد برمي‌گردد مي‌روم پيشش و داروهاي زانو دردش را مي‌گذارم كنارش روي تخت، وقتي قيمت داروها رو مي‌گويم ياد علي برادرم مي‌افتد كه يك سال است گرفتارسرطان است، هي سرش را تكان مي‌دهد و با گوشه روسري اشكش را مي‌گيرد و مي‌گويد: «ننن اولسون نه چكيرن بالام (مادرت بميرد چه مي‌كشي بچه من؟)» و بالام (بچه) را با آه مي‌كشد.
- براي شب نان نداريم، مي‌روم نان بخرم، شين گفته من خسته‌ام بمانم خودش ميرود، اما احتياج به هواي تازه دارم. يك بربري، يك سنگكي، يك تافتوني، يك لواشي، يك بربري ديگر را رد مي‌كنم تا برسم به «لواشي ماشيني»، روبه‌روي ايستگاه اتوبوس ته سي متري جي. پشت ايستگاه يك پارچه فروشي و يك جيگركي، يك لواشي و يك مغازه عطاري است، روبه‌رو آن طرف خيابان، يك دكه روزنامه فروشي است و يك باجه تلفن و رديف ايستاده ماشين‌هايي كه براي آزادي و انقلاب مسافر مي‌زنند. قبلاها مردي بود ميانسال با كت و شلواري ژنده، تنها مشتري تلفن باجه‌اي، هر ساعت روز كه مي‌آمدي دم تلفن بود و دخيل بسته به گوشي التماس مي‌كرد كه زن آن طرف خط جوابش را بدهد، مي‌گفت: «عزيزم، نازنينم فقط يك كلمه»، هر دفعه مي‌ديدمش زيرلب ذكر مي‌گرفتم كه: «صنما جفا رها كن كرم اين روا ندارد/ بنگر به سوي دردي كه زكس دوا ندارد»، خيلي وقت است كه مرد نيست، امروز يكدفعه يادش افتادم.
هر وقت خسته باشم مي‌آيم و مي‌نشينم روي نيمكت ايستگاه و آدم‌هاي توي ايستگاه را كه نشسته و ايستاده‌اند تماشا مي‌كنم، ماشين‌هاي عبوري را، سه خط اتوبوسي را كه به انقلاب و ولي عصر و بازار مي‌روند. بعضي وقت‌ها هم مثل مسافرهاي منتظر، چند قدم در خيابان جلو مي‌روم و دست بر پيشاني انتهاي خيابان را در انتظار اتوبوس نجات نگاه مي‌كنم، بعد سرم را مي‌چسبانم به ستون فلزي سرد ايستگاه، اگر كسي بربر نگاهم نكند آنقدر در اين حالت مي‌مانم تا حس سرخوردگي از پا بيندازدم اما هميشه كسي پيدا مي‌شود كه خيره نگاهم كند تا احساس وادادن جايش را به حس معذب بودن بدهد و دست و پايم را جمع كنم و پاي روضه خودم شيونم نكنم و يادم بيفتد نان شب ندارم.
نان ميخرم، توي راه اسم مزرعه گندم را مي‌گذارم تارا، مثل مزرعه اسكارلت اوهارا در برباد رفته و اسم كارتوني به نام «تارا كره اسب قهرمان» اينطوري پسرك هم رضايت مي‌دهد. مثل اسكارلت با خودم مي‌گويم فردا بهش فكر مي‌كنم. از زيرپله‌اي كنار امامزاده كه بنر «داغ و تازه عمو رضا، تخمه بي‌نظير عمو رضا» دارد يك مشت تخمه مي‌خرم و سعي مي‌كنم چون نوبهار است خوشدل باشم و آن بيت دوم كه «بسي گل بدمد و باز تو در گل باشي» را به روي خودم نياورم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون