• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3765 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۱۹ اسفند

اشيا از آنچه در آينه مي‌بينيم گاهي نزديك‌ترند و گاهي دورتر

سروش صحت

جلوي تاكسي نشسته بودم و بيرون را نگاه مي‌كردم. حال و هواي دم عيد و شلوغي خيابان‌ها را دوست دارم.
راننده گفت: «چشم به هم زديم عيد شد.»
 مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «مهم‌ترين تصميمتون براي سال آينده چيه؟»
 فكري كردم و گفتم: «من مي‌خوام سال آينده هر حرفي كه مي‌شنوم روم تاثير نذاره... نمي‌خوام چشمم به دهن اين و اون باشه. مي‌خوام تصميم‌هام از روي عقل و شعور خودم باشه.»
 مرد از راننده پرسيد: «شما چي؟» راننده گفت: «من كار خاصي نمي‌خوام بكنم. ما كارهامون رو كرديم.» كس ديگري در تاكسي نبود. كمي جلوتر مرد گفت: «ممنون پياده مي‌شم.» تاكسي ايستاد.
مرد قبل از پياده شدن از بغل صندلي كاغذي در دستم گذاشت و پياده شد. كاغذ را نگاه كردم.
 روي كاغذ نوشته بود: خيلي مواظب باش. راننده آدم خطرناكي است. ترسيدم. به راننده كه با صورتي خشن به روبه‌رو خيره شده بود، نگاه كردم و ترسم بيشتر شد.
 به راننده گفتم: «ببخشيد من هم پياده مي‌شم.» راننده گفت: «شما كه اولش جاي ديگه‌اي را گفتي»، گفتم باشه... حالا مي‌خوام همين جا پياده شم.» راننده پرسيد: «يارو قبل از پياده شدن چيزي بهت گفت؟»
 گفتم: «نخير.» راننده پرسيد: «كاغذي، چيزي دستت داد؟» سكوت كردم.
 راننده خنديد و گفت: «اين ديوانه است، براي خودش يه چيزي مي‌گه، تو كه نبايد به اين زودي باور كني.» خيالم راحت‌تر شد. دوباره به صورت راننده نگاه كردم. چهره مهرباني داشت.
 راننده پرسيد: «هنوز هم مي‌خواي پياده شي؟» لبخندي زدم و گفتم: «نخير... بريم.» راننده هم لبخند زد و به راه‌مان ادامه داديم. راننده ديگر مسافري سوار نكرد.
پرسيدم: «چرا مسافر سوار نمي‌كنيد؟»
 گفت: «همين جوري.» جلوتر راننده به يك خيابان فرعي خلوت پيچيد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون