مردم بدبخت ايران نيستيم
ديبا داودي
من «مردم بدبخت ايران» نيستم. تو «مردم بدبخت ايران» نيستي. او «مردم بدبخت ايران» نيست و... ما «مردم بدبخت ايران» نيستيم و نخواهيم بود.
ما ميخوانيم. ميبينيم. ميشنويم و فراموش نميكنيم. بارها اين سخن فيلسوف معاصر، جورج سانتايانا را تكرار كردهايم: «آن عده كه از تاريخ درس نميگيرند و فراموش ميكنند، محكوم به تكرار آنند.» و كيست كه آگاهانه سرنوشت خودش و عزيزان حاضر و غايبش را به دست كساني بسپارد كه حتي حريم واژه را نيز پيش خود محفوظ نميدارند. ما «مردم بدبخت ايران» نيستيم چون به اعتبار كلام باور داريم.
ميدانيم «واژه» مقدس است. در گوشمان زمزمههاي روحاني خواندهاند كه: «در آغاز هيچ نبود، كلمه بود و آن كلمه خدا بود.» پس قدردان سخنوراني خواهيم بود كه در خطابههايشان بيشترين احترام را براي ما مخاطبان قايل باشند. براي ما مخاطباني كه خود را آن روز و روزگاري بدبخت ميدانيم كه به هر خشونتي- چه كلامي، چه رواني- تن داده باشيم. ما زماني بدبختيم كه تاريخ نخوانده باشيم. رهبران و عاقبت جوامعي با فعالان اجتماعي تندخو را نديده باشيم.
ما زماني بدبختيم كه ضوابط شهروندي را ياد نگرفته باشيم. ندانيم كه انفعالمان ميتواند چه روزگار سياهي پيش رويمان ترسيم كند. ما زماني بدبختيم كه قصه نخوانده باشيم. رد مزدوران و سياستگذاران ناراست را در رمانهايي كه فرزند زمان و زمانه خود هستند، نگرفته باشيم. ما زماني «مردم بدبخت ايران» خواهيم بود كه شهرمان از كتاب و كتابخانه خالي باشد. كودكانمان داروغه ناتينگهام را نشناسند. فرزند كشورمان از نِمسيس، الهه انتقام چيزي نداند. ما آن روزي مردم بدبخت خواهيم بود كه در كتاب درس كودكانمان از اديپ سوفوكل نامي به ميان نيايد و همسايه مان پينوشه و ماندلا را از يكديگر بازنشناسد.
ما «مردم بدبخت ايران» نيستيم چون هنوز شعر ميخوانيم. قصه ميدانيم و نه تنها فراموش نكردهايم بلكه درصدد طرح زدن نقشي ماندگار بر لوح رنگبهرنگ تاريخ نيز هستيم.