• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3827 -
  • ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۱ خرداد

گزارش «اعتماد» از خانه شهيد مازيار سبزعلي‌زاده

بابا، باغبان بهشت شد

هديه كيميايي

«بابا عاشق زينب بود، خيلي دوستش داشت. زينب از آمپول و سرم مي‌ترسيد. بابا حواسش بود زينب سرما نخورد تا كارش به آمپول بكشد. حتي يك‌بار هم سرم نزده بود. » حالا زينب همانطور كه نشسته دست راستش را بالا زده و رگ دستش را نشان مي‌دهد كه در اثر تزريق پي در پي سرم كبود شده و باد كرده. او فرزند 8 ساله مازيار سبزعلي‌زاده يكي از شهداي حمله تروريستي روز چهارشنبه در حرم است، پدرش يكي از باغبان‌هاي فضاي سبز حرم امام خميني بود. او مي‌گويد: «ديروز رفته بوديم بهشت زهرا بابا را ببينيم. پارچه سفيد را كنار زدند تا صورتش را ببينم. يك طرف صورتش خيلي آسيب ديده بود و يكي از لپ‌هايش سرجايش نبود. اجازه ندادند صورتش را نوازش كنم. حالم بد شد و دكتر آمد به من سرم بزند. گريه كردم بيشتر به خاطر اينكه بابا هيچ‌وقت اجازه نمي‌داد دكترها به من سرم بزنند. امروز صبح هم حالم بد شده بود و دكتر آمد سرم وصل كرد. وقتي خوابيدم خواب بابا را ديدم. توي خواب داشتيم با هم بازي مي‌كرديم كه از خواب پريدم.» زينب 8 ساله وقتي از بازي‌هايش با پدر مي‌گويد، مي‌خندد. انگار كه پدر روبه‌رويش نشسته و او را به بازي فرامي‌خواند. سرش را روي زانوي مادر مي‌گذارد. مادر نگران، دست‌هاي سفيد و يخ كرده دختر 12 ساله‌اش را در ميان دست‌هايش فشار مي‌دهد. مي‌گويد: «تو برو تو اتاق؛ اينجا نشسته‌اي و از بابا حرف مي‌زني دوباره حالت بد مي‌شه. » اما زينب گوشش به اين حرف‌ها بدهكار نيست و از جايش تكان نمي‌خورد. عمويش دست‌هايش را به نشانه آغوش براي زينب دراز مي‌كند. زينب روي پاي عمويش مي‌نشيند و مي‌گويد: « ما اصلا باورمون نمي‌شد كه باباست. اول فكر كرديم يكي ديگه است. اما بعد كه آمديم خانه گفتند خودش بوده. من به دوست‌هام مي‌گم بابام واسه ايران جانش را داده.»
خانه فرزانه و مازيار يك سوييت يك خوابه است با حياطي كوچك در صالح‌آباد، آن طرف اسلامشهر. خانه‌اي كوچك در يكي از كوچه‌هاي خيابان نگارستان كه ديوارهاي آجري‌اش را با بنرهاي تبريك و تسليت پوشانده‌اند. دري كه نيمي‌اش آبي رنگ است و نيم ديگرش را ضد زنگ زده‌اند باز مي‌شود و محمد در آستانه‌اش ظاهر مي‌شود. لباس‌هاي سرتاسر سياه پوشيده و همراه با عموها و پسرعمويش مهمان‌ها را به خانه دعوت مي‌كند. از روزي كه خبر شهادت پدرش را شنيده‌اند در خانه‌شان به روي همه باز است. خانه نوساز يك هال كوچك دارد كه كاشي‌هاي زرشكي رنگ آشپزخانه در نظر اول به چشم مي‌آيد. يك سو دراور و آينه و سوي ديگر جالباسي. دورتا دور خانه را پشتي‌هاي كرم رنگي چيده‌اند كه اگر تعداد مهمان‌ها از 10 نفر بيشتر شود، ديگر جايي وجود ندارد. فرزانه رحماني، همسر جوان شهيد سبزعليزاده كنار دخترش نشسته. قاطع و مصمم نشسته و آرام و آهسته صحبت مي‌كند. با اندوه و افتخار به عكس همسرش نگاه مي‌كند و مي‌گويد: « مراسم ارتحال و روز بعدش را حرم بود. عصرش آمد خانه و گفت خسته‌ام. افطاري‌اش را خورده بود و من غذايي كه براي شام آماده كرده بودم را با بچه‌ها خورديم. سحري كه از خواب بيدار شد، پريشان بود. گفت خواب ديدم دخترم رفته سر كوچه و او را دزديده‌اند. دوتايي صلوات فرستاديم و با هم روي طاقچه صدقه گذاشتيم. گفت امروز اجازه نده زينب از خانه بيرون برود. زينب را كه هنوز نخوابيده بود، بغل كرد و بوسيد و دور خانه چرخاند. هي مي‌گفت دختر بابا و ناز و نوازشش مي‌كرد. بعد رفت بالاي سر محمد پيشاني او را هم بوسيد و از خانه بيرون رفت. هنوز چند دقيقه از خانه بيرون نرفته بود كه ديدم برگشت. تا سر كوچه را رفته بود و دوباره برگشته بود. مي‌گفت نمي‌دانم چرا از زينب سير نمي‌شم. دوباره زينب را بغل كرد و موهايش را نوازش كرد. او را چسباند به سينه‌اش وبوسيد. محمد به من گفت چرا بابا داره اينجوري مي‌كنه؟ من گريه‌ام گرفت و نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. به دست و پاي مازيار افتادم و گفتم تو را به خدا امروز را نرو سر كار. انگار يك اتفاقي دارد مي‌افتد و مثل هميشه نيست. پشتش به من بود. برگشت و خنديد. نصيحتم كرد. گفت نگران نباش. جان تو و جان اين بچه‌ها. اگر براي من اتفاقي افتاد از بچه‌ها مراقبت كن. ما 19 سال است كه با هم ازدواج كرده‌ايم و او 7 سال است كه در حرم كار مي‌كند اين نخستين باري بود كه قبل از رفتنش اين حال را پيدا كرده بوديم. هيچ‌وقت از اين خبرها نبود. دلم شور افتاده بود و آرام نمي‌شد. دوباره رفت بيرون و سر صالح‌آباد كه رسيد به موبايلش زنگ زدم. گوشي را برداشت و گفت نگراني‌ام بي‌مورد است. هر 10 دقيقه يك‌بار به او زنگ مي‌زدم و او هر بار كه گوشي را برمي‌داشت آرامم مي‌كرد و مي‌گفت كه هيچ اتفاقي نمي‌افتد. آن روز از ساعت 5 صبح كه او از خانه بيرون رفت تا ساعت 10 من مدام با او تماس مي‌گرفتم و حالش را مي‌پرسيدم. 10 دقيقه از 10 گذشته بود كه هر چه به او زنگ زدم ديگر گوشي‌اش را جواب نداد. هيچ خبري هم نشد. يك ساعت بعد يكي از همكارانش با گوشي مازيار تماس گرفت و گفت: شما خانمش هستيد؟ گفتم بله. گفت مازيار حالش خوب نيست. اگر مي‌تواني همراه بچه‌ها بيا حرم. دست‌هايم مي‌لرزيد و گوشي را به زور نگه داشته بودم. قسمش دادم هر اتفاقي افتاده به من بگويد. گفت مازيار شهيد شده. از آن لحظه به بعد نمي‌دانم چه اتفاقي افتاد. از حال رفتم. محمد گوشي را از دستم گرفت و كمك كرد تا از جايم بلند شوم. سه تايي با هم آژانس گرفتيم و رفتيم حرم. هرچه التماس كرديم نگذاشتند داخل برويم. تا بعدازظهر آنجا بوديم و به ما گفتند به خانه برويم تا خبرمان كنند. هنوز باورمان نمي‌شد. يكي از همكارهاي مازيار ما را با ماشين به خانه رساند. » محمد دو زانو روبه روي مادر و خواهرش نشسته و با دقت به روايتي گوش مي‌دهد كه در اين چند روز بارها از زبان مادر شنيده است. ميان حرف‌هاي مادر اضافه مي‌كند: «سه نفري داخل ماشين نشسته بوديم و آنقدر حال‌مان خراب بود كه آدرس خانه را گم كرديم. راننده آدرس را بلد نبود و ما هم به جاي اينكه به صالح آباد بياييم سر از عبدل‌آباد درآورده بوديم. ساعت‌ها در خيابان‌ها مي‌گشتيم تا بالاخره آدرس خانه را پيدا كرديم.
آخرش راننده با يكي از همكارهاي قديمي پدرم تماس گرفت و آدرس خانه را گرفت تا اينكه به خانه رسيديم.» فرزانه به گل‌هايي كه مردم براي اظهار تبريك و تسليت آورده‌اند نگاه مي‌كند و مي‌گويد: «مازيار هيچ‌وقت بلد نبود از زندگي گلايه كند و هر وقت من يا بچه‌ها خواسته‌اي از او داشتيم تا جايي كه توان داشت انجام مي‌داد. حتي هيچ‌وقت به ما نمي‌گفت نداريم يا نمي‌شود. ما حتي نمي‌دانستيم او چقدر حقوق مي‌گيرد.»
برادر بزرگ‌تر آقا مازيار از راهي مي‌گويد كه برادرش براي وطن انتخاب كرد: «خودش اين را مي‌خواست و غيرمستقيم در اين مسير شهيد شد.» او از برخورد پرسنل حرم و ديدارش با سيدحسن خميني نيز مي‌گويد: «ديروز حسن‌آقاي خميني را در حرم امام ديديم و تمام حرف‌هاي‌مان را به او گفتيم. البته مسوولان هم تا جايي كه مي‌توانستند به ما كمك كردند. ديروز كه تشييع جنازه بود نزديك به 300 نفر به خانه ما آمده بودند آنقدر كه ديگر جايي براي نشستن نبود. از حرم تماس گرفتند و گفتند هم براي‌شان هتل فراهم مي‌كنند و هم هزينه افطاري را مي‌دهند. من از لطف همه مردم ايران تشكر مي‌كنم. ما بعضي‌ها را نمي‌شناختيم اما تماس مي‌گرفتند و پشت تلفن با بغض و گريه به ما تبريك و تسليت مي‌گفتند. مسوولان هم مدام هر روز به ما سر مي‌زنند و حالمان را مي‌پرسند. اين روزهاي سخت مي‌گذرد و هفته‌ها و ماه‌ها از راه مي‌رسد. سنگيني اين اتفاق روي دوش همسر و بچه‌هاي مازيار است. حالا محمد پدر خانواده است و بايد از آنها مراقبت كند.» محمد ميان حرف‌هاي عمويش سرش را پايين مي‌اندازد تا صورتش ديده نشود. اشك‌ها از گونه‌اش مي‌غلتد و روي شلوار سياهرنگش مي‌افتد. به عكس نقاشي شده پدر كه به ديوار آشپزخانه تكيه داده نگاه مي‌كند و بعد با ترديد به چشم‌هاي زينب زل مي‌زند. بعد به ترتيب عموها و پسرعمويش را، در آخر نگاهش به مادر مي‌رسد و دوباره سرش را پايين مي‌اندازد. چشم‌هاي هراسان و حيرانش مدام ماجراهاي چند روز گذشته را به خاطر مي‌آورد و به آينده‌اي فكر مي‌كند كه قرار است بدون حضور پدرش اتفاق بيفتد. پدري كه با عشق در راه وطنش جان داد و شهيد شد. » محمد 17 ساله در رشته رياضي فيزيك درس مي‌خواند و ادامه مي‌دهد: « هر وقت بابا از من مي‌پرسيد مي‌خواهي چه كاره شوي مي‌گفتم مي‌خواهم مهندس هوا فضا شوم و در دانشگاه صنعتي شريف درس بخوانم. مي‌گفت در هر رشته‌اي كه درس مي‌خواني طوري زندگي كن كه به كشورت خدمت كني و همه به تو افتخار كنند.»
فرزانه از خاطراتي مي‌گويد كه با همسرش در حرم داشته. از روزهايي كه با هم حرم مي‌رفتند: «هميشه با هم به زيارت حرم مي‌رفتيم و او براي‌مان نان و پنير و گوجه و خيار آماده مي‌كرد و بعد از زيارت جلوي پارك روبه روي حرم مي‌نشستيم و 4 تايي مي‌خورديم و مي‌گفتيم و مي‌خنديدم.» ناگهان بغضش مي‌تركد و تمام تلاشش را مي‌كند تا بغض ميان گلويش را فرو دهد و دوباره آرام شود. چشم‌هاي قرمز و صورت افروخته‌اش ناگفته از درد و غم آميخته به شادي‌اش مي‌گويد: «من شوهرم را در راه كشورم از دست داده‌ام و خوشحالم. »

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون