• 1404 دوشنبه 9 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3177 -
  • 1393 دوشنبه 20 بهمن

گزارشي از علل و دلايل پيروزي انقلاب در آثار و نوشتارهاي محققان و نويسندگان

چرا انقلاب؟

با گفتارهايي از  

   بهروز هادي‌زنوز    علي قيصري    اريك  هوگلند   آصف بيات   سعيد ليلاز   عبدالمجيد مجيدي   ماروين زونيس

و  گزارش اختصاصي «اعتماد»  از سخنراني  علي يونسي

  محسن آزموده / انقلاب اسلامي ايران يكي از بزرگ‌ترين و فراگيرترين انقلاب‌هاي سده بيستم بود كه بي‌ترديد به صورت تك‌عاملي نمي‌توان آن را توضيح داد. تاكنون نيز آثار متعدد و كثيري درباره سويه‌هاي مختلف سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي آن نگاشته شده كه هر يك به زعم خود كوشيده‌اند وجهي از اين منشور چند بعدي را نمايان كنند. البته شكي نيست كه برخي از اين عوامل بر بعضي ديگر اولويت دارند، اما در هر صورت شناخت همه اين ابعاد جز در پرتو مطالعه گسترده آثاري پراكنده و متكثر ممكن نيست. در پرونده پيش رو كوشيده‌ايم با استخراج برخي از مهم‌ترين دلايل به وقوع پيوستن انقلاب 57 از كتاب‌ها و نوشته‌هاي گوناگون از يك سو و گردآوري ديدگاه صاحبنظران از سوي ديگر به فهم دقيق‌تر انقلابي كه همچنان در زندگي ما نقش بازي مي‌كند، بپردازيم. روشن است كه احصاي اين علل و عوامل تام و تمام نيست و بحث درباره انقلاب ايران و علل و عوامل آن همچنان گشوده است، ضمن آنكه اولويت‌بندي اين علل از ديدگاه‌ها و نگرش‌هاي مختلف متفاوت است، براي مثال يك اقتصاددان قطعا عوامل اقتصادي را در پيروزي انقلاب موثرتر از علل فرهنگي و سياسي ارزيابي مي‌كند، همچنان كه يك سياستمدار بر نقش علل فرهنگي تاكيد مي‌گذارد.

تناقضات اصلاحات ارضي و انقلاب

 زمين و انقلاب

    اريك هوگلند /در سال 1341، حكومت محمد رضا پهلوي براي اصلاحات ارضي دست به اجراي برنامه‌اي زد كه هدف از آن رسيدن به نتايج اجتماعي، اقتصادي و سياسي مهم براي روستاييان بود. تقسيم اراضي كه در سه مرحله جداگانه و در طول 10 سال صورت گرفت نظام كشاورزي ايران را كه مشخصه آن وجود مناسبات فئودالي ميان مالكان غيابي و زارعان سهم بر بود تغيير داد و تقريبا نيمي از خانواده‌هاي روستايي را مالك دست‌كم قطعه زمين كوچكي ساخت.  اين دگرگوني به حكومت مركزي امكان داد كه در روستاها نفوذكند و آنها را در مقياسي كه از زمان شكل گرفتن مجدد ايران به صورت كشوري مستقل در اوايل قرن شانزدهم ميلادي سابقه نداشت، تحت سلطه سياسي خود درآورد. انگيزه‌هاي اصلي اين برنامه بيش از آنكه اقتصادي يا توسعه‌اي باشد، سياسي بود. بنابراين، از همان آغاز ميان سخن‌پردازي درباره اهداف تعيين شده و نتايج عملي اصلاحات تناقضي وجود داشت. جدي‌ترين اين تناقضات به زارعان مربوط مي‌شد كه ظاهرا قرار بود بيش از همه از اصلاحات ارضي منتفع شوند، روش‌هايي كه براي اجراي اصلاحات در نظر گرفته شد به گونه‌اي بود كه اكثريت قابل توجه روستانشينان نه‌تنها از تقسيم اراضي سود مادي قابل ملاحظه‌اي نبردند، بلكه در طول چند سال شرايط اقتصادي آنان به تدريج بدتر هم شد. اين وضع آرزوهاي روستاييان را، خواه درباره اصلاحات ارضي و خواه درباره ديگر سياست‌هاي كشاورزي دولت، تا حد زيادي نابود كرد. در پي آن، در سال 1357، يعني وقتي رژيم شاه با جنبش جدي و توده‌اي مخالف در شهرها روبه‌رو شد، نه‌تنها در جلب حمايت روستاها شكست خورد، بلكه ده‌ها هزار تن از شركت‌كنندگان در تظاهرات ضدحكومتي، كه به سقوط رژيم سلطنتي سرعت بخشيدند، جوانان روستايي بودند؛ جواناني كه همين اواخر از اراضي «اهدايي» شاه به پدران خود دل كنده و به شهرها مهاجرت كرده بودند.

نقش حاشيه‌نشينان شهري در انقلاب

تهيدستان، ‌دولت و انقلاب

آصف بيات

 با اوج‌گيري تظاهرات و شورش‌هاي خياباني، توجه نيروهاي امنيتي از آلونك نشين‌ها، به جاهاي ديگر معطوف شد. همان وقتي كه سياستمداران در حال گذران لوايح قانوني براي ممانعت از دخالت در خانه‌سازي‌ها بودند، تهيدستان طبقه فرودست جامعه به تصرف صدها هكتار زمين درحواشي شهرها مشغول بودند. در جنوب تهران، طي آبان 1357 جمعي از ساكنان محلات تهيدست‌نشين دروازه غار، خزانه فرح‌آباد و ديگر جاها يك قطعه زمين به وسعت 100 هكتار را تصرف كردند. خبر پخش شد و افراد بيشتري را به محل كشاند. «هر كس دنبال يك قطعه زمين بود.» آنها با پودر گچ سفيد، ‌بين قطعات خط مي‌كشيدند و حتي جايي براي خيابان و كوچه‌ها باقي نمي‌گذاشتند. وقتي تخصيص قطعات تكميل شد، هر كس مسوول مراقبت از قطعه خود شد. آنها جز در شب‌هاي حكومت نظامي كه ناچار بودند در خانه‌هاي‌شان باقي بمانند، مدام در قطعات‌شان نگهباني مي‌دادند. بسياري از آنها براي خنثي كردن حملات نيروهاي دولتي، پرچم ايران را روي زمين‌شان بر افراشته بودند. و براي مقابله با تهديدات مشرك و حفظ مالكيت زمين‌هاي تصرف شده، مطمئن بودند كه به طور جمعي مقاومت خواهند كرد. اقدامات مشابهي در ديگر بخش‌هاي تهران و ديگر شهرهاي كوچك تداوم داشت تا اينكه رژيم شاه سقوط كرد. اين امر نيز به نوبه خود، جنبش جديد تصرف املاك را در ابعاد وسيع‌تر و شكل و شمايلي تازه‌تر دامن زد.
فقط در مقطع پاياني حيات رژيم شاه در آذرماه 57 بود كه جوانان تجربه واقعي انقلاب‌شان را به محلات طبقات پايين جامعه بردند. تعاوني اسلامي مصرف‌كنندگان و شوراهاي محلات كه در جوامع مستقل سازماندهي شده بودند، به عنوان موثرترين حلقه رابطه بين انقلابيون و طبقات فرودست جامعه عمل كردند.
دوگانگي قدرت در مراحل پاياني انقلاب از آذر 56 تا دي ماه 57 مشخص‌كننده قدرت رو به فرسايش رژيم كهن و اقتدار بالنده مخالفان بود. تظاهرات ميليوني مردم در ماه مقدس محرم در روزهاي 20 و 21 آذر درست در كشاكش حكومت نظامي بر آسيب‌پذير جدي رژيم در مقابل جنبش انقلابي مردم تاكيد كرده بود. سقوط دولت نظامي ازهاري و به قدرت رسيدن بختيار و بازگشت آيت‌الله (امام) خميني(ره) از پاريس، شرايط مساعدي را براي انتقال قدرت فراهم كرد. در اين مرحله، مراكز اداري و تصميم‌گيري قديمي در شهرها، در حال از دست دادن قدرت‌شان بودند و ارگان‌هاي جديدي از اقتدار در حال پديدار شدن بودند، در اكثر مناطق شهري قدرت پليس از بين رفت، شوراهاي قديمي شهر قدرت را واگذار و شهرداري‌ها فعاليت را متوقف كردند. در نتيجه كميته‌هاي انقلابي متعددي سر بر مي‌آوردند تا اين خلأ را پر كنند. جوانان ميليشيا، كنترل شهرها و بخش‌هاي استان‌هاي رضاييه، شاهپور، اردبيل، مراغه و عجب شير را در استان آذربايجان به دست گرفتند، همان‌طور كه در شهرهاي رامسر و لنگرود در استان گيلان نيز چنين كردند.
محله‌هايي كه در مناطق مختلف بنا شده بودند، دسته‌هايي از جوانان شبه‌نظامي را جهت مقابله با حملات ضدانقلابي عوامل رژيم به دارايي‌ها و امكانات عمومي، بسيج و سازماندهي مي‌كردند، محله‌ها در اين حالت درگير وظايف خاص پليس هم بودند، حفظ نظم، اداره ترافيك، فعاليت‌هاي رفاهي، توزيع مواد غذايي، جيره‌بندي مواد نفتي و بهداشت خيايان از آن جمله بود. در آن زمان يك روزنامه چاپ شده تهران نوشت: ‌«در لنگرود پليس عقب‌نشيني كرده است. آنان ديگر در خيابان‌ها ظاهر نمي‌شوند. شهر حالا توسط مردم كنترل مي‌شود. هر شب حدود دو هزار نفر داوطلب از شهر نگهباني مي‌دهند. جوانان براي هماهنگي فعاليت‌هاي شان، درهر منطقه يك اسم رمز مخصوص اختراع كرده‌اند.» اين شرايط تا بعد از 21 و 22 بهمن 57 طول كشيد.

برنامه‌ريزي و انحراف آن و  پيروزي انقلاب

 از ناكامي برنامه‌ريزي تا فروپاشي نظام سياسي و اجتماعي

سعيد ليلاز

در ناكامي‌ها و تلاطم‌هاي پديد آمده در پايان دوره 1356-1341 نقش و تاثير دستگاه برنامه‌ريزي كشور و اساس نظام برنامه‌ريزي را نه مي‌توان ناديده گفت و نه دست‌پايين فرض كرد. ممكن است در بادي نظر تناقض‌آميز به نظر برسد؛ اما نقش عدم اجراي برنامه‌ها و ناهماهنگي در اجرا و ناديده گرفتن‌ها آنها نه‌تنها سهم بزرگي در ناكامي‌ها و ناهنجاري‌ها يافت، بلكه سهم بسيار بزرگ‌تر را نسبت به مسووليت اصلي نظام برنامه‌ريزي در اين ماجرا از آن خود كرد تا اصل نظام برنامه‌ريزي.
ساخت سياسي حاكم بر ايران اصلا اجازه برنامه‌ريزي بلندمدت يا به قول عبدالمجيد مجيدي، «متوسط المدت» را نمي‌داد. اين ساخت عبارت از يك حكومت استبدادي بود كه از همان اوايل برنامه سوم (1341) به بعد روز به روز فردي‌تر شد. هر چه ورودي منابع ارزي بيشتر شد، حكومت از برنامه‌ريزي بيشتر بي‌نياز مي‌شد و به سبب آميختگي كم‌نظير استبداد با نفت هم خود را جاي برنامه و برنامه‌ريزي مي‌نشاند و هم هر روز عاملي يا عواملي جديد به آن وارد يا از آن خارج مي‌كرد. در برنامه سوم كه امكانات مالي همچنان محدود بود، اين دخالت‌ها بار مالي كمتر، اما اين‌بار اجتماعي بيشتر داشت و به هر حال مانند اصلاحات ارضي، سپاه دانش و سپاه بهداشت و... به نوبه خود آثار اجتماعي و سياسي چشمگيري بر اجراي برنامه‌ها وارد مي‌كرد. به علاوه، اين برنامه‌ها گرچه شايد آثار اقتصادي محدودتري در ابتداي كار از خود نشان مي‌دادند، اما مثلا مانند اصلاحات ارضي به موج مهاجرتي شدت مي‌بخشيدند كه در جايي ديگر و زماني ديگر در شهرها و از اواخر دهه 1340 به بعد اثرات اقتصادي سنگيني مانند كمبود مسكن و انرژي و... به جا مي‌گذاشتند و برنامه‌ها را ناكام و مخدودش مي‌كردند. همين ساخت سياسي بود كه به كلي دو منبع اصلي برنامه-يكي در درآمد و ديگري در هزينه- يعني درآمدهاي نفت و ارتش را از حوزه اختيارات و پيش‌بيني‌هاي برنامه‌ريزي كشور خارج مي‌كرد.
به مثابه مهم‌ترين عامل در ناكامي برنامه، برنامه‌ريزي و سازمان برنامه، نظام سياسي استبدادي فردي به برنامه و سازمان برنامه اعتقاد و اعتماد چنداني نداشت و از نمايش اين بي‌اعتمادي و بي‌اعتقادي به سازمان در انظار خودداري نمي‌ورزيد. اين بي‌اعتمادي و آثار آن به صورت كارشكني‌هاي پنهاني‌تر صورت مي‌گرفت و خود را نشان مي‌داد.
به علت ساختار مونارشيك حكومت و ارتباط مستقيم همه اجزاي آن از وزرا و سفيران گرفته تا روساي دستگاه‌هاي اجرايي با شخص شاه و كسب دستور مستقيم از دربار، اين بي‌اعتمادي و بي‌اعتنايي شاه به نظام برنامه‌ريزي به منزله چراغ سبزي بود به همه دستگاه‌ها براي ابراز احساسات و گرايش‌هاي مشابه به سازمان و گشودن باب انتقاد از سازمان در هر فرصت ممكن. از همين جا بود كه شركت نفت، وزارتخانه‌ها، ارتش و حتي رييس دولت هيچ كدام اهميت چنداني براي سازمان قايل نمي‌شدند و نهايتا خود را موظف به پاسخگويي به آن نمي‌ديدند. به نظر مي‌رسد شاه در عين داشتن و ابراز اين بي‌اعتمادي، به لحاظ رواني و سياسي به حفظ وضع موجود در تمام 16 سال (1357-1341) بي‌علاقه نبود.
انصاف اين است كه در بررسي ريشه‌ها و عوامل ناكامي‌ها، سهم بزرگ‌تر و بسيار بزرگ‌تر به عامل انحراف از برنامه‌ها و اجرا نشدن آن داده شود. به هر حال شواهد عيني نشان مي‌دهد كه بزرگ‌ترين انحرافات در برنامه‌اي صورت گرفت (برنامه پنجم) كه به فروپاشي كل ساختار سياسي- اقتصادي حاكم انجاميد. تا اواخر برنامه چهارم (1351) كشور با حداكثر سرعت و حداقل هزينه اجتماعي و سياسي پيش مي‌رفت و هنگامي كه انحرافات شدت گرفت، ضايعات رو به افزايش گذاشت و به تشديد تلاطم‌ها و نهايتا فروپاشي كشيد. به علاوه به عنوان يك عامل در تلاطم‌ها، سازمان برنامه نيز خود جزيي از يك ساختار بسيار بزرگ‌تر و نيرومندتر اقتصادي- اجتماعي و سياسي بود و طبعا نمي‌توانست از درون چنان نظامي برخيزد، از آن استقلال پيدا كند و نيرومندتر شود و به انهدام يا تحول ماهوي آن بپردازد. همين كه سازمان تا لحظه آخر هويت كمابيش مستقل خود حداقل ديسيپلين‌ها را- خواه‌ناخواه-رعايت كرد، نشان مي‌دهد كه تلاش لازم از سوي سازمان كمابيش براي اصلاح امور تا حد امكان صورت مي‌گرفته است. از نظر تاريخي و در تحليل نهايي، فروپاشي نظام سياسي- اجتماعي در پايان اجراي برنامه‌هاي سوم تا پنجم جبري و ناگزير بود. عنصر نفت اثرگذاري حقيقي خود را تازه از اواخر دهه 1330 در جامعه ايران آغاز كرد و در مدتي كمتر از دو دهه ايران را از قرون وسطايي‌ترين روابط توليدي، فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي به ميانه پيچيده‌ترين وضعيت در اواخر قرن بيستم ميلادي پرتاب كرد. روابط و مناسبات چند هزارساله به چشم‌برهم‌زدني دستخوش تحولات ژرف و شديد شد و گذار از سنتي ديرپا و نيرومند به مدرنيسمي وارداتي و بي‌ريشه با چنان سرعتي آغاز شد كه نمي‌توانست به تلاطم و سپس تصادمي بزرگ و تاريخي پايان نيابد. اين گذار تند و حاد كه در هيچ يك از كشورها و جوامع مشابه سابقه‌اي نيافت و تكرار نشد، در حوزه اقتصاد به زشت‌ترين مظاهر بي‌عدالتي در نظام توزيع، در فرهنگ به تندترين شكاف بين سنت و آوانگارديسم لگام گسيخته و برهنه و در سياست به تضاد بين نيروهاي اجتماعي آسيب ديده از تحولات از يك سو و اقليت اليگارشيك، برنده اين تحولات، از سوي ديگر انجاميد. در اين ميان برنامه‌هاي سوم تا پنجم جز محملي براي تغيير و بهانه‌اي براي گرفتن انگشت اتهام نمي‌توانست باشند. اصل رويداد بسي بزرگ‌تر و ژرف‌تر از اينها بود. فهرست و اولويت‌هاي برنامه ششم عمراني كه هرگز به اجرا در نيامد، به استثناي افزايش توليد ملي، عمدتا برطرف‌كننده و ساماندهي همان ناهنجاري‌هايي بود كه در حوزه توليد ثروت، رشد صادرات غيرنفتي و رهايي از اتكا به نفت، افزايش تسهيلات و خدمات عمومي، افزايش كارآيي بروكراسي دولتي مشاركت بيشتر مردم در امور مربوط به خود، جلوگيري از مهاجرت خارج از كنترل از روستا به شهر از طريق برقراري امكانات رفاهي در روستا و... در زمره اصلي‌ترين ماموريت‌هاي برنامه سوم و چهارم بود. آيا اين خود به تنهايي نشانه‌اي كافي بر نافرجامي برنامه‌ريزي در چنان ساختاري نبود؟

علل سقوط رژيم از نگاه يكي از عاملان

 بنيادها درست كار نمي‌كردند

عبدالمجيد  مجيدي

توضيح: تاريخ‌هاي شفاهي يكي از بهترين و قابل توجه‌ترين منابع براي بررسي علل انقلاب از ديدگاه چهره‌هايي است كه از كارگزاران رژيم پيشين بوده‌اند و نقش موثري در تحولات سال‌هاي پاياني آن داشته‌اند. عبدالمجيد مجيدي يكي از وزيران برجسته دهه آخر سلطنت محمدرضاشاه است كه بيش از 20 سال مداوم عهده‌دار مقام‌هاي بالاي برنامه‌ريزي و اجرايي كشور بوده است. مجيدي در پنج سال آخر سلطنت محمدرضاشاه، در مقام رييس سازمان برنامه و بودجه نه‌تنها با نخست‌وزير و كليه وزيران تماس روزمره و مستمر داشت، بلكه به طور منظم براي دادن گزارش و دريافت دستور با شاه ديدار مي‌كرد. او در بيشتر جلسات مهم تصميم‌گيري حضور داشت يا از طريق روابط نزديكش با اميرعباس هويدا از نتايج آن آگاه مي‌شد. مجيدي از شاه به تحسين سخن مي‌گويد و در دوران حكومت بختيار بازداشت مي‌شود، در نخستين روزهاي انقلاب از زندان مي‌گريزد و پس از سه ماه و نيم زندگي در خفا به فرانسه مي‌رود. آنچه در ادامه مي‌آيد، بخش كوتاهي از مصاحبه‌ او با حبيب لاجوردي در قالب تاريخ شفاهي هاروارد است كه در سال 1385 توسط نشر گام نو در تهران منتشر شده است. او از منظر خودش به برخي علل سقوط رژيم شاه اشاره مي‌كند، نكته جالب علت‌يابي مجيدي در كنار عمده عمال رژيم پيشين اين است كه ايشان نشانه‌ها را به خوبي مي‌بيند، اما در تحليل علل به نحو جامع ناكام    هستند:  
اين انقلاب ايران به نظر من علل و موجباتش خيلي متعدد است. يكي نيست. يك روز من نشستم خودم همين جور تمريني نوشتم. آنچه به نظر من مي‌رسيد 40 تا شد. يكي از دلايل عمده‌اش- چون چند علت اساسي مي‌شود ذكر كرد كه يكي از آنها- همين مساله ايجاد حزب واحد بود. رستاخيز شاه را به عنوان هدف اصلي حمله مخالفان قرار داد. در حالي كه قبلش هر حزبي يك مسوولي داشت... به نظر من انقلاب اجتماعي يا انفجار اجتماعي يا انقلاب اسلامي، هر چه اسمش را بگذاريم كه در ايران به وجود آمد، يكي، دو تا دليل نداشت. ديگري، بعد از اين، هويدا رفت، روي كار آمدن دولت آموزگار بود براي اينكه به نظر من همان دولت بود با يك خرده تغيير شكل و كار فوق‌العاده‌اي هم نكرد. برعكس، در اين موقع حساس مملكت در واقع دولت غيرموجودي بود- يعني دولت اظهار وجودي نمي‌توانست بكند. به نظر من بايد بعد از رفتن هويدا به كلي يك گروه ديگري مي‌آمد روي كار و يك مقداري سعي مي‌كردند به حساب، ‌راه جديدي را باز بكنند. يا اصلاح بكنند كارهاي قبلي را. اينها به نظر من اشتباهات اساسي اين دو سال آخر بود...
يك سال قبل از آنكه حكومت هويدا برود، جلسه‌اي با حضور شاه تشكيل داديم كه در آن جلسه شاه بودند و هويدا. اصفيا، وزير مشاور بود و هوشنگ انصاري، وزير امور اقتصادي و دارايي و حسنعلي مهران، رييس بانك مركزي و من كه وزير مشاور و رييس سازمان برنامه و بودجه بودم. مشكلات ديگر رو آمده بود. گرفتاري‌هاي واقعا سخت و لاينحلي به وجود آمده بود. خيلي شاه مغموم و افسرده بودند. روحيه دلتنگي داشتند. گفت: «چطور شد يك دفعه به اين وضعيت افتاديم؟» خوب، آقايان همه ساكت بودند. من گفتم: «قربان اجازه بفرماييد به عرض‌تان برسانم، ‌ما درست وضع مردمي را داشتيم كه در دهي زندگي مي‌كردند و زندگي خوشي داشتند و منتها، خوب، گرفتاري اين را داشتند كه خشكسالي شده بود و آب كم داشتند و آنقدر آب نداشتند كه بتوانند كشاورزي خوبي بكنند. خوب، هي آرزو مي‌كردند كه باران بيايد و باران بيايد. يك وقت سيل آمد. آنقدر باران آمد كه سيل آمد. زد و تمام اين خانه‌ها و زندگي و زمين‌هاي مزروعي اينها همه را خراب كرد. آدم‌ها خوشبختانه زنده ماندند و توانستند جان‌شان را به در ببرند. ولي زندگي‌شان از همديگر پاشيد و اصلا معيشت‌شان به هم ريخت.
ما هم درست همين وضع را داريم. ما مملكتي بوديم كه داشتيم به خوشي زندگي مي‌كرديم. خوب، پول بيشتري دل‌مان مي‌خواست. درآمد بيشتري دل‌مان مي‌خواست كه مملكت را بسازيم. يكدفعه اين درآمد نفت كه آمد مثل سيلي بود كه تمام زندگي ما را شست و رفت.»  شاه خيلي هم از اين حرف من خوش‌شان نيامد و ناراحت شدند و پا شدند و جلسه را تمام كردند و رفتند بيرون. همه به من اعتراض كردند كه اين چه حرفي بود زدي؟ گفتم: «آقايان اين واقعيت است. بايد به شاه بگوييم. اين درآمد نفت است كه پدر ما را درآورد»... به هر صورت اين را مي‌خواهم بگويم كه گرفتاري ما اين بود. گرفتاري ما اين بود كه نهادهاي مملكت درست كار نمي‌كردند- بنيادها، حكومت مشروطه، درست كار نمي‌كرد يعني مجلس يك مجلس واقعي كه طبق قانون اساسي عمل بكند نبود. دادگستري‌مان يك دادگستري‌اي كه آن طور - به اصطلاح قانون اساسي- مستقلا و با قدرت عمل بكند نبود. دولت‌مان كه قوه مجريه بود آن طور كه بايد و شايد، قدرت اجرايي نداشت. توجيه مي‌كنيد؟ اين ساختار سياسي، اين نهادي كه بايد درست عمل بكند و در نتيجه آن حالت اعتماد و گردش منطقي امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت.
در نتيجه آن تغيير گروهي كه در دولت بايد وجود داشته باشد- گاه گداري يك گروهي بروند، گروه ديگري بيايند- وجود نداشت. آن اعتمادي كه مردم بايد به دستگاه‌ها داشته باشند- كه وقتي وكيل مجلس صحبت مي‌كند حرف مردم را دارد مي‌زند- وجود نداشت. آن جايي كه پرونده شخصي مي‌رفت به دادگستري، بايد اعتماد داشته باشد كه قاضي با بي‌طرفي قضاوت مي‌كند، اين اعتقاد وجود نداشت. در نتيجه، خوب، در طول زمان، تمام كوشش در اين بود كه از نظر مادي و از نظر رفاهي وضع مردم بهتر بشود. و بهتر هم شد. موفقيت فوق‌العاده‌اي هم در اين زمينه داشتيم كه از نظر مادي، از نظر تغيير شكل زندگي، از نظر مدرنيزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن خيلي پيش برويم. وضع زندگي مردم از نظر رفاهي خيلي بهتر شد. غذاي بهتري مي‌خوردند، زندگي بهتري داشتند، خانه‌هاي بهتري داشتند. وليكن آنچه بايد اينها را به هم متحد مي‌كرد و به آنها اين تكليف را مي‌داد كه از دستگاه حمايت بكنند، از رژيم‌شان، از مملكت‌شان، از سيستم شان دفاع بكنند- به علت اينكه آن اعتقاد در آنها وجود نداشت- نكردند. يعني در جايي كه بايد آن گروه به خصوص طبقه متوسط كه از تمام اين پيشرفت‌ها بهره‌گيري حداكثر كرد، مي‌ايستاد و از خودش دفاع مي‌كرد، هم از منافع خودش دفاع مي‌كرد، از منافع مملكت، و سيستم را هم حفظ مي‌كرد، وا زد. گذاشتند و در رفتند.

نگاهي به علل اقتصادي فروپاشي رژيم پهلوي

 شكست در آستانه ورود به دروازه بزرگ تمدن

بهروز هادي زنوز

واقعيت اين است كه بعد از كودتاي سال 1332 با افزايش درآمدهاي نفتي، دولت رانتيري در ايران شكل گرفت كه تمايل داشت با استفاده از اين درآمدها شكاف موازنه و پرداخت‌هاي خارجي و نيز شكاف پس‌انداز و سرمايه‌گذاري را پر كند و با تسهيل انباشت سرمايه در كشور روند نوسازي اقتصاد و جامعه ايراني را تسريع كند. به همين دليل عزم و اراده سياسي مقامات بالاي نظام- به خصوص شاه- بر اين قرار گرفت كه سازمان برنامه را حمايت كنند. با توجه به برخورداري سازمان برنامه از اين حمايت‌ها بود كه سازمان مي‌توانست در جنگ‌هاي موضعي بر سر تخصيص منابع با وزارتخانه‌ها دست بالا را داشته باشد و در عين حال اختلافات خود با وزارت دارايي را به صورت معقولي حل و فصل كند.
چنين به نظر مي‌رسد كه اين حمايت‌ها تا زماني ادامه داشت كه دولت ايران با وجود افزايش درآمدهاي نفتي با كسري موازنه بازرگاني خارجي و شكاف پس‌انداز و سرمايه‌گذاري مواجه بود و ناگزير بود علاوه بر درآمدهاي نفتي به استقراض خارجي و جلب سرمايه‌گذاري مستقيم خارجي دست يابد. در زمان تنگناي مالي دست نامريي بازار كارساز نبود و نظام برنامه‌ريزي در خدمت تجهيز و تخصيص منابع كمياب و هماهنگي برنامه‌هاي بخشي و كلان بود، اما با چهار برابر شدن درآمدهاي نفتي و رفع تنگناي مالي دولت، سازمان برنامه خود را در مقابل فزون‌طلبي‌هاي بخش‌هايي از دستگاه‌هاي دولتي و جاه‌طلبي‌هاي بي‌حد و مرز شاه بي‌دفاع مي‌ديد.
در عرصه اقتصاد نيز تحولاتي در كار بود كه سياست‌هاي تجاري و اقتصادي دولت را مستقل از اراده سياسي به سمت و سوي نامناسبي هدايت مي‌كرد. در واقع دسترسي دولت رانتير به درآمدهاي ارزي فراوان، موجب تثبيت نرخ اسمي ارز با وجود بالا بودن نرخ تورم داخلي از نرخ تورم در كشورهاي پيشرفته طرف تجارت ايران مي‌شد و اين به معناي غفلت از جهت‌گيري صادراتي به دليل تبعيض آشكار عليه صادرات بود.
در غياب مشروعيت سياسي نظام ديكتاتوري، همراه با افزايش درآمدهاي نفتي، حامي‌پروري و رشد فساد اداري در بستر اقتصاد مبتني بر رانت نفتي و توزيع بخشي از آن ميان بستگان نزديك محافل قدرت اعم از دربار، ساواك، سران نظامي، وزرا و بخش خصوصي بزرگ ابعاد روزافزوني پيدا كرد. رشد سريع جمعيت و عرضه نيروي كار فراوان به بازار كار در كنار فرصت‌هاي شغلي محدود با وجود رشد بالاي اقتصادي يكي ديگر از پيامدهاي اقتصاد رانتي بود. در واقع هزينه نسبي سرمايه ارزان بود و طرح‌هاي صنعتي بزرگ مقياس و سرمايه بر نمي‌توانستند فرصت‌هاي شغلي فراواني به وجود آورند. در عين حال مازاد جمعيت روستايي به شهرها سرازير شده بود. در اين وضعيت اقتصاد كشور شاهد گسترش بيكاري، فقر و حاشيه نشيني و توزيع نابرابر درآمد بود. تمركز و توجه برنامه‌هاي عمراني به قطب‌هاي صنعتي مستقر در شهرهاي بزرگ كشور، بي‌توجهي به توسعه متوازن منطقه‌اي و نداشتن برنامه مدون در زمينه فقرزدايي، موجب افزايش شكاف فقر و به دنبال آن افزايش شكاف دولت و ملت مي‌شد. گسترش شهرنشيني، افزايش سطح سواد و قدرت‌يابي متوسط شهري خواست جامعه مدني را براي مشاركت در سرنوشت سياسي خود و برخورداري از آزادي‌هاي مدني در پي داشت. اما انسداد سياسي و ايجاد نظام تك‌حزبي مانع از بروز اين تمايلات در عرصه سياست رسمي شد. شكست برنامه پنجم و گماردن بازرسي شاهنشاهي براي رسيدگي به مفاسد مالي و سوءمديريت‌ها بيش از پيش موجب سلب اعتماد عمومي به دستگاه‌هاي اداري و وجهه سياسي رژيم شد. بالاخره طنز تاريخ اين بود كه رژيم پهلوي در اوج توانايي مالي خود و در آستانه ورود به «دروازه تمدن بزرگ» در جبهه اقتصادي و سياسي با شكست آشكاري مواجه شد و در پي انقلاب اسلامي مردم ايران به كنار رانده شد و از گردونه سياست و اقتصاد ملي خارج شد.

نگاهي به نقش روشنفكران در  انقلاب

فرهنگ به عنوان ايدئولوژي

علي قيصري

براي گريز از سانسور و پيشگيري از توقيف نشريات، روشنفكران مي‌كوشيدند تا حد امكان به صورتي مبهم بنويسند و سخن بگويند و عمل كنند؛ ‌آنان از استعاره و اشارات ديگر فراوان استفاده مي‌كردند. علاوه بر سانسور دولتي، علت ديگر اين امر دوگانگي ميان مفاهيم دولت و ملت در فرهنگ سياسي بود كه روشنفكران را وا مي‌داشت با مبرا دانستن خود از مسووليت اعمال استبدادي حكومتگران، پايگاه خود را ميان مردم حفظ كنند. كناره‌گيري از دولت و انتقاد غيرمستقيم از آن در دهه‌هاي 1340 و 1350 با رشد نسل جديد روشنفكران افزوني گرفت؛ بسياري از اين روشنفكران شهرستاني‌هاي كوچ‌كرده‌اي بودند كه خيلي زود خود را گرفتار رابطه مهر و كين با شهرهاي بزرگ، مخصوصا تهران، مي‌يافتند. نيز، چون هيچ محفل رسمي‌اي به آساني پذيراي آنها نبود، اغلب حس مي‌كردند كه در حاشيه مانده‌اند، و اين خود ايشان را وا مي‌داشت تا گفتمان مخالف و متقابلي ايجاد كنند كه با آن بتوانند ابراز وجود كنند. از بارزترين نشانه‌‌هاي اين تمايل نمادين و استعاري ميان نسل جديد روشنفكران اين بود كه آنان سطوح مختلف انتقاد سياسي و اجتماعي را در مفهوم غايت‌شناسانه و شبه‌ماركسيستي «تحليل نهايي» مي‌گنجاندند كه مقصود از آن تغيير بنيادي وضعيت موجود بود. اين نوع قطبي‌گرايي مفاهيم و كناره‌گيري اخلاقي، از نيمه دهه 1340 به بعد، پيش شرط‌هاي لازم را براي ترويج ايدئولوژي نبرد مسلحانه در ميان نسل جوان فعالان سياسي فراهم كرد. در طول دهه 1340 روشنفكران به موضوع‌هايي خاص مي‌پرداختند؛ موضوع‌هايي از قبيل برخورد نسل‌ها، فرار مغزها، مشكلات جامعه مصرفي، اقتصاد سياسي جهان سوم، نظريه جامعه آسيايي و ماهيت وجوه توليد سرمايه داري و پيش سرمايه‌داري در ايران. مساله رويارويي ايران با غرب و به طور كلي مساله تجدد از ديگر موضوعات مطرح بود. نفوذ غرب بر فرهنگ ايران از سال‌هاي 1300 به بعد مورد توجه ويژه قرار گرفته بود، ‌اما بلافاصله پس از مشروطه تحت الشعاع رويدادهاي سياسي مهم‌تر واقع شده بود. اين موضوع در نشرياتي نظير كاوه و بسياري از آثار نويسندگان جوان همچون محمد علي جمالزاده و صادق هدايت جايگاه خاصي داشت. به مرور زمان جدال بر سر اين موضوع شدت بيشتري گرفت و غرب هم عميق‌تر از پيش در جامعه ايران نفوذ كرد. در دهه 1320، سيد فخرالدين شادمان با نگرشي خاص به موضوع تجدد اجتماعي و ادبي و امكان تلفيق ميان ترقيات فرنگ و هويت ايراني پرداخت و آن را تحت عنوان تسخير تمدن فرنگي منتشر كرد. بعدها در دهه‌هاي 1340 و 1350، ‌جلال آل‌احمد، احسان نراقي و علي شريعتي به همين مسائل درآويختند. بسياري از اين نويسندگان، صرف‌نظر از تفاوت كار و ديدگاه‌شان، ‌ارزش‌هاي معيني را در نظر داشتند و گاه به نتايج مشابهي نيز مي‌رسيدند. اما در ميان مخاطبان‌شان، اختلاف‌نظر و ابهام قابل ملاحظه‌اي در مورد چشم‌اندازهاي تجدد در ايران ديده مي‌شد. به عنوان واكنشي در مقابل ناسيوناليسم رسمي دولت پهلوي، بسياري از روشنفكران مخصوصا تندروها، اغلب به نوعي انترناسيوناليسم مي‌آويختند كه خود واقعا ادارك و احساسي نسبت به آن نداشتند. اگرچه اين نگرش آنان در مجموع نتوانست احساسات دروني ايشان را در مورد هويت ملي و ميهن‌دوستي مخفي بدارد، سبب شد التزام آنان نسبت به بيان ناسيوناليستي رسمي تضعيف شود. اين روشنفكران، طي دهه‌هاي 1340 و 1350 براي آنكه خود را از تبليغات دور بدارند، و هر بهره‌برداري و انتظاري را كه دولت ممكن بود از روحيه ناسيوناليستي آنان داشته باشد خنثي كنند، بعضا احساسات ملي و ميهني خود را كتمان مي‌كردند. اين نوع شگرد ذهني به ظاهر، هر چند به صورت محدود، در بازداشتن افراد از اينكه به دولت وفاداري نشان دهند موثر بود، ‌اما به نوبه خود رويكردي عملي نيز نسبت به واقعيت ايجاد نكرد. به موجب اين طرز فكر، ‌حمايت از حاكميت غاصب و پايبندي به ادعاهاي او در مورد مشروعيت خود امري نامقبول است. و فرد در اين شرايط يا از مشاركت باز مي‌ايستد يا آن را تا رسيدن به آن نظمي آرماني به تعويق مي‌اندازد. اين تفكر همه يا هيچ، فرد را از نيل به آموزش و تمرين كاربردي و عملي در فرهنگ سياسي، كه لازمه نهادينه كردن ساختار هنجاري در جامعه نوين بود، باز مي‌داشت. ليكن از ديدگاه روشنفكران، اين واكنش هم اجتناب ناپذير و هم پسنديده بود، زيرا آنان تحت يك حكومت ديكتاتوري هيچ اميدي به سازش تدريجي و اصلاح‌گرايانه نداشتند و نيز در بند منطق خود بودند، كه بر اساس آن فرد هرگز نبايد بر سر منافع جزيي با حكومتي غاصب چانه بزند، بلكه بايد به كلي آن را براندازد- منطقي كه خود، اگر نگوييم معلول، ‌دست‌كم تحت تاثير اين احساس روشنفكران بود كه دولت آنان را به حاشيه رانده و از هرگونه مشاركت سياسي معني‌دار بازداشته است. در حقيقت، انقلاب ايران در سال 1357 و بسياري از حوادث بعدي آن تا حد زيادي تحت تاثير همين نگرش پديد آمد.

گذري بر روانشناسي شخصيت محمدرضا پهلوي

 خودشيفتگي دوگانه در شكست شاهانه

ماروين زونيس

توضيح: براي انقلابي به گستردگي انقلاب ايران در سال 1357 مي‌توان به درستي ده‌ها علت و عامل را كه در طول اين سه دهه متخصصان و محققان ايراني و خارجي برشمرده‌اند، عنوان كرد كه در راس آنها عوامل ساختاري از جمله استبداد سياسي و وابستگي به خارج بوده است. با اين همه در ميان اين علل بزرگ و كوچك بي‌شك يكي نيز نقش شخصيت‌هاي تاثيرگذار است كه در اين ميان محمدرضا پهلوي به عنوان بالاترين سمت رژيم پيشين از آن ميان است. ضعف شخصيتي و تذبذب رفتاري شاه نكته‌اي است كه اگرچه در اين سال‌ها به خوبي آشكار شده اما دقيق‌تر از همه پروفسور ماروين زونيس، روانشناس برجسته امريكايي آن را در اثر عالمانه خود شكست شاهانه صورت‌بندي كرده است. آنچه در ادامه مي‌آيد بخشي از كتاب ايشان است كه در سال 1370 در تهران با ترجمه دقيق عباس مخبر توسط نشر طرح نو منتشر شده است: محيط زندگي شاه ‌اين فرصت يگانه را در اختيار او قرار داده بود كه نيازهاي روانشناختي خود را به لحاظ اجتماعي جبران كند. تراژدي ماجرا در آن بود كه همين فرصت‌ها، محدوديت چنداني در راه بزرگ كردن اين نيازها قرار نمي‌داد. به عكس، شاه بودن براي محمدرضا پهلوي به لحاظ خودشيفتگي ارضاكننده بود. اين خودشيفتگي در طول سال‌هاي حكومت او به طور ثابت و مداوم رشد مي‌كرد و هنگامي كه درآمد ايران از محل فروش نفت افزايش يافت، ‌به گونه‌اي فزاينده در مسير بزرگ‌تر شدن قرار گرفت. توسعه ايران، به ارضاي آشكار بعضي خيالات فرمانرواي آن تبديل شد. پيش از آنكه درآمدهاي نفتي، تحول ايران را تسهيل كند، شاه به مناسبت‌هاي مختلف اعلام كرده بود كه وي خواهان توسعه و «نوسازي» كشور خويش است. گاهي نيز به اين مطلب اشاره كرده بود كه به اين دليل خواهان توسعه ايران است كه يك ايران عقب مانده براي او مناسب نيست، ايران براي آنكه او بر آن حكومت كند كشور مناسبي نبود. به عنوان مثال، در سال 1962 خطاب به باشگاه مطبوعات ملي در واشنگتن اظهار داشت: ‌«اين شغل پادشاهي براي شخص من چيزي جز دردسر نداشته است. من در طول اين 20 سال سلطنت خود، همواره زير فشار وظايفم زندگي كرده‌ام» اين شكايت شاه، در جريان يك سخنراني بيان شد كه در آن خواستار كمك اقتصادي و نظامي بيشتر براي كشور فقير اما اميدبخش خود بود. ايران، دست‌كم در اين مقطع از تاريخ، براي شاه رضايتبخش نبود. واكنش شاه نسبت به اين مساله نه تغيير خودش، بلكه تغيير ايران بود. با توجه به مقام پادشاهي، نيازهاي او اين امكان را در اختيارش قرار داده بود كه كشور خود را در جهت نزديكي بيشتر با خيالات خود تغيير دهد. در زمينه رابطه شاه و مردم، بحث اين نظريه درباره سوداي شاه كه بخشي از ساختار شخصيتي او را تشكيل مي‌داد و عامل موثري در برانگيختن او به فعاليت بود، به معناي آن نيست كه شاه «بيمار» يا به هر معنايي «فاقد تعادل رواني بود»، آنچه در اينجا ادعا شده آن است كه شاه خصوصياتي از خود بروز مي‌داد كه به عنوان اجزاي اصلي نوعي ساختار شخصيتي داراي يك مبناي روانكاوي ويژه، مشخص شده است. پويش‌شناسي رواني مشخص شده به عنوان محور اين ساختار شخصيتي، نيز به نوبه خود مي‌تواند به فهم اين مطلب كمك كند كه چرا شاه بدانگونه عمل كرد كه كرد، سرانجام چگونه تاج و تخت خود را از دست داد. در حال حاضر درك عمومي از اين منظومه روانشناختي، وجود فردي است كه دو چهره اصلي دارد، كه يكي از آنها در انظار عمومي ‌و البته آگاهانه در مقابل خود شخص ارايه مي‌شود. ديگري، چهره‌اي خصوصي است كه تا حد امكان از خود شخص و ديگران مخفي نگاه داشته مي‌شود. آن چهره عمومي كه چنين فرد خودشيفته‌اي سعي در قبولاندن آن دارد، چهره‌اي اغراق‌آميز يا  نوعي نرينگي دروغين است. اين نرينگي دروغين به شيوه‌هاي مختلفي كه در هر فرهنگ به عنوان تجسم مردانگي تعريف مي‌شود،  بروز  مي‌يابد. آنچه از توصيف چنين شخصيت خودشيفته‌اي برمي‌آيد، ‌شخصيتي است كه در كمند تمايلات متناقض گرفتار است. چهره عمومي شخص، چهره يك «مرد مردان» است كه جرات و قدرتي خيره‌كننده دارد و سائقه رقابت او هر كسي را كه ادعاي بي‌همتا بودنش را به چالش بكشد به مقابله‌اي هراسناك فرامي‌خواند. با اين همه، آنهايي كه ويژه بودن و حتي بي‌همتا بودن او را ستايش مي‌كنند- مخاطبان ستايشگري كه وجودشان ضرورت مطلق دارد- نيز به ندرت با قدرشناسي او مواجه مي‌شوند. آنها بيشتر در معرض تحقير قرار مي‌گيرند. و هرازچندگاهي، كل اين احساس از «خود»ي كه ديگران (و خود شخص) القا شده است از هم مي‌گسلد ‌و فرد منفعل و وابسته مي‌شود. اين مجموعه خصوصيات، توصيفي روانشناختي از شاه ايران به دست مي‌دهد. از اين مجموعه اشتقاق يافته بر اساس روانكاوي مي‌توان بسيار استفاده كرد. اين مجموعه، توصيفي از شخصيت شاه به دست مي‌دهد كه دو جنبه مهم زندگي او، يعني موفقيت‌ها و شكست‌هايش را آشكار مي‌سازد. با بهره‌گيري از آن مي‌توان حكومت او و انگيزه‌اش براي «نوسازي» ايران در دهه‌هاي 1960 (1340) و 1970 (1350) را روشن كرد. در اين دو دهه، وي خواستار تغيير چهره ايران بود، ‌اما نه بر اساس تصوير ذهني خود، بلكه بر اساس تصويري از قدرت و اهميت بين‌المللي كه عظمت‌طلبي خود او را منعكس كند. اين عظمت‌طلبي با تحقير و تكبر همراه بود. اينها از جمله خصوصيات شاه بود كه از چشم نزديكانش و مردم ايران پنهان مي‌ماند. آنها او را با نكوهيده‌ترين خصوصيات شخصي‌اش مي‌شناختند. روي ديگر شخصيت او، يعني خصوصيات انفعال و ملايمت، كه مي‌توانست شاه را در نظر مردمش عزيز كند نيز زير انبوه پرزرق و برق اسباب و ادوات سلطنت شاهنشاني پهلوي مدفون شده بود. تعداد مدال‌ها، لباس‌ها، نشان‌ها، منجوق‌ها و ساير يراق‌هاي اقتدار شاه به قدري زياد بود كه فقط تيزهوش‌ترين افراد مي‌توانستند دريابند كه شاه غير از عظمت‌طلبي و تحقير، خصوصيات ديگري نيز دارد. مطلب ديگري كه بايد درك شود عواملي است كه عظمت‌طلبي شاه را در مدت متجاوز از 35 سال سلطنت او همچنان حفظ كرد. يقينا اسباب و ادوات شاهنشاهي، به ويژه پس از آنكه افزايش قابل ملاحظه درآمد نفت، امكان مصرف تجملي اركان دربار را فراهم ساخت، بيش از هر چيز جلب‌توجه مي‌كرد. اما در عمل كليه لوازم و ادوات حكوت شاه، از جمله علايم و نشان‌ها و مراسم و جشن‌ها، ‌نمادهاي قدرت به شمار مي‌آمد و در خدمت جلب تحسين مردم ايران قرار داشت. ستايشي كه ديگران و به ويژه مخاطبان او، يعني مردم ايران نثارش مي‌كردند، برايش واجد اهميت بود. اين يكي از مبناهايي بود كه شاه بر آن تاكيد مي‌كرد تا جرات و قدرت لازم براي حكومت را به دست آورد. او به عنوان يك فرمانروا با اين باور زندگي مي‌كرد كه مردمش او را دوست دارند و به او احترام مي‌گذارند، هوراها، ‌نصب عكس‌هاي او در همه جا- به تنهايي و همراه با خاندان سلطنت- شكوه و شوكت و نمايش‌هاي شوهاي سلطنتي همگي باعث مي‌شد كه شاه محبوبيت خود را باور كند.
او از يك منبع ديگر نيز حمايت رواني دريافت مي‌كرد: به پيوندهاي خود با گروه كوچكي از نزديكان شخصي‌اش دلبستگي داشت و اين پيوندها چنان نزديك بود كه نوعي كيفيت «جفت‌هاي» رواني پيدا كرده بود. سه نفر براي شاه اين نقش را ايفا مي‌كردند. رابطه شاه با ارنست پرون، فرزند باغبان دبيرستان روزه در سوييس كه شاه توسط پدرش براي كسب آموزشي مناسب رهبري آينده كشور به آنجا اعزام شده بود، ‌رازآميزترين آنهاست. وي در سال 1315 همراه با شاه از سوييس به ايران آمد و تا اواسط دهه 1950 در كاخ‌هاي مختلف سلطنتي زندگي كرد. يكي ديگر از جفت‌هاي رواني شاه، اسدالله علم، دوست دوران كودكي ‌و نخست وزير و وزير دربار بعدي او بود. سومين جفت رواني او خواهر دوقلويش، شاهزاده اشرف پهلوي بود. در دوره‌هاي مختلف زندگي شاه، درهم‌آميختگي رواني ميان او و يكي از اين افراد، به او اين قدرت را مي‌داد كه بر پاي خود بايستد. شاه از پيوندهاي روانشناختي شخصي خود و نيز پيوندهاي سياسي با ايالات متحده امريكا، قدرت رواني مي‌گرفت. شاه با هشت رييس‌جمهور ايالات متحده از فرانكلين دلانو روزولت تا جيمي كارتر ملاقات و معامله كرده بود. آنها به مثابه اشيايي بودند كه شاه خود را با آنها همانند مي‌كرد و او به اين باور رسيده بود كه عامل نيرومندترين دولت جهان است. اين چهار ساخت و كار؛ تحسين ديگران، جفت بودن با اشخاص ديگر، حمايت معنوي و پشتيباني جدي ايالات متحده، ذخيره رواني لازم را در اختيار شاه قرار داده بود تا او بتواند جنبه‌هاي نازل، منفعل و وابسته شخصيت خود را در ديگران فرافكني كند و ويت نرينه و مثبت خويش را حفظ كند. اين ابزار رواني براي حفظ قدرت رواني او، تنها ساخت و كاري نبود كه اين مقصود را تامين مي‌كرد. بحث ما در اينجا آن است كه اينها ابزار عمده‌اي بودند كه شاه با استفاده از آنها، ظرفيت روانشناختي مورد نياز براي ايفاي نقش خود به عنوان فرمانروا را تامين مي‌كرد. او در اين زمينه از ابزار ديگري نيز سود مي‌برد. از آن ميان، ‌همانند‌سازي او با مادر و پدرش واجد اهميت بود. پيوندهاي او با كشورهاي ديگر از جمله اسراييل نيز از اين مقوله بود. اما هنگامي كه شاه بيش از هميشه به اين چهار منبع اصلي نيرو نياز داشت- هنگامي كه ناگزير بود با انقلاب روبه‌رو شود و بر قدرتمندترين مبارزه‌جويي در مقابل فرمانروايي خود فايق آيد- هر يك از اين منابع قدرت به نحوي او را تنها گذاشته بودند. در طول دهه 1970 (1950)، حمايت و تحسين مردم ايران نسبت به او مرتبا كاهش يافت، تا آنجا كه در جريان انقلاب سال 1978 (1357) با شگفتي آشكار شد كه تقريبا تمام مردم ايران چنان به پادشاه خود پشت كرده‌اند كه خواستار بركناري او و كل نظامي هستند كه به نام او حكومت مي‌كند.
در سال 1978 افرادي كه او با آنها به لحاظ رواني درآميخته بود براي مشاوره و نيرو دادن به او در دسترس نبودند. ارنست پرون مدت‌ها قبل در سوييس مرده بود. اسدالله علم در ماه‌هاي پاياني سال 1977 (1356) بر اثر سرطان خون در گذشته بود. اشرف به دليل مداخل هميشگي خود در حكومت، يكي از عوامل عمده تنفر عمومي مردم از رژيم بود. شاه پيوندهاي خود را با اشرف قطع كرده و او را به سازمان ملل تبعيد كرده بود. در فقدان اين سه نفر، ‌كس ديگري نبود كه بتوان نقش «جفت» رواني شاه را ايفا كند. اعتقاد شاه به حمايت معنوي از خود نيز از ميان رفته بود. پس از آنكه در اوايل دهه 1970 (1350) فهميد كه مبتلا به سرطان است، حفظ عقيده به مامويت معنوي برايش بيش از پيش دشوار شود. ايالات متحده نيز حمايت خود را از او دريغ كرد. جيمي كارتر در مبارزه انتخاباتي خود در سال 1976 (1355) و در نخستين سال  رياست‌جمهوري، بارها و بارها اين مطلب را تكرار كرد كه بين‌المللي كردن حقوق بشر و محدود كردن فروش اسلحه ايالات متحده دو ركن اصلي سياست خارجي او را تشكيل مي‌دهد. شاه دريافت كه او آماج اصلي اين اهداف جديد است. وي به اين نتيجه رسيد كه ايالات متحده او را رها كرده است آن هم درست هنگامي كه بيش از هميشه به رابطه رواني خود با ايالات متحده نياز داشت.
از آنجا كه چهار منبعي كه شاه نيروي رواني خود را از آنها مي‌گرفت او را تنها گذاشته بودند، براي او دشوار بود كه آن الگوهاي رواني و تعادلي را كه در سراسر زندگي خود داشت همچنان حفظ كند. فروپاشي توازن رواني به دقت تنظيم شده شاه آغاز شد و به محض آنكه فشار وارد بر او افزايش يافت و در قهر سال 1978 (1357) به سيلاب مهارناپذير شور انقلابي تبديل شد، مبارزه‌جويي‌ها مقاومت‌ناپذير شد. شاه به الگوهاي نخستين سال‌هاي كودكي خود بازگشت. او ديگر نمي‌توانست الگوي دورسازي و فرافكني را حفظ كند. ويژگي‌هاي اصلي شخصيت او برجسته شد. انفعال و وابستگي بر او غالب شد. هنگامي كه بيش از هميشه به ظرفيت پدر خود براي جسارت و نترسي نياز داشت، در كمند خصوصيات بيشتر مادينه خود اسير شد. او ديگر فلج شده بود و لذا نتوانست دست به عمل بزند.

برش 1

در طول چند سال شرايط اقتصادي آنان به تدريج بدتر هم شد. اين وضع آرزوهاي روستاييان را، خواه درباره اصلاحات ارضي و خواه درباره ديگر سياست‌هاي كشاورزي دولت، تا حد زيادي نابود كرد. در پي آن، در سال 1357، يعني وقتي رژيم شاه با جنبش جدي و توده‌اي مخالف در شهرها روبه‌رو شد، نه‌تنها در جلب حمايت روستاها شكست خورد، بلكه ده‌ها هزار تن از شركت‌كنندگان در تظاهرات ضدحكومتي، كه به سقوط رژيم سلطنتي سرعت بخشيدند.

برش 2

فروپاشي توازن رواني به دقت تنظيم شده شاه آغاز شد و به محض آنكه فشار وارد بر او افزايش يافت و در قهر سال 1978 (1357) به سيلاب مهارناپذير شور انقلابي تبديل شد، مبارزه‌جويي‌ها مقاومت‌ناپذير شد. شاه به الگوهاي نخستين سال‌هاي كودكي خود بازگشت. او ديگر نمي‌توانست الگوي دورسازي و فرافكني را حفظ كند. ويژگي‌هاي اصلي شخصيت او برجسته شد. انفعال و وابستگي بر او غالب شد.

برش 3

شكست برنامه پنجم و گماردن بازرسي شاهنشاهي براي رسيدگي به مفاسد مالي و سوءمديريت‌ها بيش از پيش موجب سلب اعتماد عمومي به دستگاه‌هاي اداري و وجهه سياسي رژيم شد. بالاخره طنز تاريخ اين بود كه رژيم پهلوي در اوج توانايي مالي خود و در آستانه ورود به «دروازه تمدن بزرگ» در جبهه اقتصادي و سياسي با شكست آشكاري مواجه شد و در پي انقلاب اسلامي مردم ايران به كنار رانده شد و از گردونه سياست و اقتصاد ملي خارج شد.

برش 4

در طول دهه 1340 روشنفكران به موضوع‌هايي خاص مي‌پرداختند؛ موضوع‌هايي از قبيل برخورد نسل‌ها، فرار مغزها، مشكلات جامعه مصرفي، اقتصاد سياسي جهان سوم، نظريه جامعه آسيايي و ماهيت وجوه توليد سرمايه داري و پيش سرمايه‌داري در ايران. مساله رويارويي ايران با غرب و به طور كلي مساله تجدد از ديگر موضوعات مطرح بود. در دهه‌هاي 1340 و 1350، ‌جلال آل‌احمد، احسان نراقي و علي شريعتي به همين مسائل درآويختند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون