گزارش« اعتماد » از سخنراني علي يونسي مشاور رييسجمهور در نشست بررسي علل امنيتي و نظامي شكست رژيم پهلوي در كتابخانه ملي
نخبهزدايي علتالعلل شكست رژيم پهلوي بود
ابزار قدرت شاه دو چيز بود اول ارتش كه امام توانست آن را از داخل خالي كند. دوم مردم بود كه توسط خواص و پيامهاي امام توجيه شدند و در نتيجه شاه فروريخت. هيچ كس براي شكست شاه اشك نريخت، زيرا هيچ كس را براي خودش نگه نداشته بود. اگر شاه مخالفان را تحمل ميكرد و حتي اگر يك مستبدي بود كه خواص را در استبداد مشاركت ميداد، آن خواص در نهايت او را ياري ميكردند
شاه در اوج همه موفقيتهاي خودش در حوزههاي اقتصادي، فرهنگي، امنيتي، نظامي و بينالمللي سقوط كرد. آن علل و عوامل متنوع بعد از پيدا شدن يك عامل عمده به كار افتادند و نقاط قوت به نقاط ضعف بدل شدند. يعني همان نقاطي كه رژيم شاه براي آن خيلي زحمت كشيد و آرزو داشت، به نقاط ضعف رژيم او بدل شد
اعتماد| درآمد: درباره شكست رژيم پهلوي و پيروزي انقلاب اسلامي علل و عوامل متعددي بر شمردهاند. علي يونسي، دستيار ويژه رييسجمهوري معتقد است كه اگرچه همه اين علل و عوامل اهميت دارند، اما از يك نكته نبايد غافل شد و آن علتالعلل اصلي اين سقوط است. او معتقد است نخبه زدايي و سهيم نكردن خبرگان علتالعلل اصلي بود كه باعث شد رژيم شاه در بزنگاه حادثه بيپناه باشد و هيچ كس براي شاه دل نسوزاند. در ادامه گزارشي از اين نشست را ميخوانيم
حجتالاسلام والمسلمين علي يونسي، دستيار ويژه رييسجمهوري در امور اقوام و اقليتهاي مذهبي و ديني نخستين سخنران اين نشست بود كه به بررسي علل و عوامل شكست نظام پهلوي پرداخت. وي اظهار داشت شايد نظري كه ارايه ميكنم، از ديد شما كمي نامانوس باشد. در تاريخ معاصر ما دو حادثه براي ايران رخ داده است، نخست انقلاب مشروطه و ديگري انقلاب اسلامي ايران. البته تحليل انقلاب مشروطه براي ما سادهتر است، زيرا به مسالهاي تاريخي بدل شده است و تحليل مسائل تاريخي آسانتر از تحليل مسائل جاري است. البته رژيم شاه ساقط شده است، اما هنوز جزو مسائل جاري ما است و بسياري از كساني كه درگير اين انقلاب بودهاند، هنوز حضور دارند و ذهنها نيز درگير اين مساله است يعني همچنان حب و بغضها در فهم انقلاب اسلامي تاثير دارد. در حالي كه در مورد يك مساله تاريخي چون منافع فردي و گروهي وجود ندارد، ميتوان به راحتي به تحليل آن پرداخت، بدون اينكه پيامد سياسي داشته باشد. در حالي كه تحليل مسائل جاري مثل سقوط رژيم پهلوي و بر آمدن و پيروزي جمهوري اسلامي كار سختي است كه بايد انجام بگيرد.
يونسي در ادامه به علل سقوط و موفقيت حوادث اجتماعي اشاره كرد و گفت: در تحليل موفقيت و شكست روندهاي اجتماعي هم بايد عوامل داخلي را در نظر گرفت و هم به عوامل خارجي توجه كرد. ضمن اينكه همه اين عوامل نمره يكساني ندارند و هر يك به اندازه خودشان سهم دارند يعني اينكه براي مولفههاي تاثيرگذار بر حوادث اجتماعي چگونه ارزشگذاري كنيم، مساله مهمي است. علل اصلي و علل فرعي را از يك سو و علل نزديك و علل دور را از سوي ديگر بايد از يكديگر جدا كرد و در علل اصلي هم بايد گشت و آن علتالعلل را پيدا كرد. تا زماني كه علتالعلل را پيدا نكنيم، تحليل درست پيش نميرود. البته در علوم اجتماعي يك علت براي يك پديده وجود ندارد، اما گاهي همه علل هست و اتفاقي رخ نميدهد زيرا علتي كه بود و نبودش تاثير حياتي دارد، وجود ندارد. ما معمولا علل فرهنگي، اقتصادي، نظامي، مديريتي، مذهبي، سياسي و... را بر ميشماريم و براي همه آنها نيز شاهد داريم. معمولا روحانيون عادت دارند كه با يك نگاه مذهبي وقايع را تحليل ميكنند، اما خود آن نگاه مذهبي نيز يك شكل نيست يا اقتصاددانان مايلند كه توجيه اقتصادي بياورند يا جامعهشناسان به تحليل اجتماعي ميپردازند و در نتيجه كساني كه ميخواهند حقيقت موضوع را دريابند دچار مشكل ميشوند. مساله انقلاب اسلامي ايران بسيار پيچيده است. نوجوانان و جواناني كه امروز انقلاب 57 را در تصاوير و فيلمها ميبينند، دچار سردرگمي ميشوند، زيرا ميبينند كه در اين تصاوير همه مردم با شور و هيجان در انقلاب شركت كردهاند و تظاهراتهاي پر حرارت را ميبينند و از خودشان ميپرسند كه اين كارها براي چه رخ داده است؟ بايد خيلي تلاش كرد تا اين جوانان را توجيه كرد. جوانان امروز سوالات جدي دارند.
يونسي در ادامه گفت: تحليل سقوط رژيم پهلوي و ظهور انقلاب اسلامي را بايد با هم ديد. تنها نبايد به علل سقوط رژيم پهلوي بدون اينكه تحليل درستي از انقلاب اسلامي داشته باشيم، پرداخت. عدهاي مايلند كه تنها به ظهور انقلاب توجه كنند و كمتر به رژيم شاه ميپردازند. اين كار اشتباه است. اين دو را بايد با هم در نظر گرفت. فهم هر كدام بدون فهم ديگري غيرممكن است و هر دو را بايد با هم تحليل كرد. وي گفت: رژيم شاه در شرايطي ساقط شده است كه اكثر فلسفهها و نظراتي كه ذكر ميشود، قابل توجيه نيست. آنهايي كه ميگويند علل امنيتي يا نظامي داشته است و ارتش ضعيف بوده يا شاه نتوانسته از آنها استفاده كند، سخت به نقاط ضعف ارتش و ژاندارمري و سازمانهاي امنيتي كه زياد بودند، ميپردازند. البته اين ضعفها وجود داشته و ترديدي نيست. اما نبايد غافل بود كه اين ضعفها در گذشته خيلي بيشتر بود و اتفاقا رژيم شاه در اوج قدرت ساقط شده است. ارتش و ساواك در اوج قدرت بوده است. همه سازمانهاي نظامي و امنيتي رژيم شاه در اوج قدرت بودند و در قياس با كشورهاي ديگر جهان سوم ارتش و سازمان امنيتي شاه، ارتش و سازمان امنيتي برتر منطقه بود. ساواك و ارتش به اين نتيجه رسيده بودند كه هر چه مردم را بكشند، باز هم جواب نميگيرند. شايد در گذشته جواب ميداد، اما در سال 56 جواب نميداد. شاه زودتر از بقيه مايوس شد و متوجه شد كه تمام سازوكار قدرت از كار افتاده است. شاه زودتر اين موضوع را فهميد. خيليها پيشنهاد يك كشتار گسترده چندصدهزاري ميدادند و بهطور نمونه در بسياري شهرها نيز عمل كردند. 17 شهريور نشان داد كه اين تجربه اثر نكرد و پيام امام نيز كل آن تاثيرات را از بين برد. بنابراين علل نظامي و امنيتي و انتظامي تاثيرگذار هستند، اما هيچ كدام به تنهايي دليل سقوط رژيم شاه نيستند. اگرچنان چه ارتش امريكا و سازمان سيا هم در ايران مستقر ميشد كه عملا هم مستقر بودند، حتي اگر اسراييل هم مستقر ميشد كه البته آموزشهاي اسراييل در اينجا صورت ميگرفت، امريكاييها و اروپاييها به شاه و رژيمش كمك ميكردند. اما هيچ كدام از اين ابزار و سازوكار قدرت افاقه نكرد و موثر واقع نشد، بلكه به عكس بود. يعني اعمال قدرت و سازوكارهاي امنيتي به جاي حفظ رژيم به عكس عمل ميكرد. اين آرزوي شاه بود كه ارتش را يك ارتش نوين كه مجهز به همه سلاحها باشد، بسازد. امريكاييها هم او را كمك ميكردند و بهترين سلاحها را در اختيارش گذاشتند و ارتش را تربيت كردند و ساختند. تنها اثر محدود اين كار اما ترس كشورهاي منطقه بود. شاه فكر ميكرد با اين كار مشكل اصلي را كه در ذهنش بود، حل ميكند.
يونسي در ادامه به تحليل آمال و آرزوهاي شاه پرداخت و گفت: او براي ماندن خودش دو كمبود احساس ميكرد و فكر ميكرد اگر اين دو مشكل را حل كند، براي هميشه سلطنتش را تثبيت ميكند و نظام موروثي حفظ ميشود: نخست يك ارتش قوي و سازوكارهاي امنيتي و نظامي قوي و منسجم و منظم كه آرزوهاي همه كشورهاي جهان سوم است، ضمن آنكه پشتوانه اقتدار بينالمللي هم داشته باشند كه شاه با هماهنگياي كه با اسراييل و امريكا داشت، به اين آرزويش رسيد و به رسالتش در اين زمينه به خوبي عمل كرد و توانست به بهترين وضع اين ابزار قدرت را به دست بياورد. دومين آرزوي شاه حل عامه مردم بود. او فكر ميكرد با نوسازي در جامعه و تغييراتي كه با انقلاب سفيد در جامعه ميدهد، يك مردم جديد با افكار جديد به وجود ميآيد كه اين مردم به او تعلق دارند. او فكر ميكرد اين جامعهاي كه ميسازد، ديگر سنتي نيست و به خودش تعلق دارد. البته انقلاب سفيد شاه كه توصيه امريكا بود، حقيقتا تغييرات زيادي در جامعه ايجاد كرد و در حوزههاي اقتصادي و فرهنگي و اداري تغييراتي ايجاد شد. شاه فكر ميكرد محصول اين تغييرات اجتماعي از آن خود اوست و مردم از او رضايت دارند. شاه دنبال اين بود كه بالاخره مردم هم او را بخواهند و رضايت مردم را داشته باشد. او با اين كار ميخواست نخبگان مخالف و گروههاي ناراضي را به راحتي از بين ببرد. به نظر او ديگر خطري او را تهديد نميكرد. اين تئورياي بود كه شاه به دنبالش بود. البته تغييرات اجتماعي به صورت محدود در زماني براي شاه به دست آورد. شاه مطمئن بود كه هيچ خطري نيست. جشنهاي 2500 ساله نشاندهنده اين بود كه شاه به اين نتيجه رسيده كه ديگر نه فقط شاه قرن بيستم كه شاه شاهان و شاه تاريخي ايران است. يعني او يك ايدئولوژي تاريخي و ناسيوناليستي كم داشت و آن را هم ايجاد كرد و پشتوانه فلسفي و تاريخي براي خودش ايجاد كرد و ميگفت اين اقتدار سلطنتي كه من دارم، يك خواست تاريخي است و ايرانيان در طول تاريخ هميشه اين گونه بودهاند و من بيبن و ريشه نيستم. البته اين حرف او درست است، خود پهلوي يك خانواده بيريشه بودند و يك خانواده سلطنتي نبودند، اما سلطنت در ايران هميشه ريشهدار بوده است و ترديدي نيست كه ايران از زماني كه شكل گرفته با سلطنت همراه بوده است.
يونسي تاكيد كرد: اما اين همهچيزي نبود كه شاه فكر ميكرد. شاه در اوج همه موفقيتهاي خودش در حوزههاي اقتصادي، فرهنگي، امنيتي، نظامي و بينالمللي سقوط كرد. آن علل و عوامل متنوع بعد از پيدا شدن يك عامل عمده به كار افتادند و نقاط قوت به نقاط ضعف بدل شدند. يعني همان نقاطي كه رژيم شاه براي آن خيلي زحمت كشيد و آرزو داشت، به نقاط ضعف رژيم او بدل شد. البته ممكن است برخي انتقاد كنند كه شاه در اوج قدرت نبوده است. اما تمام صاحبنظران اقتصادي ميگويند كه از نظر شاخصهاي اقتصادي سال 1356 در بهترين شرايط هستند. ما عادت كردهايم كه مهمترين علتها را عامل اقتصادي بخوانيم، در حالي كه چنين نيست. از نظر علل امنيتي هم رژيم شاه در بهترين وضعيت بود، هم در واقعيت و هم در ذهن ما. يعني در ذهن جامعه بيش از آن چيزي كه شاه قدرت داشت، قدرت جا افتاده بود و مردم ايران باور كرده بودند كه از هر سه نفر يكي عضو ساواك است و باور داشتند كه ساواك به همه امور مسلط است و ارتش هم ميتواند هر شورشي را سركوب كند، ضمن آنكه احتياجي به ارتش نيست و ژاندارمي و شهرباني كافي است. در عمل هم شاه توانسته بود اين سيستم را ايجاد كند.
يونسي سپس به طرح دوباره اين پرسش پرداخت كه پس علت اصلي پيروزي انقلاب چه بود؟ و گفت: ممكن است برخي بگويند كه قدرت انقلاب زياد بوده است و در مقايسه دو علت، قدرت انقلاب بيشتر بوده است. اين پاسخ ساده كردن مساله است. خود تحليل اينكه انقلاب چگونه از يك حركت ساده قم به حركت عظيم عمومي كه همهچيز فرو ميپاشد را بايد تحليل كرد، اين تغييرات عظيم احتياج به توضيح دارد. قدرت امام كه غير از قدرت مردم نبود. قدرت امام قدرت مردم بود. چطور شد كه مردم در مدت كمي انقلابي شدند؟ اين مساله مهمي است. انقلابيون هر كدام تحليلي دارند و شاه و رژيم نيز تحليلي دارد. شاه در كتابش مساله را عمدتا به انگليسيها مربوط ميكند و ميگويد كه انگليس بود كه آمد انتقام گرفت و امريكا را كنار گذاشت تا خودش بيايد. عدهاي نيز ميگويند كه منشأ انقلاب امريكا بوده است. اينكه مساله را اين اندازه ساده بكنيم كه يا انگليسيها يا امريكاييها اين كار را كردند، توهمي است كه متاسفانه ايرانيان گرفتارش هستند. شاه نميخواست و نميتوانست ضعفهاي خودش را بفهمد و ميخواست مساله را به راحتي گردن انگليسيها بيندازد. البته هر كدام براي خود دلايلي هم دارند. كتابهاي زيادي با اين تحليل نوشته شده است اما اينها ساده كردن مساله است.
يونسي در ادامه به تحليل خود از علت يا علل انقلاب پرداخت و گفت: به نظر من اگر چنانچه رژيم شاه به يك يا دو نكته توجه ميكرد، هم انقلاب اتفاق نميافتاد و هم رژيم شاه از بين نميرفت. آن نكته به صورت ساده اين است كه شاه كافي بود كه نخبگان و خبرگان جامعه و كساني كه به نوعي از مردم نمايندگي ميكنند را در خوب و بد اداره كشور دخالت ميداد. يعني اگر به همه جريانهاي سياسي و جريانهاي اجتماعي و جريانهاي مذهبي و جريانهاي قومي و... هر كدام به نوعي امكان مشاركت ميداد، اين اتفاق نميافتاد. اگر اين جريانها در دولت حضور نداشتند، لااقل در مجلس ميدان ميداد تا همه جريانهاي اجتماعي احساس كنند كه در اداره جامعه سهيم هستند. اگر همه جريانهاي قومي مثل كردها، آذريها، لرها، عربها، بلوچها، گيلكها و جريانهاي مختلف مثل روحانيان، جوانها و زنها و احزاب و گرايشهاي سياسي چپ و راست به نوعي احساس مالكيت نسبت به دولت ميكردند و به جاي اينكه بيرون دعوا كنند، در داخل حكومت مخالفت خودشان را نشان ميدادند و حرف ميزدند، انقلاب اتفاق نميافتاد. شاه بعد از شكستهاي متوالي از مذهبيها و مصدق و مليگراها و حزب توده و گروههاي چريكي و ساير گروههاي سياسي دچار يك عقده و بيماري شده بود كه به هيچ كس نميتوانست اعتماد بكند. امريكاييها هم اين بيماري را تشديد كردند و بعد از كودتاي 28مرداد گفتند خودت مملكت را اداره كن. چرا ميخواهي دولت را به يك نفر بدهي و سلطنت دست تو باشد. اين دعوايي قديمي بين شاه و مجلس و بين شاه و دولت است. بهتر است نظام را يك دست كني تا بتواني مديريت كني. چطور ميخواهي ارتش را گزينش كني و تربيت كني و در آن فرماندهي كني، در كل سيستم اداري نيز بايد همين كار را بكني. يعني يك نظام صددرصد هماهنگ با خودت بايد بياوري. براي يك سيستم هماهنگ بايد نمايندههاي مجلس را خودت انتخاب كني. سفارش كن هر كس با شما هماهنگ است، راي بياورد. دولت هم به همين طريق يعني نخستوزير را كسي انتخاب كن كه صددرصد مجري دستورات شماست و اعضاي كابينه هم صددرصد هم با شما و هم با نخستوزير هماهنگ باشند. قوه قضاييه نيز به همين طريق. يعني زماني كه احساس كرد قاضي همراهي نميكند، قدرت را از دادگستري به دادگاه نظامي هماهنگ با خودش داد. در نتيجه همه قوا يكپارچه شد.
يونسي قدم اشتباه بعدي شاه را نخبه زدايي خواند و گفت: محصول توسعه كشور و همه كساني كه صاحبنظر بودند، حتي كساني كه از رژيم خود شاه بودند، به آرامي كنار زده شدند و مدام نيز تبليغ ميشد كه شاه بهتر از همه ميفهمد و آنهايي كه بيرون هستند، انسانهاي عقب ماندهاي هستند و شاه يك مغز مافوقي است. آن قدر اين موضوع تبليغ شده بود، خيلي از عوام باور كرده بودند. كساني هم كه در سيستم بودند، اگر غير از اين فكر ميكردند، جرات ابراز نداشتند. اوايل احساس ميكردند افراد بايد سرسپرده باشند، به مرور زمان ديدند كه سرسپردگي كافي نيست بلكه بايد دلسپرده نيز باشند. زيرا ممكن است فرد بالاخره از جايي ناراحت شود و به جاي ديگر پناهنده شود. به همين خاطر گفتند بايد حتما شاهپرست شوي. اين شاهپرستي منظور همان دلسپردگي است. شاه فكر ميكرد كه موفق شده به ظاهر يك نظام يكپارچه، هماهنگ و دلسپرده ايجاد كرده استو هر منتقد دلسوز و هر معترض در داخل يا خارج را تحمل نميكرد و اين منتقد يا به زندان ميافتاد يا به خارج از كشور فرستاده يا تبعيد ميشد. در اين قضيه شاه موفق بوده است. يعني اگر هدف شاه اين بود كه يك نظامي ايجاد كند كه اين ويژگيها را داشته باشد، موفق بوده است. در حوزههاي مختلف توانست اين پديدههاي جديد را در ايران به وجود بياورد. امنيت كاملا برقرار بود و هيچ صدايي از هيچ جا بر نميخاست و وضعيت اقتصادي نسبتا خوب است، روابط با خارج هم خوب بود و از نظر فرهنگي نيز فرهنگ اجتماعي تبليغ ميشد. فرهنگ ديني هم تا حدي تبليغ ميشد. گروههاي سياسي و تمام جريانهاي سياسي و همه احزاب شكست خورده بودند. گروههاي مسلح نيز هم در عمل و هم در تئوري شكست خورده بودند. تئوري كه نتواند در عمل كاري كند، شكست خورده است. شاه و رژيمش هيچ فكر نميكرد كه از يك روحاني تبعيدي مقيم نجف يك موج عظمي بيايد و همهچيز را تحت تاثير قرار دهد. هيچ كس اين وضعيت را پيشبيني نميكرد.
يونسي در نتيجهگيري صحبتش گفت: وقتي كه يك نظام همه خواص جامعه را كنار بگذارد، وقتي خطري براي آن جامعه به وجود بيايد، هيچ كس احساس مسووليت نميكند و همه خوشحال ميشوند كه اين رژيم زودتر برود. اولا خواص، شروع به توجيه عوام ميكنند. اين اتفاق رخ داد. در مدت 20 ساله بالاخره خواص هر كدام تلاش كردند ذهن جامعه را تحت تاثير قرار دهند. به دليل فشاري كه بود هيچ كس علاقهاي به كمك به رژيم شاه نداشت. اگر ايشان را مشاركت ميدادند، كمك ميكردند. اما نه مذهبيها و نه احزاب مختلف چپ و راست و نه انقلابيها حضور نداشتند. ابزار قدرت شاه دو چيز بود اول ارتش كه امام توانست آن را از داخل خالي كند. دوم مردم بود كه توسط خواص و پيامهاي امام توجيه شدند و در نتيجه شاه فروريخت. هيچ كس براي شكست شاه اشك نريخت، زيرا هيچ كس را براي خودش نگه نداشته بود. اگر شاه مخالفان را تحمل ميكرد و حتي اگر يك مستبدي بود كه خواص را در استبداد مشاركت ميداد، آن خواص در نهايت او را ياري ميكردند. كسي نمانده بود كه از شاه دفاع بكند و شاه نيز حتي به همسرش بدبين بود. وقتي فرح به شاه نصيحت كرد كه اين كارهايي كه ميكني ديرهنگام است و بهتر است با رهبر اين انقلاب سازش كني، گفت تو نيز كمونيست هستي و هنوز افكار دوران دانشجوييات را داري! يعني نسبت به همسرش نيز بدبين بود. شاه فكر ميكرد خطر اصلي مال نخبگان است و بايد بروند. در حالي كه خطر اصلي از نخبگان است زماني كه در حاشيه باشند. زماني كه نخبگان در متن باشند، همراهي ميكنند و در عزا و شادي مشاركت ميكنند. اين نكته اساسي است. اگر هر رژيمي چنين بكند، از بحرانهاي شديد و انقلابها جلوگيري ميكند. اما اگر حكومتي بخواهد قائم به شخص باشد و منافع خودش را از منافع خواص جدا بكند، عوام را نيز دير يا زود از دست ميدهد.