• ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3881 -
  • ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۵ مرداد

گفت‌وگو با النا فرانته، خالق چهارگانه ناپلي

كامل‌ترين خلوت‌ها با هياهو همراه است

نوشتن كنشي از روي تكبر است

بهار سرلك

نويسنده اهل ناپل ايتاليا با نام مستعار النا فرانته از سال 1992 نوشتن را شروع كرد اما با انتشار مجموعه چهارجلدي كه به چهارگانه ناپلي معروف است، به شهرت رسيد. جلد نخست اين مجموعه را سارا عصاره از ايتاليايي به فارسي برگرداند و زمستان سال گذشته از سوي انتشارات نفير روانه كتابفروشي‌ها شد. «داستان اسمي تازه»، «آنها كه مي‌روند و آنها كه مي‌مانند» و «داستان بچه گمشده» اين مجموعه را تشكيل مي‌دهند.

مصاحبه پيش‌رو گزيده‌اي از گفت‌وگويي است كه نيكلا لاجيويا سال 2015 با اين رمان‌نويس ايتاليايي ترتيب داد.

متن انگليسي اين مصاحبه نوزدهم مه ‌2016 در نشريه نيويوركر و همچنين نسخه كامل آن در كتاب «فرانتوماگليا: شرح سفر نويسنده به نقل از نامه‌ها، مصاحبه‌ها و نوشته‌هاي گاه‌به‌گاه» منتشر شده است.

 

يكي از قدرتمندترين جنبه‌هاي رمان «دوست نابغه‌‌ من» توصيف وابستگي متقابل شخصيت‌ها است. هر بار لي‌لا از تجربيات النا كنار مي‌رود، با اين حال حضور او در ذهن دوستش مسلم است و احتمالا عكس اين امر نيز صادق است. خواندن رمان‌تان آرامش‌بخش است چرا كه در زندگي واقعي نيز اين اتفاقات روي مي‌دهد. افرادي كه حقيقتا براي ما اهميت دارند، افرادي هستند كه مي‌گذاريم دل‌مان را بشكنند، بي‌وقفه ما را زير سوال ببرند، عقده‌هاي روحي را در دل ما بكارند، ما را تحريك كنند و اگر لازم باشد، راهنمايي‌مان كنند، حتي اگر بميرند يا از ما دور شوند يا اگر بحثي بين ما پيش بيايد باز براي ما ارزشمند هستند.

اين وابستگي متقابل طي دنياي دو دوست و از طريق آدم‌هاي ديگر- نينو، استفانو كاراچي، برادران سولارا، كارملا، انزو اسكانو، جيليولا، ماريزا، پاسكوئلا، آنتونيو و حتي خانم گالياني- بسط پيدا مي‌كند. نمي‌توانند از زندگي يكديگر فرار كنند و مدام سروكله‌شان در زندگي يكديگر پيدا مي‌شود. وقتي به اين فكر مي‌كنيد كه اين رابطه‌ها از چه چيز ساخته شده، ظاهر يك نفرين را به خود مي‌گيرند، اما نبايد آنها را نعمت بدانيم؟ برخي مواقع به اين شخصيت‌ها حسودي‌ام مي‌شود.

از كجا شروع كنم؟ از كودكي‌ام‌، از دوران بلوغم. بعضي از محله‌هاي فقيرنشين ناپل پرجمعيت و البته كه شلوغ و پرسروصدا بودند. اصطلاحا، جمع‌وجور كردن ذهنت امكان‌پذير نبود. بايد خيلي زود ياد مي‌گرفتي كه در بدترين شلوغي‌ها به بهترين شكل تمركز كني. اين ايده حقيقت دارد كه هر «من» از ديگراني تشكيل شده و منظور از ديگران فرضي نيست. زنده بودن به معناي در تضاد قرار گرفتن با زندگي ديگران و در تضاد قرار گرفتن ديگران با زندگي تو است.

البته، اين روزها مكاني كوچك و ساكت دارم كه مي‌توانم در آنجا ذهنم را جمع‌وجور كنم؛ اما هنوز هم احساس مي‌كنم اين ايده كمي مسخره است. من زنان را در لحظاتي توصيف مي‌كنم كه كاملا تنها هستند. اما در ذهن خودشان هرگز سكوت يا حتي تمركزي را تجربه نمي‌كنند. كامل‌ترين خلوت‌ها و تنهايي‌ها - دست‌كم در تجربيات من و نه فقط در تجربيات روايي‌ام كه برآمده از عنوان بهترين كتاب هرابال است- با هياهو همراه است. (منظور كتاب «تنهايي پرهياهو» بهوميل هرابال است.)

در ذهن نويسنده، هرگز هيچ‌كس سكوت نمي‌كند، حتي اگر مدت‌ها پيش روابط‌مان را با آدمي- از روي خشم، اتفاقي، يا به خاطر درگذشت او- تمام كرده باشيم اما باز هم او در ذهن ما صداي خود را دارد. نمي‌توانم بدون فكر كردن به صداهاي ديگران به آنها فكر كنم، نوشتن كه بماند. فقط درباره قوم‌وخويش‌ها، دوستان دخترم و دشمنانم حرف نمي‌زنم. درباره ديگران حرف مي‌زنم، زن‌ها و مردهايي كه امروزه فقط در تصاوير زنده هستند؛ در تصاوير تلويزيوني يا عكس روزنامه‌ها، تصاويري كه گاهي دل آدم را مي‌شكنند و گاهي هم زرق‌وبرق‌شان توهين‌آميز است. درباره گذشته حرف مي‌زنم، درباره آنچه عموما سنت مي‌ناميم؛ درباره همه آن ديگراني حرف مي‌زنم كه زماني در [اين] دنيا بوده‌اند كه بر ما تاثير گذاشته‌اند يا تاثيرگذار هستند.

همان‌طور كه به مرگ خودمان نزديك مي‌شويم، تمام اعضاي بدن ما، چه دوستشان داشته باشيم چه نداشته باشيم، نمايشي از احياي حيرت‌آور يك مرده‌ هستند. همان‌طور كه شما مي‌گوييد ما به يكديگر پيوسته‌ايم و بايد با طرز نگاهي عميق اين به‌ هم‌پيوستگي را بياموزيم - به‌هم‌پيوستگي‌اي كه من آن را گره يا « فرافنتوماگليا » مي‌نامم- تا به خودمان ابزار كافي براي توصيف آن بدهيم. در آرامش‌خاطري محض يا در ميانه وقايعي پرسروصدا، در امنيت يا در خطر، در بي‌گناهي يا فساد، ما جماعتي متشكل از ديگران هستيم و اين جماعت قطعا نعمتي براي ادبيات محسوب مي‌شود.

شايد دستيابي به سياليت زندگي روي كاغذ به معناي اجتناب از داستان‌هايي است كه به‌شدت محدود هستند. همه آن داستان بلند از النا گركو را بي‌ثبات مي‌دانند شايد حتي بيشتر از داستان‌هاي دليا، اولگا، يا لدا؛ همان شخصيت‌هاي محوري نخستين كتاب‌هايم. آنچه النا روي كاغذ مي‌آورد، در ابتدا با اطميناني مشهود، به‌شدت از كنترل او خارج مي‌شود. در «دوست نابغه من»، مي‌خواستم همه‌چيز شكل بگيرد و بعد از شكل بيفتد. النا در تلاش براي نقل داستان لي‌لا، وادار مي‌شود داستان‌هاي ديگران، از جمله خودش را كه رويارويي‌ها و تصادم‌ها تاثيرات مختلفي بر جاي گذاشته است، بگويد. ديگران، در معناي گسترده اين كلمه، همان‌طور كه گفته‌ام، مدام با ما وارد تضاد مي‌شوند و ما با آنها دچار تضاد مي‌شويم. منحصربه‌فردي ما، خاص بودن ما، هويت‌مان مدام در حال مردن است. هيچ چيز معنايي واقعي‌تر از اين ندارد كه در پايان يك روز طولاني احساس مي‌كنيم «تكه‌تكه» شده‌ايم.

آيا اين موضوع درست است كه «دوست نابغه من» امكاني براي تعالي به وجود نمي‌آورد (دست‌كم به روشي كه تعالي در اغلب ادبيات قرن بيستم ارايه شده است) آنچه ما از «حاشيه‌زدايي» لنا مي‌فهميم، بخش‌هايي كه در آن با مرزهاي غيرقابل تغيير روبه‌رو مي‌شود- بايد بگويم، اين لحظات وقتي است كه دنيا در جهت عكس خود حركت مي‌كند، در برهنگي غيرقابل تحملش، در آشفتگي و توده‌اي بي‌‌شكل و قواره مي‌شود، در «واقعيتي دشوار و چندپاره» بدون معنا نمود پيدا مي‌كند؟ لحظات مكاشفه‌آميزي هست و مكاشفه‌ها واقعا هولناك هستند.

هميشه وقتي كسي به اين نكته اشاره مي‌كند كه در داستان‌هاي من امكان تعالي وجود ندارد، غافلگير مي‌شوم. در اينجا دوست دارم به جمله‌اي درباره ضابطه اشاره كنم: از 15 سالگي، به هيچ‌گونه قلمرويي كه از آن خدا باشد، چه در بهشت چه روي زمين، اعتقاد نداشتم، در حقيقت هر جايي كه اين قلمرو را قرار دهي به نظر من خطرناك مي‌آيد؛ به عبارتي ديگر، من هم اين نظر را دارم كه اكثر مفاهيمي كه با آنها كار مي‌كنيم سرچشمه‌اي الهي دارد. الهيات در فهم ما از سرچشمه پسماندي كه حتي حالا به آن بازگشته‌ايم، كمك مي‌كند و براي باقي آن نمي‌دانم چي بگويم. با داستان‌هايي كه در وحشتي پديدار مي‌شوند و به نقطه تحولي مي‌رسند، داستان‌هايي كه در آن كسي به مثابه تاييدي بر اينكه صلح و شادي امكان‌پذير هستند به رهايي مي‌رسد، يا در آن داستان‌هايي كه كسي به بهشت عدن فردي يا عمومي‌اش بازمي‌گردد، آرامش مي‌گرفتم. اما مدت‌ها پيش سعي كردم داستاني مثل اينها بنويسم و متوجه شدم به اين شيوه اعتقادي ندارم. من به تصاوير بحران كشش دارم، به مهروموم‌هايي كه پاره شده‌اند. وقتي اشكال، زواياي خود را از دست مي‌دهند، آنچه را از آن وحشت داريم مي‌بينيم، مثل اتفاقي كه در «دگرديسي‌ها»ي اوويد، «مسخ» كافكا، كتاب خارق‌العاده «مصائب جي. اچ» از كلاريس ليسپكتور مي‌افتد. از اين فراتر نمي‌روي؛ بايد يك قدم به عقب‌برداري تا زنده بماني، تا مجددا وارد داستان خوب شوي.

هر چند اعتقاد ندارم هر داستاني را كه ما مي‌نويسيم خوب است. من به آن داستان‌هايي وفادارم كه دردناك هستند، آنهايي كه از بحران شگرف تمامي توهمات ما برآمده‌اند. من عاشق چيزهاي غيرواقعي‌اي هستم كه نشانه‌هايي از دانش دسته‌اول وحشت به نمايش مي‌گذارند و همينطور آگاهي از اينكه واقعي نيستند، كه در برابر تضادها خيلي مقاومت نمي‌كنند. بشر حيوان به‌شدت خشني است؛ خشونتي كه هميشه آماده استفاده از آن است تا بدين وسيله جليقه نجات جاوداني و رستگاري‌اش را‌ به ديگري تحميل كند در حالي كه جليقه نجات همان ديگري را از هم مي‌درد و اين ترسناك است.

براي لي‌لا و النا، تحصيل كردن تنها راه ارزشمندي است كه از شرايط تحقيرآميز فرار كنند. برخلاف اينكه آنها طي زندگي‌شان با مشكلات زيادي روبه‌رو مي‌شوند، به ندرت اين دو دوست ايمان‌شان به قدرت يادگيري را از دست مي‌دهند. درباره ايتالياي اين روزها چه فكر مي‌كنيد كه پر از فارغ‌التحصيل‌هاي سرگردان است؟

درست است كه برخي از اين جوان‌ها كوچك‌ترين رابطه‌اي را كه لي‌لا و النا با تحصيلات برقرار كردند، ندارند و همين‌طور براي نسل‌هاي بعد از آنها (مثل دختران آنها ديد و السا) ابزارهاي ديگري كه براي عبور از اين مرحله وجود داشت و با اين وجود، در مجموع، تحصيلات به نظرم نوعي وسيله رهايي آمد كه شبيه به ابزارهاي ديگر رهايي نيست.

اول از همه، تحصيلات را به ابزاري محض براي رهايي تقليل نداده‌ام. تحصيلات اساسا براي پويايي اجتماعي در نظر گرفته مي‌شود. در ايتالياي بعد از جنگ جهاني دوم، تحصيلات سلسله مراتب قديمي را پايه‌گذاري كرد، اما همچنين اجازه ادغامي ساده را به كساني كه شايستگي تحصيل كردن داشتند، مي‌داد، بنابراين به ميزاني آنهايي كه پايين‌ترين تحصيلات را داشتند مي‌توانستند به خودشان بگويند: «خودم ‌خواستم سرانجامم اين باشد چون نمي‌خواستم درس بخوانم. »

داستان لنو چنين استفاده‌اي از تحصيل را براي پويايي مترقي به تصوير مي‌كشد. اما نشانه‌هايي از نقص عملكرد نيز وجود دارد؛ برخي شخصيت‌ها درس مي‌خوانند و با اين وجود دچار لغزش‌هايي هستند.

به عبارتي ديگر، براي تحصيلات ايدئولوژي‌اي داشتيم كه اين روزها كاربردي ندارد. شكست اين ايدئولوژي مشهود است: فارغ‌التحصيلان بي‌هدف شواهد تكان‌دهنده‌‌اي مبني بر وجود بحراني طولاني در حقانيت سلسله مراتب اجتماعي براساس گواهي تحصيلي به بدترين شكل خود رسيده است.

اما داستان راه ديگري براي فهم تحصيلات نشان مي‌دهد؛ براي لي‌لا كه از فرصت تحصيل كامل محروم شده است- در برهه‌اي كه تحصيلات اهميت بسيار زيادي به خصوص براي زن‌ها و زن‌هاي فقير داشت- و جاه‌طلبي‌هاي صعود در عوامل اجتماعي و فرهنگي را براي لنوچيا تصور مي‌كرد، تحصيلات بر خشمي هميشگي در برابر هوش؛ لازمه‌اي كه شرايط پر از آشفتگي زندگي تحميل مي‌كرد، ابزاري براي كشمكش‌هاي روزانه دلالت مي‌كرد. در حالي كه لينا آخرين بخش عذاب‌ديده سيستم قديمي است، لي‌لا نمودي از بحران و به طور خاص آينده ممكن است. چطور بحران در اين دنياي پرآشوب حل مي‌شود؟

از جوابش مطمئن نيستم و بايد ببينيم چه مي‌شود. آيا تناقض‌هاي سيستم تحصيلي به‌شدت مشهود شده است و سقوطش را خبر مي‌دهد؟ آيا تحصيلات پاكسازي مي‌شود و بدون هيچ گونه ارتباطي به نحوه كسب معاش ما، در دسترس خواهد بود؟ بگذاريد به طور كل بگويم كه من جذب آدم‌هايي مي‌شوم كه ايده مي‌دهند تا اينكه درباره اين ايده‌ها نظر مي‌دهند. در دنياي خالقان خيالي ايده‌هاي بزرگ احساس بهتري دارم حتي اگر به نظرم، هدفي دست‌‌نيافتني باشد.

كسي كه حقيقتا در زندگي ريشه دوانده، رمان نمي‌نويسد. رابطه ميان النا و لي‌لا ظاهري كهن‌الگو دارند؛ به اين معني كه بسياري از دوستي‌ها و دشمني‌ها براساس اين نيروي محركه عمل مي‌كند؛ اينكه اگر بخواهي، نيروي محركه‌اي كه هنرمند را به الهاماتش مقيد مي‌كند، اگرچه الهام در اين مورد خاص هر چيزي هست غير از آسماني. برخلاف اينها، او در اعماق وجودش زميني است، متعهد به رويارويي با زندگي، با تمام وجودش با آن در تضاد قرار بگيرد. لي‌لا مسائل دنيوي را غريزي مي‌بيند و با اين وجود، به همين دليل، نمي‌تواند به شيوه النا شاهد مسائل باشد. اگرچه النا مي‌ترسد دير يا زود دوستش كتابي عالي بنويسد، كتابي كه بدون جانبداري، توانايي بازگرداندن تعادل ميان آنها را داشته باشد كه اين اتفاق نمي‌افتد. اين يكي از تناقض‌هايي است كه ظاهرا النا را به لي‌لا وابسته مي‌كند. چطور يك نفر مي‌كوشد آن را خنثي كند، يا با آن زندگي كند؟ شاهد بودن از طرف كسي كه خودش اين كار را نمي‌كند به نظر اقدامي بخشاينده يا تكبري بزرگ مي‌آيد. يا دوباره – و اين يكي از دردناك‌ترين فرضيه‌ها است- به اسلحه‌اي براي ارايه به آدم‌هايي كه بي‌خطر دوست‌شان داريم، تبديل مي‌شود، حتي اگر به اين معني باشد كه آنها را درهم شكسته‌ايم. چه نوع رابطه‌اي با نوشتن از چنين زاويه‌ ديدي داشتيد؟

نوشتن كنشي از روي تكبر است. هميشه اين را مي‌دانستم و مدت‌هاي طولاني حقيقت اينكه مي‌نويسم را پنهان مي‌كردم، به‌خصوص از آدم‌هايي كه دوست‌شان داشتم. از به نمايش گذاشتن خودم و رد شدن از سوي ديگران مي‌ترسيدم.

جين آستن، نويسنده انگليسي با اين آمادگي پشت ميزش مي‌نشست كه اگر كسي وارد اتاقي كه او در آن پناه گرفته بود، مي‌شد بلافاصله دست‌نوشته‌هايش را جمع كند. اين واكنشي است كه من با آن آشنايي دارم: از جسارتت شرمسار هستي چون چيزي كه بتواند آن را توجيه كند وجود ندارد، حتي موفقيت. هر چند اين موضوع را اعلام كردم، اين حقيقت باقي مانده كه من اين حق را به خودم داده‌ام كه ديگران را در آنچه مي‌بينم، احساس مي‌كنم، فكر مي‌كنم، تصور مي‌كنم و مي‌دانم، زنداني كنم. اين يك وظيفه است؟ ماموريت؟ حرفه؟ چه كسي از من درخواست كرده، چه كسي من را به انجام اين وظيفه و ماموريت گماشته است؟ خدا؟ مردم؟ طبقه‌اي از جامعه؟ حزبي سياسي؟ صنعت فرهنگي؟ دلايل كم‌اهميت، محروم و گمشده؟ تمامي نژادهاي انساني؟ مادرم، دوستان خانمي كه دارم؟ نه- حالا واضح است كه من مي‌توانم به تنهايي افسار خود را به دست بگيرم.

من خودم را مكلف كرده‌ام براي انگيزه‌هايي كه حتي براي خودم هم مبهم هستند. شغل توصيف دانستني‌هايم از دوره‌ام كه به ساده‌ترين شكلش، آنچه جلوي رويم اتفاق مي‌افتد؛ بايد بگويم زندگي، روياها، نقشه‌ها و هوس‌ها، زبان‌هاي گروهي كوته‌فكر و رويدادهاي فضايي محدود، در زباني بي‌اهميت حتي با استفاده‌اي كه من از آن كرده‌ام كمتر اهميت پيدا مي‌كند.

شايد كسي بگويد: بيا افراطي‌اش نكنيم، فقط يك شغل است. شايد آن چيزهايي باشد كه شبيه به الان هستند. اما همه‌چيز عوض مي‌شود و با لباس‌هاي رسمي زباني كه آنها را مي‌پوشانيم، تغيير مي‌كنيم. اما تكبر بر جاي مي‌ماند. من مي‌مانم، من كه بيشترين ساعات روز را به خواندن و نوشتن اختصاص مي‌دهم چرا كه خودم را به وظيفه توصيف گماشته‌ام و نمي‌توانم با گفتن اينكه «اين شغل است» خودم را آرام كنم. چه زماني نوشتن را يك شغل مي‌دانستم؟ هرگز براي درآمد ننوشته‌ام.

مي‌نويسم تا شاهد اين حقيقت باشم كه زندگي كرده‌ام و به دنبال معياري براي خودم و ديگران بوده‌ام چرا كه آن ديگران نمي‌توانند يا نمي‌دانند چطور اين كار را بكنند يا نمي‌خواهند اين كار را انجام دهند. اگر غرور نيست، پس چه چيزي است؟ و اگر معناي «تو نمي‌داني چطور من و خودت را ببيني اما من خودم را مي‌بينم و تو را مي‌بينم» نيست، پس معناي ضمني آن چيست؟ نه، هيچ راهي ندارد. تنها امكان اين است كه بياموزيد «من» را در چشم‌اندازي بگذاريد، اين است كه براي كار تلاش كنيد و بعد از آن دست بكشيد، نوشتن را چيزي بدانيد كه در لحظه‌اي كه كامل مي‌شود ما را تنها مي‌گذارد؛ اين يكي از تاثيرات جنبي زندگي فعال است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون