محمدمهدي حسيننيا: نماد سياستورزي و زيركي در عالم سياست يا برنده جايزه نوبل ادبيات؛ نقاش خوشذوق يا سربازي كه ميجنگد، خاطرهنويسي ميكند، اسير ميشود و با همان چاشني زيركي موفق به فرار ميشود. وينستون چرچيل توأمان تمام اين عناوين را به دوش كشيد. مرد نيمه اول قرن بيستم به انتخاب مجلهتايم كه از معدود نفرات تاريخ بريتانياست كه اگرچه خارج از دايره خاندان سلطنت قرار دارد با اين حال در هنگام مرگ با مراسم رسمي و كمنظير بدرقه ميشود. نخستوزير پرآوازه بريتانيا در سالهاي تاريك جنگهاي جهاني كه از 1940 تا پايان جنگ بينالملل دوم نهتنها بريتانيا كه به تعبيري دنيا را مديريت كرد و پس از وقفهاي شش ساله مجددا براي چهار سال (تا تاريخ 1955) در كسوت نخستوزيري به ايفاي نقش پرداخت. چرچيل اگرچه از حزب محافظهكار به ليبرالها گرايشي پيدا ميكند با اين حال هيچگاه گرايشهاي محافظهكارانه خود را از دست نميدهد و در پايان سالها حضور در خط و ربطهاي كلان سياست بريتانيا، همواره به عنوان كاراكتري شناختهشده و محبوب (لااقل در بريتانيا) به ياد آورده ميشود. در ايران اما چرچيل تنها با وجهه سياستمداري زيرك و زبردست نام برده ميشود. داوود هرميداسباوند، استاد حقوق و روابط بينالملل به بهانه پنجاه و سومين سالمرگ وينستون چرچيل در گفتوگويي با گروه سياستنامه روزنامه اعتماد به بيان نكاتي در خصوص فراز و نشيبهاي كارنامه اين سياستمدار كهنهكار انگليسي ميپردازد.
چرچيل در برآيند كلي كارنامه سياسي خود به خصوص براي مردم ايران چهرهاي پارادوكسيكال و متناقض از خود به جاي گذاشته و به موازات اينكه نماد مكر و حيله و سياستورزي به حساب ميآيد در كشور انگلستان به محبوبيتي مثالزدني ميرسد. اين تناقض و اين دو مقوله چطور در چرچيل قابل جمع است؟
چرچيل شخصيتي است كه بيشتر متمايل به حزب محافظهكار بود و مدتي هم در كسوت وزير درياداري انگلستان حضور داشت و در آن مقطع پيشنهاد كرد كه انگلستان در نفت شريك باشد و 52 درصد فعاليتهاي نفتي در اختيار دولت باشد. ضرورت اين سياست از نظر چرچيل به تجربه جنگ جهاني اول كه نفت در آن نقش پررنگي _هم در اقتصاد و هم در نتيجه جنگ_ داشت، برميگشت. در كشورهايي مانند انگلستان دولت هيچگاه مالك نبوده و اين مسائل مربوط به بخش خصوصي اما در خدمت دولت تبيين ميشده است. ولي در آن مقطع زماني دولت انگلستان به پيشنهاد چرچيل 52 درصد نفت ايران و انگلستان را شريك شد. از طرفي پيشنهاد چرچيل در مورد بازنگري انگلستان در سياست خارجي خود نسبت به ايران نيز در اين نكته دخيل بوده است. يعني تجديد نظر در سياست لرد كرزن. ولي همانطور كه ميدانيد چمبرلن (نخستوزير پيش از چرچيل) براي جلوگيري از بروز جنگ و سياستهاي آلمان پيشنهاد كرد در مورد چكسلواكي براي تامين نظرات آلمان كنفرانس مونيخ تشكيل شود كه آن جا با حضور شخص چمبرلن و نمايندههاي فرانسه، ايتاليا و آلمان، چكسلواكي را در اختيار آلمان گذاشتند. آلمان اسلواكي را مستقل كرده و چك را تبديل به تحتالحمايه كرد و تقريبا استقلال جمهوري چكسلواكي را از بين برد كه اين بر خلاف تصور چمبرلن كه گمان ميكرد سياست مماشات با آلمان منجر به صلح ميشود، شكستي بود در سياست چمبرلن كه از قضا چرچيل از ابتدا با اين رويكرد مخالف بود. پس از آن هم بود كه چرچيل اداره امور را در دست گرفت. در جنگ نهايتا انگلستان با فرانسه اعلام اتحاد كرد. اما در نبرد دانكرك نيروهاي مشترك فرانسه و انگليس شكست خورده و انگلستان مجبور به عقبنشيني با قايقهاي ماهيگيري شد كه اسمش را گذاشتند عقبنشيني مظفرانه! در اروپا تعدادي از كشورها در جنگ بيطرف بودند؛ مانند سوييس، سوئد، اسپانيا و پرتغال. تعدادي هم مانند مجارستان، بلغارستان، روماني و تا حدودي هم فنلاند همراه آلمان بودند و بقيه نيز توسط آلمان اشغال شدند. فرانسه هم كه در جنگ 1940 شكست خورد و تسليم شد و انگلستان به تنهايي مورد هجوم آلمان بود. در اين تنگناي تنهايي، آلمان در يك اشتباه سياسي به روسيه حمله كرد و چرچيل اين جا فرياد برآورد كه ما نجات پيدا كرديم. فورا هم آنتوني ايدن را فرستاد به مسكو و پيام همكاري با مسكو را منتقل كرد. در همين تاريخ هم با تهاجم ژاپن به پرل هاربر، امريكا وارد جنگ عليه ژاپن و آلمان شد و بلافاصله مساله همكاري با انگلستان و روسيه را مطرح كرد. بنابراين چرچيل اطمينان پيدا كرد كه آينده جنگ از آن شرايطي كه تنهايي را بر انگلستان حاكم كرده بود خارج شده است. 1943 ديگر شكست آلمانها در استالينگراد و در شمال آفريقا مسلم شد و مشخص شد كه نتيجه جنگ، پيروزي متفقين است. در 1944 تصميماتي كه گرفته شد در رابطه با همين اطمينان بود و بنابراين چرچيل به عنوان صحنهگردان فرآيند جنگ كسب اعتبار كرد. بعد از وقفهاي چرچيل مجدد بر سر كار ميآيد اما به دليل سن بالا و مسائل ديگري كنارهگيري كرد و ايدن نخستوزير شد. البته بعدها در قضيه كانال سوئز و اشتباه انگلستان ايدن نيز مجبور به كنارهگيري شد ولي به هرحال اين نقشآفرينيهاي چرچيل تبعات خودش را به دنبال آورد و تصوراتي كلي از او در دنيا را به دنبال آورد.
چرچيل در ابتدا در ساز و كار حزب محافظهكار بود و بعدها به ليبرالها گرايش پيدا كرد. اما تا آخر فعاليت سياسي خود به نظر ميرسد خصلتهاي محافظهكارانهاش را از دست نداد و در بزنگاههايي مانند مساله استقلال هندوستان و موارد ديگر اين خصيصه را نشان داد.
شايد اينطور باشد اما در خصوص اين مساله خاص نبايد فراموش كنيم كه در فرآيند جنگ جهاني اول، هندوستان و گاندي از انگلستان حمايت كردند و انتظار داشتند اين استقلال اتفاق بيفتد. خب مذاكرات لندن انجام نشد و بعد از جنگ بينالملل دوم نهايتا شبه قاره هند استقلال هند و پاكستان را به خود ديد. بعد از آن هم سريلانكا و برمه كه البته تحت نظر هند بودند سرنوشت مشابهي پيدا كردند. در مورد آسياي جنوب شرقي و مالاكا كه بعد شد مالزي جنبشهاي چپ وجود داشتند اما انگلستان به آساني موفق شد اين جنبشها را در مالاكا سركوب كند. برخلاف فرانسه كه در ويتنام موفق نشد و نهايتا فرآيند جنگ متفاوت از تجارب انگلستان بود. بنابراين در مساله استقلال مستعمرات بعد از جنگ بينالملل دوم و با توجه به تجاربي كه در زمان اشغال ژاپن پيش آمد، نيروهاي طرف جنگ برايشان قابل قبول نبود كه به شرايط استعماري برگردند. چه در مورد ويتنام و چه در مورد مالاكا و برمه. انگلستان اين درايت را داشت كه زودتر اين استقلال را بپذيرد. در مورد مالزي زمان مناسبي بود و در دهه 60 اين اتفاق افتاد. در مورد آفريقا هم تقريبا انگلستان زودتر از فرانسه استقلال كشورهاي مستعمره را پذيرفت.
بسياري از سياستمداران بزرگ دنيا خودشان تحت تاثيرشخصيتها و الگوهاي تاثيرگذار ديگري بودند. آيا اين مساله در مورد چرچيل نيز وجود دارد؟ آيا وينستون چرچيل مشخصا تحت تاثير انديشه و عملكرد فرد خاصي قرار داشت؟
همانطور كه ميدانيد چرچيل در احزاب محافظهكار و ليبرال حضور داشت. بعدها حزب كارگر از دل حزب ليبرال به وجود آمد و در زمان بعد از جنگ بينالملل اول به عنوان معتمد حزب ليبرال كار ميكرد. ولي بعد از جنگ جهاني دوم ديگر مستقل و در انتخابات هم موفق شد. بنابراين در مورد چرچيل تقريبا نميشود گفت از الگويي قبلي كه خودش را متاثر از آن بداند تبعيت ميكرد. چرچيل در حقيقت يك الگوي قائم به خود بود و در موضعگيريهايش هم هيچگاه سعي نكرد به شخصيتهايي كه ممكن بود دنباله رويشان باشد، استناد كند. در مورد چمبرلن از حزب محافظهكار منتقد بود و تا جايي كه من خاطرم ميآيد در خاطرات و نظراتش شخصيتي را كه الگوي خود بداند و خود را دنبالهروي او نشان دهد ذكر نشده است. در موارد ديگر براي نمونه مارشال دوگل در فرانسه زماني الگويش را فيليپ پتن ميدانست. ولي بعد خود دوگل با پتن در مورد آلمانها و به خاطر آنكه با آنها كنار آمد از در مخالفت ظاهر شد. اما فرضا اين نسبت ميان چرچيل و چمبرلن قابل تعميم نيست. به همين خاطر نميشود گفت الگوي خاصي براي او وجود داشته است.
چرچيل به عنوان نخستوزير دستاوردهايي داشت و بعد از آنكه در انتخابات موفق نميشود يا به هرحال كنارهگيري ميكند به عنوان رهبر اپوزيسيون به كارش ادامه ميدهد. چه تفاوتها و تشابهاتي ميان چرچيل نخستوزير و چرچيل اپوزيسيون وجود دارد؟
ببينيد، براي نمونه كودتاي 28 مرداد در زمان نخستوزيري چرچيل اتفاق افتاد و در تاريخ نقل شده كه وقتي ميروند نزد چرچيل، ميگويد براي من تعريف كنيد، من خوشم ميآيد از اين كودتاهايي كه اتفاق ميافتد! اما قبل از بحران كانال سوئز به دليل سن بالا از حزب محافظهكار كنارهگيري ميكند و ايدن جاي او را ميگيرد و چرچيل از سياستهاي او استقبال نميكند. ايدن هم براي آنكه امنيت كانال را تامين كند با همراهي فرانسه و اسراييل كانال را اشغال ميكند كه با مخالفت شديد امريكا و شوروي مواجه ميشود و در نتيجه مجبور به كنارهگيري ميشود. چرچيل بعد از كنارهگيري كتاب خاطراتش را در دو جلد مينويسد و ديگر نقش آنچناني در سياست حزب كارگر به شكلي كه بازتاب جهاني داشته باشد، ايفا نميكند.
در خصوص زندگي چرچيل، دو اتفاق ويژه و مهم زير سايه سياست قرار ميگيرد. يكي شخصيت ادبي او كه جايزه نوبل را نيز برايش به ارمغان ميآورد و ديگري شخصيت و تجارب نظامي او كه براي مثال در جنگ سودان بسيار ماندگار شده است. كدام اينها بيشتر بر ديگري تاثيرداشته است؟ مثلا شخصيت هنري او بيشتر بر سياستش تاثير گذاشته يا عكس آن صادق است؟
چرچيل هم نقاش و هم اديب بود و كتاب مينوشت. شخصيتي بود كه در فرازهايي از تاريخ انگلستان نقش محوري داشت و به لحاظ سياسي هميشه مطرحتر به نظر رسيد. مثلا به عنوان وزير درياداري، قدرت پيش بيني آينده سياسي جهان و تشكيلات درياداري را داشت و زمان چرچيل بود كه سوخت ناوگان انگليس از ذغال سنگ به نفت تبديل شد و او اين پيش بيني را كرده بود و با تاكيد او موافقت شد تا براي اولينبار در تاريخ دولت وارد يك بخش اقتصادي شود و در انرژي مشاركت داشته باشد. بعد هم تجديدنظر در سياست لرد كرزن، بهخصوص در سياست استعماري انگليس و به ويژه در مورد آسيا و خاورميانه. نكته ديگر هم مخالفت او با سياستهاي چمبرلن بود. بعد هم در 1941 كه امريكا تا آن زمان ظاهرا بيطرف بود منشور آتلانتيك با اهتمام چرچيل و روزولت در يك ناو جنگي منعقد شد. چون امريكا بيطرف بود چرچيل تلاش كرد اين بيطرفي را پايان بخشد. روزولت هم خواهان آن بود كه به نفع انگلستان وارد جنگ شود ولي كنگره امريكا با قطعنامههاي ناظر بر بيطرفي ايالات متحده ايفاي نقش ميكرد. بنابراين برخي معتقد بودند روزولت از حملاتي كه كمي بعدتر به وقوع پيوست آگاه بود و منتظر بود تا كنگره اعلام ورود رسمي كند و به هر حال اين مسالهاي است كه عنوان شده و صحت و سقمش را بايد دقيقتر بررسي كرد. به محض اينكه ژاپن به پرل هاربر حمله كرد كنگره امريكا بلافاصله هم دستور حمله به ژاپن را داد و هم در همان تاريخ فرمان مشابهي براي آلمان صادر كرد. يعني عملا منشور آتلانتيك اين ويژگي را با خود داشت كه به وسيله آن چرچيل زمينه ورود امريكا به جنگ عليه متحدين را فراهم كرد و به كشورهايي از جمله ايران هم سرايت كرد. بنابراين اين درايت چرچيل بود كه با منشور آتلانتيك مقدمه ورود امريكا را فراهم كرد. در مجموع وجهه سياسي چرچيل همواره غالب بوده است.
شخصيت چرچيل با انگارههاي مشخص و بهخصوصي براي ايرانيان ثبت شده است. شخصيتي كه هم بهشدت باهوش است و هم ميتواند توأمان مورد تحسين و تقبيح باشد. آيا در تاريخ ايران شخصيتي وجود دارد كه از اين حيث و از نظر تناقضات اينچنيني كه هم خدماتش قابل تاييد است و هم زواياي ديگري دارد، قابل قياس باشد؟
ابتدا يك نكته را بگويم كه در 1943 در كنفرانس تهران چرچيل، روزولت و استالين آمدند. بر مبناي عهدنامهاي كه در زمان فروغي تنظيم شد، شرايط ايران از كشور بيطرف به عنوان كشور متفق تلقي شد و متعهد شدند پس از جنگ، ايران را از نيروهاي خود تخليه كنند و خسارات وارده به ايران را تامين كنند. در آن دوره چرچيل حضور داشت و اين نقش را ايفا كرد. در ميان ديوانسالاران شاخص ما مانند اميركبير از يك جهت و مثلا مستوفي الممالك از جهت ديگر، تنها كسي كه شايد از رقابتها و تعارضات قدرتهاي متفقين بعد از جنگ استفاده كرد و در چارچوب حقوق بينالملل و با تكيه به روش خود آنها حركت كرد، تا حدودي ميشود گفت دكتر مصدق بود. يعني از بروز جنگ سرد و رقابت بين امريكا و انگلستان استفاده حداكثري برد. چون در كنفرانس انرژي 1945 در سال آخر جنگ، امريكا مدعي شده بود كه بايد امتيازهاي انحصاري پايان بيابد و ايالات متحده به عنوان نيرويي كه به جنگ وارد شده و هزينههايي پرداخت كرده است در اين امتيازات مشاركت داشته باشد؛ بطور ويژه در امتياز نفت ايران. انگلستان مشاركت امريكا را نپذيرفت اما پيشنهاد كرد مقادير قابل توجهي از نفت انحصاري را با قيمت ارزان به كمپانيهاي نفتي ايالات متحده عرضه كند كه اين مورد قبول امريكا قرار نگرفت. بنابراين رقابتي ميان اين دو در جريان بود. مصدق از اين رقابت استفاده كرد و امريكاييها نيز به همين خاطر تمام و كمال از ملي شدن نفت در ايران استقبال كرده و با اقدام نظامي انگلستان كه نمايندهاي فرستاده بودند مخالفت كردند. چون ظاهرا انگلستان نيز مدعي شده بود اين امر باعث ميشود شوروي بر اساس مفاد عهدنامههاي گذشته به ايران نيرو بفرستد. امريكاهم سعي كرد بين ايران و انگلستان نقش ميانجي را بازي كند. چرا كه انگلستان ملي شدن نفت را قبول نداشت و آن را در هر شرايط ديگري يك كالاي قاچاق تلقي كرد. اما با نقشآفريني نماينده امريكا بين لندن و تهران انگلستان ملي شدن نفت را به رسميت شناخت و اين نقش هايمن بود. ايدن در كتابش ميگويد در مرحله بعد ما بر آن شديم كه به امريكا پيشنهاد مشاركت در نفت ايران را بدهيم كه ابتدا موافقت نميشود اما بعد در نهايت اين توافق انجام شده و به دنبال آن پيشنهاد بانك بينالمللي بر اساس توافق بين انگلستان و امريكا مطرح ميشود. بانك بينالمللي ميگفت من كاري به ملي شدن ندارم و انگلستان دو سال آزادي عمل داشته باشد تا مديريت نفت را پيش ببرد. براي دكتر مصدق ملي شدن صنعت نفت يك رنسانس سياسي بود.
لذا پيشنهاد بانك بينالمللي مورد توافق قرار نگرفت و شرايط عوض شد. اما به هر حال آن تلاشها براي ملي شدن انجام گرفت و بعد هم كه قراردادهاي كنسرسيوم انجام شد و بر اساس اصل پنجاه پيش رفت [و ايران بر خلاف ملي شدن صنعت نفت اكتشاف، استخراج و فروش نفت را به شركتهاي خارجي سپرد]. اين قاعدهاي بود كه قبلا امريكا با ونزوئلا و بعد با عربستان و كويت انجام داده بود و بعد با ايران نيز به همين شكل ادامه داد. 40 درصد انگلستان، چهل درصد امريكا، 14 درصد كمپاني هلندي و 6 درصد هم سهم شركت نفت فرانسه از كنسرسيوم بود كه اين شركت فرانسوي بعدها تبديل به توتال شد. اين تقسيمي بود كه انجام شده بود و البته چون كمپاني هلندي هم، مشترك انگلستان و هلند بود سهم انگلستان بيشتر از 40 درصد ميشد. به همين خاطر و در مجموع اگر كسي باشد كه آن هم به خاطر تعارضات اينچنيني كمي قابل قياس با چرچيل باشد، آن دكتر مصدق است؛ اما فراموش نكنيم كه در نهايت تاريخ قضاوتش را بر مبناي فرآيند موفقيت و پيروزيها شكل ميدهد.
بعد از كودتاي 28 مرداد ميگفت: براي من تعريف كنيد، من از كودتا خوشم ميآيد!
چرچيل يك الگوي قائم به خود بود.
در موضعگيريهايش هم هيچگاه سعي نكرد به شخصيتهايي كه ممكن بود دنبالهرويشان باشد، استناد كند.
مصدق ازجهاتي شبيه به چرچيل بود.
چرچيل با منشور آتلانتيك مقدمات ورود امريكا به جنگ جهاني را فراهم آورد.
پس از اشتباه سياسي آلمان در حمله به شوروي چرچيل فرياد برآورد كه ما نجات پيدا كرديم.