• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4028 -
  • ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۶ بهمن

گفت‌وگو با محمد قائد درباره كتاب «آدم ما در قاهره»

روزگار عبث و تنهايي عرفانچي دلتنگ امريكا در كرانه نيل

مهدي فاتحي

اينكه پس از سال‌ها كتاب جديدي از محمد قائد منتشر شود اتفاق مباركي در حوزه كتاب و كتابخواني است. يادداشت‌هاي غني پيش از اين در مجلدات مختلف به چاپ رسيده بود اما پيراسته و ويراسته و با پيشگفتار قائد جاي بحث‌هاي ديگري را باز مي‌كند كه قبل از اين درباره‌اش صحبت نشده بود. كتاب يادداشت‌هاي قاسم غني كه در دهه شصت در تهران منتشر شد حاوي خاطرات پزشك، اديب، نماينده مجلس، ديپلمات و ماموري بود معذور. دفتري پر از يادداشت‌هاي روزانه و كلنجار بي‌نتيجه يك ايراني در قاهره با خاندان سلطنتي مصر كه در آخر خودش هم ندانست چه كاره بود و بايد چه مي‌كرد كه حالا محمد قائد با بازنويسي‌اش دريچه ديگري به آن دوره و اين متن باز كرده است‌.

 

اجازه بدهيد گفت‌وگو را با سوالي كلي شروع كنيم: اينكه چرا قاسم غني و يادداشت‌هايش در اين موضوع به خصوص؟ در قاسم غني و يادداشت‌هايش چه چيزي مي‌بينيد كه به عنوان برگي از تاريخ تا امروز امتداد داشته و قابل ارايه است؟

يادداشت‌هاي روزانه را دهه 60 كه تازه (با عنوان نادرست «خاطرات») منتشر شده بود خواندم. چند سال بعد در «دفترچه خاطرات و فراموشي» با اشاره به آن و چند متن ديگر بحث كردم چرا آدم‌هايي مطالبي روي كاغذ مي‌آورند درباره ولي‌نعمت سرشناس خويش اما براي خواننده‌اي نامعين در آينده‌اي نامعلوم. نوشته‌هاي محمدحسن اعتمادالسلطنه و اسدالله علم و قاسم غني از نوع افشاگري خادمي نيست كه به مخدوم پشت كرده باشد. همچنان ملتزم ركاب بودند و نشانه‌اي در دست نيست كه قصد ترك خدمت داشتند.

گاه درباره اشخاص قدرتمند سال‌ها بعد مطالبي انتشار مي‌يابد خلاف باور عمومي. تا پنجاه سال پس از مرگ جرج پنجم پادشاه بريتانيا شهرت داشت در آخرين حرفش پرسيد «اوضاع امپراتوري از چه قرار است؟» بر پايه يادداشت‌هاي به‌جامانده از پزشك مخصوصش كه سال 1986 منتشر شد پادشاه در واقع گفت «لعنت به همه شما»، يا مرده‌شور‌تان را ببرد، و قدري كوكايين و مرفين به او تزريق كردند تا هم درد نكشد و چرت‌وپرت نگويد و هم خبر درگذشتش در روزنامه‌هاي محترم خواص‌پسند صبح اعلام شود، نه در «جرايد كمتر مناسب عصر.»

اينكه پادشاه مملكت آدم‌هاي مودب در آستانه ابديت ناسزا بگويد و او را با مخدر ساكت كنند تا خبر تاثرانگيز در نشريات عوام اعلام نشود ممكن است تبسم به لب خواننده بياورد. يا شايد متني حاوي عتاب مرد سالمند بيمار به نوكرها و پرستارهايش را به حساب داستان‌پردازي بگذارند.

اما اينكه فرستاده معتمد محمدرضا شاه براي فيصله اختلاف شديد زناشويي‌اش نامه‌ محرمانه او به برادرزنش را در دفتري كپي كند در گوشه‌اي بيندازد و از ايران برود داستاني است جدي كه اگر وقتي (چنان كه نوشته‌‌اند) تيمور بختيار آنها را به شاه نشان داد غني نمرده بود شايد با غضب ملوكانه بدجوري به دردسر مي‌افتاد. دست‌كم گذرنامه‌اش را مي‌گرفتند و سانفرانسيسكو و نيويورك و نيوجرسي و كاترين ايكورن را فقط به خواب مي‌توانست ببيند.

به تجربه نتيجه گرفته‌ام تمام واقعيت براي بسياري آدم‌ها ثقيل‌الهضم است و بايد كمي از آن را در داستان و رمان رقيق كرد تا آدم‌ها باور كنند. پيش آمده كه جريان وقايعي را كامل و با حواشي تعريف نكنم چون يك تكه ممكن است سبب ‌شود كل حرف‌هاي قبل و بعد را هم مخاطب باور نكند. اگر حذف‌شده‌ها را در قالب داستان بنويسي خواننده دارد اما آنگاه روي رواياتي هم كه به طرز خوفناكي واقعي است مـُهر داستان مي‌خورد.

اين يادداشت‌ها برگي از تاريخ نيست. نويسنده آنها تاثيري ماندگار بر وقايعي مهم نگذاشت. تاملات- بگوييم روده‌درازي- يك شخص است در حاشيه رابطه پايان‌يافته زوجي سلطنتي. اگر هم ماموريت نمي‌يافت، به قاهره نمي‌رفت، آن حرف‌ها را نمي‌زد و آن كارها را نمي‌كرد كم و كسري نمي‌بود و تاثيري بر كسي يا چيزي نداشت. البته جز بر خودش كه از سانفرانسيسكوي دوست‌داشتني به قاهره نامطبوع پرتاب ‌شد.

در روايتي كه از ميرزاده عشقي ارايه مي‌دهيد آگاهانه از روايتي حماسي و قهرماني دوري مي‌كنيد ولي او را مي‌ستاييد اما در روايت‌تان از غني از نثر و كلام و جهان‌بيني‌اش خرده مي‌گيريد تا غلط‌هاي املايي‌اش. پانويس‌هاي‌تان در متن به عنوان يك داناي كل كه از نظر تاريخي بسيار از او جلوتر است آنقدر پر رنگ است كه متن را مي‌توان حاشيه فرعي پانويس دانست. به نظرتان به عنوان يك منتقد كمي درباره غني بي‌رحمانه عمل نكرديد؟

خواننده چنانچه كمي رحم كند و تمام جنبه‌هاي متعدد كتاب را در نظر بگيرد رجاء واثق دارم «كمي بيرحمي» اين كيبورد را خواهد ‌بخشيد.

و ممنونم كه دلگرمي مي‌دهيد. پس از انتشار «سيماي نجيب يك آنارشيست» چند نفر گفتند به عشقي سخت گرفته‌ام. حتي يك روزنامه با خواهر يا شايد دخترعمه‌ او مصاحبه كرد و گلايه از آنهايي كه نوشته‌اند فلان. اما اسم من و عنوان كتاب را حذف كردند تا حق پاسخگويي ايجاد نشود.

روايتي كه از زندگي عشقي به دست داده‌ام كامل‌ترين و جامع‌ترين است بر پايه نوشته‌ها و كارهاي او، برخلاف انشاهايي كه (محمدعلي سپانلو و ديگران) از روي مضامين شعرها و رجزخواني‌‌هاي منظومش بافته‌اند. حرف‌تان درست است كه درباره مرد افسرده ناموفق «از روايتي حماسي و قهرماني» دوري كرده‌ام اما اضافه كنم او را نستوده‌ام، برايش دلسوزي كرده‌ام كه نه اطلاع داشت و نه مربي و نه فرصت كرد ياد بگيرد.

قاسم غني در زمان نوشتن اين يادداشت‌ها 54 سال داشت، 24 سال بيش از عمر عشقي وقتي كشته شد. در بيروت طب خواند، در تهران نماينده مجلس شد، كتاب در زمينه علم‌النفس نوشت و در دانشگاه تهران درس داد، به عنوان عضو هيات نمايندگي ايران به مقر اوليه سازمان ملل در سانفرانسيسكو اعزام شد، سفرها كرد، بسياري جاها ديد و فرانسه و انگليسي و عربي مي‌دانست. پيداست خوب درمي‌آورد و خوب هم خرج مي‌كرد. فرصت انباشت اطلاعات در اين موقعيت و مكان‌ها بسيار بيش از شرايط مرد بيست ‌و چند ساله گنجشك‌روزي بود كه از همدان همراه عده‌اي به كرمانشاه و استانبول رفت و به تهران آمد آماده مُردن.

هفتاد و اندي سال پس از مرگ عشقي نوشته‌ و روزنامه‌ و نه فقط شعرش را زيروبالا كردم و حالا بعد از هفتاد سال به نوشته غني نگاه مي‌كنيم. اصطلاح داناي كل را براي راوي داستان به كار مي‌برند كه فكر و احساس آدم‌ها را مي‌داند و براي خواننده بازگو مي‌كند. اما اين داستاني آفريده ذهن من نيست و منظورتان البته اين است كه شما و بنده و آدم‌هاي ديگر بيش از پدربزرگ‌مان اطلاعات عمومي داريم. حتما همين طور است اما نمي‌توانيم ادعاي داناي كل بودن كنيم زيرا آنچه نمي‌دانيم و در طول عمرمان نخواهيم دانست بسيار افزايش يافته است. پيامد خيلي چيزها را كه هفتاد سال پيش سوال بود مي‌دانيم اما پيامدهاي بسياري چيزهاي جديد براي‌مان مساله است. داناي كل محدود و مربوط است به سبكي در ادبيات داستاني، نه اين كتاب و حتما نه اين كيبورد.

در زمينه نگاه به جهان، يادداشت‌نگار در ديدار با آلبرت اينشتين دنبال اسرار وجود مي‌گردد، اسراري كه در اشعار فارسي به آنها اشاره شده و مرحوم علامه محمد قزويني همه را از بر بود- «دل هرذره را كه بشكافي» و غيره و غيره. رياضيدان آلماني براي توضيح فيزيك با كمك فرمول‌هاي رياضي جايزه نوبل گرفت اما بامزه است كه جهان را تا حدي غلط فهميد، آن را قرص و قايم و ثابت فرض كرد و بعدها دنبال زدن تودهني محكمي به هايزنبرگ و پلانك بود كه مي‌گفتند جهان درهم و برهم است، در حال انبساط و رو به فروپاشي. اوپنهايمر پدر بمب اتمي امريكا در نامه‌اي نوشت «اينشتين پاك قاطي كرده.» دانشمند بامزه كه انگار از داستان‌هاي تن‌تن بيرون پريده باشد نه دنبال راز بود و نه اسراري فاش كرد. اهميت كارش را چون اهل رياضيات و فيزيك به ما گفته‌اند مي‌دانيم و اين دانستن شايد ما را به حد داننده جزء و خرده‌پا برساند اما داناي كل و عمده‌فروش اسرار وجود حتما نه. درهرحال، غني حتي اگر قضيه رابطه جرم و انرژي به گوشش خورده بود ملتفت نبود دخلي به تتبعات علامه قزويني ندارد. كسي كه مثلا قرار بود به او كمك كند محمود حسابي بود كه يكي بايد به خودش كمك مي‌كرد از اوهام بيرون بيايد.

هشت صفحه نامه به علينقي وزيري مشهور به كلنل مي‌نويسد- و همه را در دفترش نسخه‌برداري مي‌كند، چه حوصله‌اي- كه چه بد كرد به او نواختن ويولن ياد نداد. پاسخ وزيري را كپي نمي‌كند شايد چون در چند سطر اعلام وصول و تشكر كرد و تمام. در 1302 كه وزيري از آلمان برگشت و به تربيت نوجوانان زيرنظر نوازندگان حرفه‌اي پرداخت غني 30 ساله بود و اين سن مناسبي براي نوازنده ويولن شدن نيست. نيازي به داناي كل ندارد تا تشخيص بدهيم گلايه سفيركبير بيجا بود و چه بهتر كه از مصر به رييس هنرستان موسيقي نامه مطول سراسر عرفان نمي‌نوشت. بحث عقل سليم و نزاكت است. اگر يادداشت‌هاي فراموش‌شده، به گفته شما، «حاشيه‌ فرعي پانويس» به نظر مي‌رسد از اين روست كه خواسته‌ام نشان بدهم اين حرف كه آدم‌هاي اسبق و سابق بيش از مردم امروز مي‌فهميدند بي‌پايه است.

در كتاب‌ها و مقالات شما تاريخ و واقعيت پررنگ‌تر از تئوري‌هاي روانشناسي اجتماعي و فلسفي است. چه چيزي در تاريخ اين همه اهميت پيدا مي‌كند؟

نظريه‌هاي ارايه‌شده در ديسيپلين‌هاي مختلف به آچار و ابزار مي‌ماند. همانطور كه براي باز كردن و بستن يك دستگاه گاه ده‌ها آچار لازم است، انقلاب در صنعت و درگرفتن جنگ جهاني را فقط با يك تئوري در رشته اقتصاد، يا نسل‌كشي را با يك تئوري مكتب روانكاوي، كه خودش از لقاح روانشناسي و روانپزشكي و انسان‌شناسي ايجاد شده، نمي‌توان توضيح داد. در بحثي بين‌رشته‌اي براي مخاطب اهل قلم ‌و دوات و آكادمي، زيروبالا كردن يك مفهوم يا پديده از چند زاويه را ترجيح مي‌دهم به آچار و ابزار و نظريه تحويل خواننده دادن.

شرح جامع و كامل هر واقعه‌اي مفصل و ملال‌آور و كم‌خواننده است. به برخي جنبه‌هاي كمتر ديده شده وقايع توجه مي‌كنم. فرضم بر اين است و تجربه نشان مي‌دهد خواننده اين ارتكابات به متون و منابع ديگر هم دسترسي دارد. پس متن مرا به عنوان نگاهي شخصي براي تجربه خودش مي‌خواند نه به عنوان كتاب مرجع، اگر اساسا‌ فرض كنيم چيزي به عنوان متن مرجع وجود داشته باشد. به بحر طويل و بازي‌هاي كلامي هم علاقه ندارم و وجود به اندازه يك بال مگس فلسفه در نوشتجاتم ناخواسته و ناگزير است.

آيا شما در گذشته به دنبال آينده هستيد يا در اين شرايط در گذشته و حال و آينده اين سرزمين تفاوت چنداني نمي‌بينيد؟

هر روز با روز پيش كمي فرق دارد و ممكن است اتفاق شب پيش بر فكر شخص و حتي كل جامعه اثر بگذارد. دنياي فكري روزگار قديم محاط بود در صبح ازل و شام ابد. در جهان امروز، امسال دست‌كم به اندازه تجربه‌هاي يك سال با پارسال تفاوت دارد. و توجه داشته باشيم به تاثير كميت بر كيفيت. جوان نوزده‌ساله در دادن زندگي‌اش سخاوتمند است چون فكر مي‌كند سال‌هاي بسياري در كف دارد. پدر آن آدم شايد نتواند به آن اندازه سخاوتمند باشد و بايد امساك كند. نويسنده‌اي امريكايي در كتاب خاطراتش نوشت Too young to live, too old to die. اين يكي براي زنده‌ماندن (و پرهيز از خطر) خيلي جوان است (در گفتار عاميانه: جان از قالبش زيادي مي‌كند)، آن يكي براي مردن (و استقبال از خطر مرگ) زيادي سالمند.

در پيش‌درآمد از ويليام فاكنر نقل كرده‌ام «گذشته هيچگاه نمي‌ميرد. حتي نمي‌گذرد.» شخصيت فردي ما آكنده از آموخته‌ها و زندگي جمعي حاصل تجربه‌هاي اعصار است. حتي آدم‌هايي كه ژن يكسان دارند مثل جوجه ماشيني تكرار نمي‌شوند. سيما و خلقيات فرد ممكن است با پدربزرگش مو نزند اما آن مرحوم كه در پنجاه سالگي درگذشت اگر حالا زنده بود شايد با نوه‌اش كه پنجاه سال دارد احساس بيگانگي مي‌كرد و اين رفتار و عادات و طرز فكر و سر و ريخت به نظرش غريب مي‌رسيد. در «اسنوبيسم چيست؟» بحث كرده‌ام از پيدايش مـُد در فرانسه قرن هجدهم، مـُد ِدهه‌هاي پيش ممكن است تجديد شود اما نه عينا مثل دفعه قبل. در دنيايي كه پاچه‌ شلوار وقتي بار ديگر گشاد مي‌شود مثل گشادي دهه ‌1960 نيست هرچند خاطره جمعي و مايه نوستالژي باشد، آدم‌ها البته بديع و منحصر به فردند گرچه به اتفاق فكر مي‌كنند و احساس‌هايي همه‌گير دارند.

سايه گذشته روي احساس و عقايدمان به مرور زمان ممكن است نه تنها رنگ نبازد، كه حتي سنگين‌تر شود. اما با نقب در گذشته نمي‌توان به آينده برگشت و لباس روزگار كودكي و نوجواني را نمي‌توان بار ديگر به تن كرد. به تجربه مي‌بينيم آنها هم كه سخت دلبسته گذشته‌اند در فيلم و رمان نمي‌توانند تمام جنبه‌هاي امروز ناخوشايند مثلا زندگي مردم صد سال پيش تهران را دقيقا تصوير كنند. مخاطب به حساب افراط در ناتوراليسم و سياه‌نمايي و بيزاري از ريشه‌هاي خويش مي‌گذارد. مثال بسيار است. چند تا را جاهاي ديگر نوشته‌ام.

درباره يادداشت روزانه‌ و خاطره‌نويسي معتقديد كساني كه چنين مطالبي روي كاغذ مي‌آورند جان‌شان را به خطر مي‌اندازند. از ابوالفضل بيهقي تا اعتمادالسلطنه و اسداهلر علم و غني هر يك به زعم شما به نوعي با اين خطر مواجه شده‌اند. اين يادداشت‌ها ارزش جان بر سر آن گذاشتن دارد؟ به نظر شما اين نوع مستندات تاريخي ارزش بيشتري از تاريخ‌نگاري دارد؟

بيش از آدم‌هاي معمولي از پشت پرده خبر داشتند. از درصد بسيار كوچكي‌ كه مي‌توانست كتاب بنويسد كمتر كسي حرفي دست اول از درون تالارهاي قدرت داشت. غالب آنها كه هم مي‌توانستند بنويسند و هم حرفي داشتند ترجيح مي‌دادند ساكت بمانند.

آنها كه سواد و شهامت ‌نوشتن داشتند دليلي براي فروتني نمي‌ديدند. ابوالفضل بيهقي كاملا توجه داشت در حال و آينده جزو نوادري است كه مي‌تواند قلم را بگرياند. اعتمادالسلطنه حساب مي‌كرد در فرنگ خانه و زندگي كسي در سطح او چنين محقر نيست و نيازي ندارد صبح تا شب دنبال حكمران راه بيفتد با نوكرهاي دزد و پست او دمخور باشد. پدر اسدالله علم اگر از بيرجند دل مي‌كند در پايتخت مي‌توانست دست‌كم رييس‌الوزرا شود. غني جماعت اداره‌جاتي را تحقير مي‌كرد و خودش را از معدود باسوادهاي كاربلد مملكت مي‌ديد.

افزون بر اين، مي‌توان گفت به جامعه اهميت مي‌دادند و معتقد بودند اين نيز بگذرد اما از پس امروز بود فردايي. اعتمادالسلطنه و غني جماعت را سفله مي‌دانند و بيهقي از چماق‌ به دست‌هاي جيره‌خوار بيزار است. اما هم آنها و هم عـلـم كه بيشتر همدل با مردم معمولي و نوكرهايش بود تا با وزير و وكيل‌ها، معتقد بودند جامعه‌ مي‌توانست بهتر از اين باشد اگر اشخاصي صالح زمامدار بودند.

از اين رو لازم مي‌ديدند نوعي اعتراف و درددل و امانت به گوش كساني نامعين در آينده‌اي نامعلوم برسانند. كار بي‌خطري نبود اما خودشان را بالاتر از سيستم مي‌پنداشتند و احساس وظيفه مي‌كردند حرف‌شان ثبت شود تا در پيشگاه خدا يا خلق يا ابديت يا آخرت يا تاريخ يا هرچه نشان دهند شايسته امتيازهاي‌شان بودند.

آدمي مانند احمد قوام خصوصيت اول را داشت و خودش را برگزيده ذاتا ممتاز مي‌ديد اما براي جماعت ارزشي قائل نبود. مي‌بينيم كه تقريبا تمام اثر مكتوبش بيانيه پر هارت‌وپورت 30 تير است و يكي دو نامه تحقيرآميز به محمدرضا پهلوي حاوي اين معني كه تو هيچي و بهتر است درباره من حرف نزني.

لزومي ندارد يادداشت‌ روزانه و خاطرات را يك طرف و كتاب‌هايي كه روي جلدشان نوشته شده تاريخ طرف ديگر بگذاريم. آثار مكتوب را بايد تك‌‌تك حسب ارزش كار سنجيد نه با عنواني كلي كه مولف و ناشر روي آنها مي‌گذارند. در هفتاد سال گذشته درباره آن قضيه مطالب فراواني منتشر شده و در بچگي و نوجواني خاطراتي از بازنشسته‌هاي دربار و وزارت خارجه در مجله‌هاي خواندني‌ها و ترقي و سپيدوسياه و بامشاد مي‌‌خواندم. اين متن به نظرم بهترين روايت است از قلم شاهدي درگير ماجراي كشمكش ديپلماتيك بر سر جسد و طلاقنامه. اين كيبورد فقط با پيراستن متن از شاخ‌وبرگ و موضوع‌هاي نامرتبط، داستاني پديد آورده از روزگار عبث و تنهايي يك عرفانچي دلتنگ امريكا در كرانه نيل.

اين يادداشت‌ها نشان مي‌دهد قاسم غني با جان و دل براي ماموريتش مايه نمي‌گذارد يا نمي‌تواند. نه از زيركي و حيله خبري هست و نه مذاكرات و لابي آنچناني براي رسيدن به مقصود. تنها عجز و لابه و التماس مداوم. آيا شاه شخص اشتباهي را انتخاب كرده بود يا موقعيت ايران و ايراني در منطقه در همين حد بود و قدرت لابي بيشتري نداشت؟

تمام تلاشش را در حدود پروتكل و آداب و آيين ديپلماتيك كرد اما بخشي از مشكل حل‌شدني نبود. يك سفير خيلي هم كه زور بزند و متوسل به حيله و زيركي شود برچسب عنصر نامطلوب مي‌خورد و خواهش مي‌كنند زحمت را كم كند. خانمي پس از پنج سال زندگي در كشوري ديگر گذاشته رفته. حالا غني حكم جلب بگيرد او را تحت‌الحفظ به ايران برگرداند؟ نه شاه او را مي‌خواست و نه او تحمل ايران و شاه و خانواده‌اش را داشت. بحث اصلي سر شمشير مرصع و نشان‌ها و جواهرات و موميايي عالي مقام بود.

خان يا رييس قبيله كه باشي و آدم‌ها جرات سرپيچي نداشته باشند وضع فرق مي‌كند اما در دعواهاي خانوادگي و جدايي‌هايي كه اطراف‌تان پيش مي‌آيد حرف‌تان چقدر بـُرد دارد؟ رضاشاه ازدواج دو دختر و يك پسر را به نظر خودش طبق مصالح خاندان سلطنت ترتيب داد. پايش را كه از ايران بيرون گذاشت همه از هم پاشيد.

شاه بعدي به خواهر ناتني‌اش گفت شوهر امريكايي وارد دربار نكند، اما او گوش نداد. لابد حرف فاطمه اين بود جنتلمن امريكايي كه در نيويورك زندگي مي‌كند و روي پاي خودش ايستاده كمتر از پسر فراش مدرسه سوييس نيست كه مي‌خورد و مي‌خوابد و يك پاي دسيسه‌هاي درباري‌هاست. محمدرضا شاه زورش حتي به دختر خودش نمي‌رسيد. علم مي‌نويسد شاه به او گفت به شهناز بگو اين پسره جهانباني را به سعدآباد نياورد و به گارد بگو راهش ندهند. فكر علم را از بين سطور مي‌توان خواند: شاهنشاه كه از هيپي‌ و لشوش و حشيش بيزار است حريف بچه‌اش نمي‌شود به من مي‌گويد به نگهبان دستور بدهم چنانچه آدم ناجور در ماشين شهناز باشد در را باز نكند، لابد تا والاحضرت وسط كوچه زعفرانيه بايستد جيغ بكشد و همسايه‌ها بريزند بيرون كه در كاخ چه خبر است. حالا يك سفير خارجي به خواهر سلطان چه مي‌تواند بگويد؟

برنگشتن فوزيه تمام مساله نبود. فاروق نه تنها شمشير جواهرنشان رضاشاه و نشان‌هايي را كه براي تدفين موقت (در گور سنگي، نه خاكسپاري) از تهران به قاهره فرستادند بالا كشيد، كه حتي پيكر او را در برابر دريافت طلاقنامه گروگان گرفت. دربار ايران حساب مي‌كرد با گذشت شش سال فضاي ضد رضاشاه آرام شده و با پايان جنگ جهاني مي‌خواست جنازه را بياورد تشييع رسمي كند.

اشتباه بزرگ شاه فرستادن غني نبود. در خوش‌خيالي‌اش بود كه اشيايي حاوي چند كيلو طلا و نقره و الماس و عقيق و ياقوت و زمرّد و مرواريد داد بردند قاهره تا در عزاي پدر جلو خانواده و ملت و همسر براي خودش و كشورش آبرو بخرد. موقعي متوجه شد با چه جور آدم‌هايي طرف است كه به پيشنهاد غني براي سالروز تولد فوزيه قالي نفيس تبريز فرستاد اما فاروق گفت چون علياحضرت قبول نمي‌كند براي خودش برمي‌دارد. غني از شنيدن اين حرف آتش مي‌گيرد و ناسزاهاي تند در يادداشتش رديف مي‌كند.

انتظار شاه براي برگشت دو انگشتر گرانبهاي اهدايي او و پدرش هم بيجا بود. كدام زن عاقلي چنين چيزهايي را پس مي‌دهد؟ دو سال بعد در امريكا همراه با پيشنهاد ازدواج به گريس كلي جواهراتي درجه يك داد. بازيگر زيبا و مشهور پيشنهادش را پس از چند ديدار رد كرد و نوشته‌اند به دوستانش گفت پس‌فرستادن هداياي يك پادشاه كار خيلي بي‌ادبانه‌اي است- رندان ممكن بود بيفزايند خصوصا اگر از جواهرفروشي تيفاني در نيويورك خريده شده باشد.

در يادداشت‌ها بحث عربستان و مشكلات سفر حج براي ايرانيان هم مطرح مي‌شود كه هنوز ادامه دارد و مشكلات با مصر هم كه ظاهرا قابل حل نبود. حضور غني با شخصيتي كه از لابه‌لاي يادداشت‌هايش به دست مي‌آيد براي حل اين مسائل نشان از قحط‌الرجال در ايران بود؟ او همه‌چيزي بود كه در چنته داشتيم؟ كسي كه در طول عمرش پست‌هاي زيادي گرفت و پست‌هاي بزرگي را هم نپذيرفت.

غني بهترين انتخاب بود و براي پست سفيركبير چيزي كم نداشت. در جريان خواستگاري و ازدواج با فوزيه جزو همراهان اصلي وليعهد و در فرهنگ اسلامي و عربي وارد بود. ملك فاروق درخواست ‌كرد كتاب‌هايي كه تاليف كرده به كتابخانه كاخ بدهد. كمتر ديپلمات ايراني آن دوروبرها تا اين حد دوست و آشنا در چنان سطحي داشت. روايت ديگري نداريم و بر پايه يادداشت‌هاي خودش حسابي تحويلش مي‌گرفتند. پيش‌تر در سازمان ملل كه تازه راه مي‌افتاد جزو هيات نمايندگي ايران بود و پس از قاهره شاه او را به آنكارا فرستاد. براي شاه بسيار مهم بود ايران در چشم دنياي غرب همتراز تركيه جلوه كند كه چند سال بعد ب ه ناتو ‌پيوست. از او مي‌پرسند سفير بعدي در واشنگتن خواهد بود؟ كم آدمي نبود.

درباره اشاره شما، «با شخصيتي كه از لابه‌لاي يادداشت‌هايش به دست مي‌آيد»، بايد بگويم هرچه بود يا نبود، فرستادنش به قاهره كم‌اثر و حتي بي‌اثر بود. سفير قبلي، محمود جم، هم از پس صحبت با يك مشت پاشا كه جرات دخالت در امور دربار مصر نداشتند برمي‌آمد. شاه از پيه زيادي براي ماساژ استفاده ‌كرد. در يكي دو ساعت صحبت با سفير مصر در تهران برايش روشن شد در برابر طلاقنامه فقط جنازه، جواهر بي‌جواهر.

براي سوالي كه خود مطرح كرده‌ايد چه جوابي داريد: املا و انشاي اديبي كه مدعي تصحيح ديوان حافظ بود چرا تا اين حد پرخطا و ناهموار است؟

تنها كسي نبود كه در املا و انشا نمره ممتاز نمي‌گرفت. نثر ناصرالدين شاه كه اهل كتاب‌ترين و باسوادترين پادشاه ايران بود جاهايي لنگ مي‌زند. در كتاب قطور يادداشت‌هاي اعتمادالسلطنه، ايرج افشار تا دل‌تان بخواهد پانويس افزوده است براي تصحيح كلمات وزير انطباعات قاجار (امسال به جاي امثال، حرس به جاي حرص، تحديد به جاي تهديد، مقني به جاي مغني، نفوض به جاي نفوذ و بسياري ديگر).

محمدرضا شاه مهر57 به پسرش در امريكا نوشت «امسال بخواطر زلزله طبس جشنهاي 4 و 9 آبان گرفته نمي‌شود.» اسدالله علم در آخرين يادداشت‌هايش مي‌نويسد در فرصتي بايد تلفظ درست مقنعه و صخره و مخدّر را به شاهنشاه تذكر دهد. اردشير زاهدي زير نامه ديپلمات وزارت خارجه كه از قبول ماموريتي عذر خواسته بود نوشت «اين ديوس حاضر نيست به مسافرت برود ديوس ديگري انتخاب نماييد.» و ماجراي چهار بار تكرار «ثب» به جاي سبّ در حكم اعدام سال 59 را جاي ديگري آورده‌ام.

زبان مقدم بر خط است و به نظر من املا تا وقتي مخاطب منظور نويسنده را بفهمد و سوء‌تفاهمي پيش نيايد موضوع چندان مهمي نيست. نوشته آن آدم ها در گوشه كنار ثبت شده چون مشهورند وگرنه غلط املايي و انشايي فراوان بود و هست. در شبكه‌هاي اجتماعي خطاي املا و انشايي نادر نيست: «توجيح»، «ترجيه» «غورباقه»، «اصطحكاك»، «كجدار و مريض»، «شاغول»، «ماشينه خالمينا» (ماشين خاله‌ام اينا) . جمله‌هايي از قبيل «هويت فردي كه بازداشت شده بود را تاييد كردند» و «آنچه مي‌خواستم بگويم را گفته‌ام» همه جا عادي شده. زماني در آينده شايد از كسي كه زيادي طبق اصول بنويسد بپرسند: فارسي را از روي خودآموز 50 سال پيش ياد گرفته‌ايد؟

من هم گاه با نوشتن شابدولظيم، زرج و علي‌السكينه تفريح مي‌كنم. مهم اين است كه فرد گوش‌ به ‌زنگ باشد و به تذكر مشاور و اديتور و مصحح و خواننده توجه كند. سال 60 درباره متني صحبت مي‌كرديم كه احمد شاملو در آن نوشته بود «مهجور». يكي از حاضران كه حقوق خوانده تذكر داد در اين متن، محجور درست است. طفلك شاعر كمي دستپاچه شد اما پنج شش نفر ديگر هم مهجور (دورمانده، جدا افتاده) ديده بودند اما به احتمال زياد محجور (سفيه، كم‌عقل) نه. همه‌چيز همگان دانند.

كلمه‌اي يوناني كه در عربي اسطوخودوس يا اسطخدوس ضبط شده خيلي راحت اسقودوس تلفظ مي‌شود و جماعت به بطانه (آستر) مي‌گويند بتونه. وقتي همه مي‌فهميم، چه اهميتي دارد؟ نوكر قاموس لغت كه نيستيم. در صحبت با صافكار بگويي بطانه‌كاري، مي‌زند زير خنده. مثل‌آميز قلمدوني كه به حوض بگويد حابض. «ماكاراني» احتمالا در تلويزيون وطني شنيده‌ايد و در ليست غذاهاي رستوران سطح بالا «ترخان» ديده‌ام. محكم‌كاري جماعت وقتي نگرانند انگ بي‌سوادي بخورند.

زماني دبير ادبيات براي خودش كسي بود، در شهر اسمي داشت و بعضي از آنها شعر و مقاله منتشر مي‌كردند اما از يك در ده‌هزار محصل ها و يك درصد دانشجوها شايد چيزي در نشريات چاپ مي‌شد. امروز مديرمعلم در نشريه و خيابان و صف نانوايي گم است اما تعداد افراد سرگرم پست و توييت و استوري سر به فلك مي‌زند. توليد انبوه همه‌چيز از جمله متن.

مطالبي هوا مي‌شود كه مشابه آنها زماني اگر هم روي كاغذ مي‌آمد كسي نمي‌ديد، تا چه رسد در ثانيه به نظر صدها هزار نفر برسد. در چهل ميليون آدم كه شب و روز آي‌فون و آي‌پد بازي مي‌كنند سالي چهل تا غلط املايي از نظر آماري يعني صفر. از هدف هايم در بازپروري اين متن همين بود كه خطاي نوشتاري آدم‌ها را زياد بزرگ نكنيم. كوشيده‌ام با زيروبالا كردن نوشته قلم‌انداز و بي‌چركنويس‌ـ پاكنويس يك اديب بگويم جا دارد خطاي املاانشايي جوان‌ترها را پاي نظام آموزش عمومي بگذاريم. اگر مدرسه موفق‌تر عمل ‌كند وضع تا حدي مي‌تواند بهتر شود. درهرحال اين هم بخشي از دموكراسي است كه هركس با بضاعت مختصرش حق حرف زدن و نوشتن داشته باشد (اشتباه املايي رييس‌جمهور پرسروصداي امريكا به اندازه خطاي تايپي‌اش عادي شده اما برخي توييت‌هاي يك اديب معاصر ايراني نه) . نگراني اگر از بابت عنعنات است ضمانت كتبي مي‌دهم هزار سال ديگر زباني كه مردم اين نواحي به كار مي‌برند همچنان فارسي خواهد بود.

و اما بحث شيرين حافظ‌بازي. ظريفي درباره اين كيبورد گفت نارنجك‌هايي به اطراف پرت مي‌كند و بي‌اعتنا به راهش ادامه مي‌دهد. در پايان اين گفت‌وگو نارنجك نپراكنم و فقط اشاره كنم خود آن تفنن كه براي اشخاصي تبديل به مشغله و شغل و جايگاه شده از اول پروپاي محكمي نداشت. در اين باره 10 سال پيش چيزي نوشتم كه در سايت هست. باري، در حافظ قزويني _‌ غني دست‌كم يك نكته مهم سراغ دارم كه بماند براي مطلبي مستقل پيرامون آن بيزنس‌‌‌ سرگرمي.

چه كارهايي در دست كتابت داريد، چه كتاب‌هايي در دست انتشار و چه كتاب‌هايي در انتظار مجوز؟

در كنار كارهاي آماده انتشار كه هنوز براي مجوز نرفته، در فكر تنظيم مناسب مطالبي‌ام كه در 10 سال گذشته در اينترنت هوا كرده‌ام. برخي را خوانندگان جوان‌تر همچنان مي‌خوانند اما خواننده‌هاي بالقوه‌اي اهل كيبورد و مانيتور نيستند و ترتيب و توالي سنجيده به يك رشته مطلب كليت معنايي پيوسته‌اي مي‌بخشد وراي تك‌تك آنها.

آدم‌ها تكرار نمي‌شوند

هر روز با روز پيش كمي فرق دارد و ممكن است اتفاق شب پيش بر فكر شخص و حتي كل جامعه اثر بگذارد. دنياي فكري روزگار قديم محاط بود در صبح ازل و شام ابد. در جهان امروز، امسال دست‌كم به اندازه تجربه‌هاي يك سال با پارسال تفاوت دارد و توجه داشته باشيم به تاثير كميت بر كيفيت. جوان نوزده‌ساله در دادن زندگي‌اش سخاوتمند است چون فكر مي‌كند سال‌هاي بسياري در كف دارد. پدر آن آدم شايد نتواند به آن اندازه سخاوتمند باشد و بايد امساك كند. نويسنده‌اي امريكايي در كتاب خاطراتش نوشت
Too young to live, too old to die. اين يكي براي زنده‌ماندن (و پرهيز از خطر) خيلي جوان است (در گفتار عاميانه: جان از قالبش زيادي مي‌كند)، آن يكي براي مردن (و استقبال از خطر مرگ) زيادي سالمند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون