هاشمي به روايت هاشمي(30)
اگر از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد مي دانيد كه دنبالهدار، خاطرات آيتالله هاشمي را در اين ستون چاپ كرده ايم و چاپ و انتشار قسمتهاي بعدياش ادامه دارد. در اين ستون روز گذشته بخشي از ماجراي مدرسه فيضيه قم در گفتوگويي با آيتالله هاشميرفسنجاني توضيح داده شد. روز گذشته در اين گفتوگو آيتالله هاشمي در مورد فرستادن روحانيون به سربازي براي جلوگيري از گسترش مبارزه را بازگو كرد. در شماره امروز آيتالله هاشمي به مشكلات طلبهها در دوران سربازي اشاره ميكند كه در ادامه ميخوانيد.
مسالهاي كه هست در مورد بعضي طلبههايي كه محاسن داشتند چكار كردند مساله محاسن را؟
يكي از بحثهايمان هم همين بود. ما از اين جهت راحت بوديم، من كه مسالهاي اصلا نداشتم. يكي از مشكلاتمان همين بود كه با آقاي پيروزنيا گمان ميكنم صحبت كرديم. بالاخره قانع شدند كه با ماشين زود به زود بزنند. اينها زير بار نميرفتند. آنها هم اصرار داشتند خب، آييننامهشان بود. بايد هر روز با تيغ ميزدند. به هر حال جروبحث زيادي داشتيم، به اين رسيديم كه ماشين كنند. نمره يك يا دو، شايد با يك موافقت كردند. به هر حال صدق ريش ميكرد ديگر. اين هم حل شد. مرخصي كه ميخواستيم بياييم، مساله بود. چون سربازها نبايد لباس شخصي بپوشند گويا دژبانها ميگيرند اينها را. من نميدانم اين طوري است كه ظاهرا آن موقع اين طوري بود خب، ما كه زير بار اين مساله نميرفتيم. لباسهاي ما همراهمان بود. نزديك باغشاه يك دفتري بود مال قوم و خويش ما. ميرفتيم آنجا لباسمان را عوض ميكرديم ميآمديم قم يا هر جا ميخواستيم برويم. زود هم مرخصي دادند به ما. كسي هم باور نميكرد كه مرخصي بدهند. آنها كه زن و بچه داشتند؛ يكي از كارهاي پارتيبازي كه كرده بوديم همين بود كه به ما مرخصي بدهند زود به زود. بعضي طلبهها با لباس سربازي ميآمدند ولي من با لباس سربازي نيامدم، هيچوقت. رفتيم خدمت امام يك بار. در اين فاصله من چند بار آمدم زيارت امام. يك بار يك مسالهاي بود كه بعد ميگويم بچههاي ما هم ميآمدند. يك بار هم بچهها كوچك بودند فاطي [فاطمه] ما آن موقع- دختر بزرگ ماست- آمد ملاقات با مادرش وقتي او را دادند به من خب، اول انتظار نداشت من را با آن لباس ببيند من هم، همين طورعادي؛ بعد كه نگاه كرد من را شناخت گفت بابا پاسبان شدي، سرباز نديده بودند. گريه كرد، آقاي علوي بروجردي هم آن موقع آمده بودند و آقاي سبط و اينها، آمده بودند ديدن ما، آنهاهم گريه كردند وقتي كه اين منظره را ديدند، بچه با احساس هم گفت. يعني توقع نداشت اين منظره را ببيند. آنجا ما كمكم ديگر مشغول كار طلبگي- روحاني شديم.
شما خدمت امام چيزي خاطرتان نيست اولينبار؟
نه. من الان يك مطلب ديگري يادم است كه ميگويم. حالا اين دفعات بعد است. من هيچ خاطرم نيست اول بار كه خدمت امام آمدم برخورد امام چگونه بود، من چه گفتم البته من تنها نبودم آن كساني كه با من آمدند لابد ممكن است يادشان باشد ولي من كه يادم نيست. اجمالا ميدانم كه امام كه قضيه را خيلي عادي تلقي ميكردند و خوشحال بودند من هم فوري از همانجا يك نامه خدمت امام حالا -اين نامه نميدانم جايي كه بيايد يا نه- آن موقع احتمال ميداديم كه امام امتيازي بدهند براي اينكه اين مساله حل بشود. من خدمت امام يا پيغام دادم يا نامه نوشتم كه وضع اينجا خيلي خوب است. شما مبادا از اين جهت يك امتيازي بدهيد براي اينكه ما حالا وارد شديم اينجا يك دنياي جديدي است و هيچ مشكلي نداريم. اولا داريم اسلحه ياد ميگيريم بعد هم براي طلبهها جالب بود. حتي آموزش جسمياش جالب بود كه من تاكيد روي اين داشتم همان برنامههاي نظامجمع و دويدن و ورزش، صبح زود. سحر بلند شويم ورزش كنيم دو، سه ساعت. چيز مفيدي بود كه من نظرم اين بود كه همه طلبهها بايد اين كار را بكنند در حوزه. به علاوه مسائل جديدي كه آنجا فهميده بوديم و تاثيري كه روي افسرها و درجهداران و سربازها گذاشته بوديم براي ما محسوس بود. اينها را من خدمت امام پيغام دادم، نوشتم كه به هر حال اين چيز باارزشي است. شما، اصلا شما از اين نترسيد. بگذاريد همه طلبهها بيايند سربازي، ما اگر بياييم در سربازخانه با وسعت شركت كنيم ارتش را عوض ميكنيم. واقعا همين طوري بود. خدا ميداند كه آن نقطهاي كه ما بوديم چه آثاري آن موقع گذاشته بوديم. حالا يك قسمتهايي از آن را ميگويم كه چه آثاري داشت. اولا ما در مقايسه با آنهايي كه آنجا بودند چون باسوادتر بوديم و سطح بالايي داشتيم سربازهاي فوقالعاده ممتازي بوديم. مثلا در تفنگم. يك بود اسلحهام. هنوز ژ3 و اينها نيامده بود. در تفنگ، در شناسايي اسلحه، بازكردن و بستن تفنگ. ركورد را من شكستم در واحد و شايد در كل باغشاه. مثلا در ظرف چند ثانيه آدم اين را كلش را باز كند، قطعاتش را دوباره ببندد، خيلي هم قطعه دارد. همهاش را باز ميكرديم ميريختيم روي زمين دوباره ميبستيم. يا در كلاسها كه ميآمدند درس ميدادند. خب، افسرها تا يك اشاره ميكردند ما ياد ميگرفتيم چيزهايي كه ميگفتند. سربازان دهاتي كه بنده خداها بيسواد بودند كه اين چيزها را... خب، معلوم بود كه نميتوانستند بگويند. آن وقت بيان ما هم از خود افسران بهتر بود، بهتر ميتوانستيم تبيين كنيم.