نودسالگي سايه
رضا ضيا
سايه يكي از «بتهاي ذهني» من است. اولينباري كه از نزديك ديدمش، (بيش از ده سال پيش) حس ميكردم مقابل فردوسي يا حافظ ايستادهام و اصلا باورم نميشد چنين لحظهاي در زندگيام رخ داده است! اينها مربوط به قبل از چاپ كتاب «پير پرنيانانديش» است. او در اين كتاب به گونهاي تصوير شده كه هركس آن را ميخواند، حس ميكند، چقدر با سايه صميمي است و حقِ خود ميداند كه مرتبا به
ديدارش برود. عجيب هم نيست كه سايه هميشه خوشاخلاق و سرحال و آماده به خدمت براي خيلِ دوستدارانش نباشد و گاهي عاشقانش سرخورده از محضرش بازگردند. بيچاره پيرمرد بايد هر روز در خانه خودش پذيراي چند نفر باشد و به چند نفر لبخند بزند و ساز و شعر و كراماتِ چند نفر را تحمل كند؟ ولي از آن سو هم بايد بداند كه به قولِ عربها: مشربُ العزبِ كثير الزّحام. (چشمه شيرين، پر مشتري است) يا به گفته سعدي:
چو كعبه قبله حاجت شد، از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسي فرسنگ
تو را تحملِ امثالِ ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درختِ بيبر سنگ
سايه پيش از اين كتاب هم، كم خواهان نداشت، ولي الان ديگر قضيه فرق كرده. اكنون همه به اندروني او راه پيدا كردهاند و او بايد تاوانِ اين آشنايي را بدهد.
سايه نودساله شد، اي كاش براي شاباشِ صدسالگياش هم باشد و باشيم.