روزي كه مصدق در ذهنم حك شد
جواد مجابي
15 ساله بودم و دبيرستاني؛ سال 32 بود. هرروز بعد از مدرسه سراغ ميتينگهايي كه به نفع مصدق در سبزه ميدان قزوين كه ميدان مركزي شهر بود، ميرفتم. آن روزگار طرفدار مصدق بودم، هنوز هم هستم. در ميتينگها و جلسهها شركت ميكردم و روزنامههاي طرفدارش را هم ميخواندم. روزنامه «حاجي بابا»، «توفيق»، «شورش» و «باختر امروز» دكتر فاطمي را هر روز ميخواندم و در جريان همهچيز بودم. آن روزگار همه دكتر مصدق را دوست داشتند. او نفت را ملي كرده بود و دست انگليس را از كشور كوتاه. مگر ميشد دوستش نداشت و به كارش علاقهمند نبود؟! دوستش داشتيم و دنبالش ميكرديم. هيچوقت يادم نميرود كه يكي دو روز مانده به كودتاي 28 مرداد چه اتفاقي افتاد. مثل هرروز از خانه بيرون زدم و به سمت شهرباني قزوين رفتم. جلو شهرباني جمعيت زيادي از طرفداران مصدق جمع شده بودند؛ از تودهاي و جبهه ملي و... به نفع مصدق شعار ميدادند. ناگهان يكي از سربازان شروع كرد طرفداري از شاه. طرفداران مصدق هم ريختند سرش و كتكش زدند. ناراحت شدم. به نظرم رفتار ظالمانهاي بود و از ما كه طرفدار مصدق آزاديخواه و هميشه پايبند به اصول بوديم، نادرست و اشتباه. مصدق قهرمان ملي ما بود. قهرماني آزاديخواه، مستقل و دلسوز به ميهن. آزادانديش و رفرميست بود. اما هيچوقت حاضر نشد كه بابت آنچه فكر ميكند درست است، قانون را زيرپا بگذارد و از قانون تخطي كند. او حتي آزادي مخالفانش را هم به رسميت ميشناخت و همين خصوصيات اخلاقي بود كه او را مصدق كرد. اين اتفاق از يادم نرفت تا يكي، دو روز بعد، همان 28 مرداد سال 32، كه از خانه بيرون زدم تا به سمت چاپخانه عمويم بروم. نزديكهاي چاپخانه، صداي راديو را شنيدم و مهدي ميراشرفي را كه فرمان عزل مصدق را ميخواند. انگار يك تشت آب سرد روي سرم ريختند. آن اتفاق و حادثه تاثير بسيار زيادي روي من و همنسلانم گذاشت. مصدق را بعدتر در قصههايم روايت كردم. در «موميايي» شخصيتي خلق كردم قهرمان اصلياش مصدق بود. تمام اين سالها دو نفر الگوهاي ذهني من بودند. مصدق اولين آنها است. آزاد انديش و وطندوست و پايبند به اصول اخلاقي. مردي كه حتي در روزگار مريضي و بيماري سرطان حنجره، اجازه نداد كه او را براي معالجه به خارج از كشور ببرند و چنين اعتقادي به ميهن و مردم سرزمينش داشت. مردي كه الگوي آزادانديشي بود، به اصلاحات باور داشت، مردم دوست بود و در سياست فوقالعاده زيرك. اسطوره ديگرم دهخدا است. مردي كه زندگياش را براي ادبيات گذاشت به روايت خودش، در تمام سالهاي زندگي فقط دو روز ننوشت؛ روزي كه مادرش مرد و روزي كه نتوانست قلم به دست بگيرد. مصدق و دهخدا هميشه الهامبخش و نيرودهنده رمانها، شعرها و نوشتههاي من بودند؛ مرداني بزرگ با شخصيتهايي بزرگ كه همواره ميتوانيم از آنها الهام بگيريم و آنها را معيار روابط اجتماعي خود بدانيم.