• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4905 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۲۹ فروردين

نگاهي به «عاشقانه مارها» مجموعه داستان غلامرضا رضايي

«آس»هايي كه رو نمي‌شوند

قباد آذرآيين

ادبيات داستاني مسجدسليمان، به دليل ويژگي‌هاي خاص اقتصادي، اجتماعي، بومي، تضاد سنت و مدرنيته، ژانرهاي متنوعي را تجربه كرده است؛ از بهرام حيدري و منوچهر شفياني روستايي‌نويس تا خداداد باپيرزاده و بهروز ناصري كه از نفت و زيست‌بوم مي‌نويسند و فرهاد كشوري كه در رمان‌هايش نگاهي به تاريخ دارد. غلامرضا رضايي اما با نيم‌نگاهي به زيست‌بوم و سنت و كهن‌الگوها، ژانر ديگري از داستان قلمي كرده است؛ نوعي داستان رئاليست- معمايي كه حالا ديگر از پس نوشتن چند مجموعه داستان و رمان، يك جور سبك و شناسنامه را به نامش تثبيت كرده است. مجموعه داستان «عاشقانه مارها» (نشر هيلا) يكي از كارهاي شاخص اوست كه جايزه هفت اقليم و نامزدي نهايي جايزه مهرگان را به پاداش قلمي كردن آن نصيبش كرده است.دكتر رضا براهني در رمان «آزاده خانم و نويسنده‌اش» مي‌نويسد «رمان خوب، رماني است كه ناقص باشد.»اگر بتوانيم نظر دكتر براهني را به داستان كوتاه هم تسري بدهيم، بي‌شك مجموعه داستان «عاشقانه مارها» مشمول اين ديدگاه و نظر مي‌شود.در هرشش داستان اين مجموعه، معمايي طرح مي‌شود و گره داستان در پايان ناگشوده مي ماند: در داستان اول، «عقرب‌ها چه مي‌خورند؟» صحنه شكار عقرب دو پسربچه، گره مي‌خورد به شنيدن صداي تيرو بعد پيدا شدن گوني‌اي كه نعشي در آن است و «چهارنفري به زور روي زمين مي‌كشيدندش.» نعشِ گوني پيچ را مي‌گذارند عقب نيسان ... بعد بچه‌ها دو لنگه كفش زنانه پيدا مي‌كنند و يك پاكت خالي سيگار و «چند برگ پاره‌پوره كتاب.»
در داستان دوم، «عاشقانه مارها» كه به شيوه تك‌گويي بيروني روايت مي‌شود، دو گمشده داريم: دختري كه خرسي او را مي‌ربايد، يا با خرس همراه مي‌شود و معلمي كه از او دفترچه يادداشتي به جا مي‌ماند كه راوي (برادر معلم) يادداشت‌ها را براي ماموري كه قرار شده حادثه را پيگيري كند، مي‌خواند.داستان با اين واگويه تمام مي‌شود: «...يعني بعد از بيست روز نبايد پيدايش مي‌شد... نمي‌دانم. باور كن عقلم ديگر به هيچ‌جا قد نمي‌دهد. شايد به قول شما... هرجور صلاح مي‌دانيد. هرچه باشد، شما كارتان است، بله. شايد...»داستان سوم، «يك شب باراني» باز به شيوه تك‌گويي روايت مي‌شود؛ راوي دارد ماجراي آن شب را براي مخاطبي (عمويوسف) كه از روي روايت راوي مي‌فهميم گهگاه توي داستان سرك مي‌كشد، تعريف مي‌كند؛ راوي به دعوت دوستي- بيژن- به يك «ضيافت خودماني» فراخوانده مي‌شود: «گذراندن شبي باراني به عيش و نوش در خاكستان.» بعد قرار مي‌گذارند كه كدام‌شان جرات مي‌كند برود توي مرده‌شورخانه و برگردد؟ بيژن داوطلب مي‌شود... مي‌رود و چون دير مي‌كند رفقا براي پيداكردنش همه جاي خاكستان را مي‌گردند: «حتي تا مزارهاي كهنه و قديمي هم رفتيم و صدايش كرديم.» بيژن به خانه برمي‌گردد؛ در حالي كه ظاهرا لال شده و حرفي نمي‌زند و معماي اين داستان هم حل نشده مي‌ماند.
در داستان چهارم، «نهصد و يازده»، دو نفر از سازمان گوشت، با جيپ اداره براي خريد احشام عشاير، راهي روستا مي‌شوند. داستان از شبي شروع مي‌شود كه راننده كاميون نهصد و يازده كه با فاصله از جيپ كارمندان سازمان گوشت توقف كرده با نور چراغ‌هاي كاميونش دارد به آنها خبري مي‌دهد. اين‌بار، گره‌افكني و معماي داستان همين اوايل داستان اتفاق مي‌افتد. «معلوم نيست اين يارو چه مرگش شده.» گرهي كه مثل داستان‌هاي ديگر ناگشوده مي‌ماند و معمايي كه حل نمي‌شود. مهندس و راننده جيپ سازمان گوشت خود را به نهصد و يازده مي‌رسانند، آنجا متوجه مي‌شوند كه يكي از گوسفندها كم شده و يكي‌شان را هم كاردي كرده‌اند، آن هم توي اتاق كاميون. راننده مي‌گويد سر و صدا را شنيده ولي فكركرده گوسفندها گرم‌شان شده و تقلا مي‌كنند و اين بود كه محل نگذاشته. اين را هم بگوييم كه راننده قبلا با مهندس سازمان گوشت جرو بحثي هم داشته كه زودتر راهي‌اش بكند برود. مهندس گفته بوده با چهارده تا گوسفند نمي‌تواند به او اجازه حركت بدهد و ماشين بايد تكميل بشود. آيا دزدي و كاردي شدن گوسفندها كار خود راننده نبوده كه بخواهد يك جور مهندس را بچزاند؟ در ادامه معماها و گره‌هاي داستان، جيپ سازمان در بازگشت شبانه براي به دست آوردن سرنخ كلاف گم شدن و سربريده شدن گوسفندان، مردي روستايي را سوار مي‌كند كه مي‌گويد دارد از انديكا مي‌آيد. مرد مي‌گويد اهل يكي از روستاهاي همان حوالي است و در سفر قبلي مهندس براي خريد گوسفند، به آنها گوسفند فروخته، حتي سند فروش را هم نشان مهندس مي‌دهد و از او مي‌پرسد سازمان كي طلبش را مي‌دهد. مرد روستايي نزديك روستاي‌شان پياده مي‌شود و قول مي‌دهد برود براي مهندس و راننده جيپ نان بياورد. بعد روستايي ديگري از همان روستا پيدايش مي‌شود و كلا منكر مي‌شود كه مردي با آن ويژگي‌ها كه مهندس مي‌گويد در آن روستا ساكن است. داستان با اين عبارت تمام مي‌شود: «شوفر نهصد و يازده پشت به ماشين توي تاريكي معلوم نبود كجا را دارد نگاه مي‌كند.»
«بعد از سال‌ها» نام داستان بعدي است: «بوي گاز ترش، اهالي يك محله را وادار مي‌كند كه خانه‌هاشان را رها كنند و به جاي ديگري بكوچند. راوي قبلا در همين محل ساكن بوده اما مي‌گويد: «سال‌ها بود نيامده بودم. بيست و يكي دوسال مي‌شد.» برادرش «باران» هم همراه اوست. وقتي دارد با هندي‌كمش از محله عكس مي‌گيرد، دختري را مي‌بيند كه از ميدانگاهي به كوچه‌اي مي‌پيچد و غيبش مي‌زند. دختر، راوي را ياد شهلا نامي مي‌اندازد كه ظاهرا تعلق خاطري به او داشته. شهلا هم گم شده. پيداشدن «كلاف مويي توي شكاف ديوار حياط» گره داستان را كورتر مي‌كند. واق واق بي‌امان سگي كه بعد از ورود راوي همراهش شده، راوي را به در خانه‌اي مي‌رساند. در مي‌زند. مردي كور  -يك معماي ديگر؟- در را به رويش باز مي‌كند. راوي از مرد كور نشاني همسايه بغلي قبلي‌شان را مي‌گيرد. مرد كور منكر مي‌شود كه چنين خانواده‌اي در همسايگي‌شان وجود داشته.«برمي‌گردم پشت سر، سگ هنوز ايستاده است توي ميدان. كسي انگار از كوچه بغل خانه سرك مي‌كشد.»«عكس» آخرين داستان كتاب است؛ الياسي، نگهبان صفه- معبد و آتشكده باستاني-گم شده. داستان از جايي شروع مي‌شود كه راوي در مورد عكس‌هاي توي اتاق الياسي حرف مي‌زند. اتاق پر بود از عكس‌هاي آتشكده باستاني و سنگ و كتيبه‌ها. با تك‌جمله‌هايي موجز و قصار در حاشيه و ذيل برخي‌شان: راز خاموش سنگ‌ها. آيا دست آدمي قادر به نشاندن اينها بوده؟»
براي توجيه گم شدن ناگهاني الياسي، دلايلي ذكر مي‌شود؛ از اختلاف او با زنش، آوردن سگي به نام جني- جني؟- به خانه و نارضايتي زن و بچه‌هايش. سرانجام راوي از غاري به نام «تاتا خروس» در كنار آتشكده حرف مي‌زند. «غاري به قدمت تاريخ. قرن‌هاست هيچ انساني به درونش پا نگذاشته. بسياري از افراد بومي منطقه بر اين باورند كه غار مفروش است به زيراندازي منقوش و زيبا و خروسي سنگي در آن ساكن است. «[خروس] هرازگاهي صبح بر بلندي آتشكده مي‌آيد و بانگ مي‌كند.» اين داستان هم با اين عبارت معمايي به پايان مي‌رسد: «...بوي بدي به مشامم خورد... بوي گند و تعفن لاشه حيواني شديدتر شده بود... هيچ معلوم نبود، بو آن‌قدر زياد بود كه حالم را به‌هم زد. رد سياهي از لكه‌هاي خون تا نزديكي غار كشيده مي‌شد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون