دكتر هاوس خوشگل و خوشتيپ است و تا وقتي راه نرفته، متوجه نميشويد كه پايش ميلنگد، خصلتي كه نه فقط از جذابيتش نميكاهد، بلكه مثل شكستگي بيني اسپارتاكوس، او را متمايز و جذابتر كرده. پزشك ميانسال گوشتتلخي كه زبان تندي دارد و وقتي به مخاطب خيره ميشود، انگار نه فقط درد و مرضهاي جسماني او كه پستي و بلنديهاي روح بيمار را نيز ميبيند، مرد ميانسالي تنها و جامعهگريز كه به روشهاي نامعمول و احتمالا غيرقانوني و غيراخلاقي (؟) مشهور است. او همه ويژگيهاي يك نابغه را دارد، مثل شرلوك هلمز، كارآگاه افسانهاي. مجموعه تلويزيوني امريكايي دكتر هاوس (به انگليسي: House M.D) ساخته ديويد شور با بازي درخشان هيو لوري هنرمند سرشناس انگليسي، از تاريخ 16 نوامبر 2004 تا 21 مه 2012 در هشت فصل از شبكه فاكس پخش شد. دكتر هاوس در اين درام پزشكي يك پزشك نابغه است كه به مصرف مسكن اعتياد دارد. او مسوول يك تيم پزشكي حرفهاي در بيمارستاني در پرينستون است، اما در تشخيص بيماريهاي حاد و نادر، به روشهاي معمول و حتي همكاريهاي گروهش اتكا نميكند، بلكه از روشهايي غيرمتعارف و بعضا هنجارگريز استفاده ميكند. پخش اين سريال تلويزيوني با اقبال مخاطبان همراه بود، با بيش از 19 ميليون تماشاگر براي هر اپيزود. توجه به سريال دكتر هاوس تنها به تماشاگران عمومي محدود نشده و علاقهمندان شاخههاي متنوع پزشكي و علوم انساني مثل فلسفه و روانشناسي به آن بهطور خاص توجه نشان دادهاند تا جايي كه كتابهايي با موضوعات و عناويني چون «هاوس و فلسفه» و «هاوس و روانشناسي» نوشته شده. از اين ميان، اخيرا كتاب «هاوس و فلسفه: همه دروغ ميگويند» با سرويراستاري هنري ياكوبي با ترجمه اميرحسين خداپرست و همكاران، از سوي نشر همان منتشر شده است. اين كتاب شامل 18 مقاله از شماري از متخصصان و پژوهشگران فلسفه در امريكاست كه هريك از جنبه يا جنبههايي، به پرسشهاي فلسفي در سريال هاوس ميپردازند. به مناسبت ترجمه اين كتاب، با اميرحسين خداپرست، عضو هيات علمي موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران و ويراستار ترجمه فارسي اين كتاب گفتوگو كرديم. دكتر خداپرست در زمينههاي فلسفه دين، فلسفه اخلاق و اخلاق پزشكي كتابها و مقالات زيادي تاليف و ترجمه كرده است.
سريال و سريالبيني در سالهاي اخير به يك سرگرمي رايج و مورد توجه عمده مردم به ويژه طبقه متوسط بدل شده. با هركس كه صحبت ميكنيد، يا مشغول تماشاي يك سريال جديد است، يا ميخواهد سريال تازهاي ببيند، يا به شما تماشاي سريالهايي را پيشنهاد ميكند. به عنوان پژوهشگر فلسفه كه احتمالا بايد بيش از هر چيز با كتاب و مقاله سر و كار داشته باشد، بفرماييد نظرتان راجع به سريال ديدن چيست و آيا سريال ديدن با كار فلسفي منافات ندارد؟
من خود هيچ گاه به صورت حرفهاي فيلمها و سريالها را دنبال نكردهام. در بين دوستان و آشنايانم ميبينم كه چقدر با حرارت از آخرين فيلمها و سريالهايي كه ديدهاند يا حتي منتظر قسمتهاي جديدشان هستند صحبت ميكنند ولي من، خوب يا بد، هيچ گاه اينگونه نبودهام. با اين حال، چنانكه در مقدمه ويراستار فارسي بر كتاب هم آوردهام، پيش ميآمد كه در حين خواندن مقاله يا كتابي فلسفي به زبان انگليسي با ارجاع به سريال دكتر هاوس مواجه ميشدم. همين مساله علاقهام را به مشاهده اين سريال برانگيخت و همه قسمتهاي آن را با اشتياق تماشا كردم. بعدتر، وقتي در جستوجوي مطالبي درباره اين سريال بودم، متوجه شدم كه مجموعه «فلسفه و فرهنگ عامه» در انتشارات بلكول كتابي را به سرپرستي هنري ياكوبي درباره آن منتشر كرده است. كتاب را پيدا كردم و با ملاحظه عناوين و نويسندگان و البته به پيشنهاد يكي از دوستان خوشفكر، تصميم گرفتم ترجمه مجموعه مقالات آن را در قالب كاري جمعي، به كمك دوستاني كه سريال را ديده بودند و به آن علاقه داشتند، منتشر كنم. اين درباره ماجراي ترجمه كتاب.
اما درباره خود سريال ديدن و ارتباط آن با كار فلسفي، سادهترين چيزي كه ميتوان گفت اين است كه به نظر نميرسد اين دو لزوما تلازم يا تنافري باهم داشته باشند. سريال ديدن تا حد زيادي نوعي سرگرمي محسوب ميشود و اهل فلسفه هم، همچون عموم مردم، سرگرميهايي دارند كه سريال ديدن ميتواند يكي از آنها باشد. اما فكر ميكنم اين پرسش فرض ديگري دارد و آن اينكه آيا فلسفهورزي به مثابه فعاليت عقلاني جدي ميتواند با اموري پيشپاافتاده مانند ديدن مجموعههاي تلويزيوني سازگار باشد. پاسخ اجمالي من اين است كه بله، حتما. اولا، فيلسوفان بزرگ سرگرميهاي پيشپاافتادهاي داشتهاند. براي مثال، از علاقه خاص هايدگر و ويتگنشتاين به ديدنِ فوتبال شنيدهايم. از دوره آنها به عقبتر هم برويم، ميبينيم كه فيلسوفان بزرگ تاريخ در زندگيشان علاقههايي شخصي داشتهاند كه آنان را شبيه ديگر افراد ميكرده است. ثانيا، زماني فلسفه سرور علوم بود و شايد با هر فعاليت پيشپاافتاده يا به ظاهر لغوي ناسازگار به نظر ميرسيد. اينك ديرزماني است كه فلسفه و فيلسوف آن شأن شبه الهي را ندارند و بسيار زمينيتر شدهاند، به گونهاي كه امور روزمره خود به موضوعي مهم و جذاب براي انديشه فلسفي بدل ميشوند و در كنار موضوعات تخصصي و انتزاعي مينشينند. ثالثا، فيلم ديدن يا سريال ديدن هم امري پيشپاافتاده نيست آنگونه كه شايد زماني تصور ميشد. كم نيستند فيلمها يا سريالهايي كه زمينههايي جدي براي تأمل فلسفياند يا اساسا موضوعاتي فلسفي (نه مثلا زندگي فيلسوفان و حكما) مطرح ميكنند، به گونهاي كه درباره مضامينشان مباحثات فكري و گفتوگوهاي بسيار و ثمربخش شكل ميگيرد. به نظرم، مجموعه تلويزيوني دكتر هاوس هم از جنس چنين سريالهايي است.
اينكه راجع به فيلمهاي سينمايي بحثها و تفسيرهاي فلسفي صورت بگيرد، امر تازهاي نيست، مضاميني چون فلسفه فيلم يا فلسفه و فيلم يا فيلم فلسفي يا... براي علاقهمندان به اين دو حيطه امري آشناست. اما سريال بنا به پيشفرض، عمدتا يك محصول فرهنگي سرگرمكننده است كه براي اوقات فراغت و آسايش مخاطبان طراحي شده و كاركردهايي چون انتقال معنا يا باورها و ارزشهايي خاص، در وهله دوم اهميت قرار ميگيرند. رواج سريالبيني چنان كه در پرسش اول مطرح شد و رقابت حاصل از آن، اما به خلق مجموعههاي تلويزيونياي منجر شده كه به تعبير مخاطبان، براي هر اپيزودشان به اندازه يك فيلم سينمايي، هزينه و زمان و فكر صرف شده است. آيا فكر ميكنيد ميتوانيم بگوييم كه سريالها از اين حيث، در حال رقابت با سينما هستند؟
پاسخ به اين پرسش نياز به آشنايي جدي با سينما و تلويزيون يا تخصص در آن دارد و من متاسفانه چنين آشنايي و تخصصي ندارم. با اين حال، به منزله فردي عادي شاهدم كه مخاطبان و دنبالكنندگان سريالهاي تلويزيوني بسيار بيشتر شدهاند و آن گونه كه متوجه شدهام كارگردانان بزرگ سينما هم به ساختن سريالهاي كوتاه يا بلند تمايل بيشتري نشان ميدهند. اين بدان معنا است كه واقعا ممكن است رقابتي در ميان باشد، چه در بين سازندگان چه در بين مخاطبان. اما از منظري كه اكنون از آن به ماجرا مينگريم، گمان نميكنم تفاوتي قاطع در كار باشد. يعني اگرچه سريالها محصولات فرهنگي سرگرمكنندهاي هستند، آنها هم ميتوانند به اندازه فيلمهاي سينمايي كاركردهايي مانند انتقال معاني، باورها و ارزشهايي خاص داشته باشند. سريال دكتر هاوس هم چنين ويژگياي دارد. يعني اتفاقا ارزش آن صرفا به اين نيست كه عنوان برخي از قسمتهايش دلالت فلسفي صريحي دارد (مثلا قسمت «تيغ اُكام») يا مضاميني در آن مطرح ميشود كه درخور تامل فلسفي است بلكه از منظر دراماتيك، جذاب و پركشش است. روشن است كه اگر اين جذابيتِ دراماتيك نباشد، آن دلالتها و مضامين تا اين حد عميق در ذهن نمينشينند. از اين نظر، گمان نميكنم بتوان بين سريال ديدن يا فيلم ديدن تعارض يا تفاوتي قاطع يافت.
به نظر شما به عنوان پژوهشگر علاقهمند به مباحث فلسفه اخلاق و اخلاق پزشكي، سريال دكتر هاوس چه ويژگيهاي متمايزي دارد و چرا مورد توجه پژوهشگران و اهالي فلسفه قرار گرفته؟ آيا شخصيت هاوس جالب است يا زمينه سريال كه در يك بيمارستان ميگذرد و با درد و رنجهاي بشري و به ويژه مساله مرگ و زندگي طرف است؟
ابتدا بايد بگويم كه مضامين فلسفي سريال دكتر هاوس به مباحث اخلاقي يا آنچه با عنوان اخلاق پزشكي ميشناسيم محدود نميشود؛ يعني گستره اين مضامين بسي بيشتر از فلسفه اخلاق يا اخلاق پزشكي است. اين نكته را از مقالات كتاب هم ميتوان دريافت. كتاب واجد چهار بخش است؛ بخش نخست آن به مساله معناي زندگي ميپردازد، بخش دوم به منطق و روششناسي ربط دارد؛ بخش سوم بيشتر درباره مسائل مرتبط با اخلاق پزشكي است و بخش چهارم به زندگي اخلاقي، بهطور كلي، اختصاص دارد. ذيل هر بخش هم مطالبي متنوع مطرح شده است، از ارتباط با ديگران گرفته تا آيين ذن و از مساله رضايت آگاهانه گرفته تا عشق و دوستي. بنابراين گستره مضامين فلسفي سريال و بالطبع، پرداختن به آنها در مقالات كتاب بيش از اخلاق پزشكي و فلسفه اخلاق است.
درباره ويژگيهاي خاص سريال كه آن را براي فلسفهدوستان جذاب ميكند ميتوان گفت كه بخشي از آنها به شخصيت هاوس و روابطش با دنياي پيرامون بازميگردد و بخشي از آن به رخدادهايي كه در سريال شاهدشان هستيم. براي نمونه، هاوس مردمگريز است و از اين جهت، ميتوان او را با سارتر همنظر شمرد كه ميگفت «جهنم ديگرانند». همچنين نبوغي شگفتانگيز دارد كه او را به شخصيت شرلوك هلمز نزديك ميكند (اين نزديكي البته عامدانه است. چنانكه يكي از نويسندگان كتاب نشان ميدهد، هاوس هم از حيث نام خانوادگي هم از حيث ويژگيهاي رفتاري با هلمز قرابت دارد. در يكي از بخشهاي سريال هم با كسي در جدال است كه موريارتي نام دارد (همنام با دشمنِ اصلي هلمز). اين نبوغ در روش خاص هاوس در كشف بيماري يا شناخت وجوه تيره و تار موقعيت آشكار ميشود كه قابل بررسي فلسفي است. رابطه او با بيماران برخلاف دستورالعملهاي معمول در تنظيم رابطه پزشك و بيمار است و موجب ميشود در داوري درباره شخصيت و منش او كه از سويي از نظر اخلاقي بد و ناپسند به چشم ميآيد و از سوي ديگر، از نظر فكري تحسينبرانگيز، به فكر فرو رويم. اما علاوه بر اين شخصيت، آنچه در سريال ميگذرد خود درخور تامل فلسفي است. چنانكه شما گفتهايد، محيط بيمارستان و اضطراب نزديكي مرگ فضايي مناسب براي چنين تاملي فراهم ميكند. با اين حال، وراي آن، گاه مسائلي كه در ضمن مناسبات افراد مطرح ميشود نمونههاي عيني مناقشههاي فلسفياند، مثلا اينكه در مواجهه با وضعيت بيماري كه به كارآمدي درمانهاي معمول و در دسترس براي بهبودش اميدي نداريم بايد چه كنيم يا آيا قواعد اخلاقي حاكم بر كار پزشكي، مانند گرفتن رضايت آگاهانه از بيمار، همواره به نتايج مطلوب ميانجامند و از اين رو، غيرقابل نقضند يا اقتضائات اخلاقي و حرفهاي عشق و دوستي كدام است يا اختلافنظر با همتاي معرفتي را چگونه بايد حل كرد يا با نقض تعهد حرفهاي به انگيزههاي انساندوستانه، يا حتي غيرانساندوستانه ولي متضمن پيامدهاي مطلوب، چه بايد كرد يا نافرماني در مقابل دستورِ غيراخلاقي مقام مافوق چگونه و با چه دليلي ميتواند مجاز باشد و مانند اينها. گمان ميكنم سريالي كه در عين جذابيت دراماتيك ميتواند ما را درون چنين معماها و دوراهههايي بيندازد ارزش ديدن دارد، حتي براي فيلسوفان!
عنوان فرعي كتاب، «همه دروغ ميگويند» از كجا آمده و چه ربطي به هاوس و سريالش دارد؟
اين عنوان برآمده از تكيهكلامي است كه هاوس دايما تكرار ميكند و حاكي از بدبيني و سوءظن او به ديگران است. هاوس معمولا اين را در مورد گزارش بيماران از وضعيتشان و آنچه ممكن است موجب بيماريشان شده باشد ميگويد ولي همانطوركه از محتواي اين تكيهكلام روشن است، اختصاصي به بيماران ندارد. به گمان او، همه در حال دروغگويياند و اين دروغگويي ممكن است نه فقط براي فريب ديگران بلكه براي خودفريبي نيز ظاهر شود، به گونهاي كه از فريب دادن ديگران در كلام بگذرد و لازمه حفظ و تداوم صورتي از زندگي ما باشد.
هاوس در اين سريال كيست؟ يك فيلسوف؟ يك نابغه مادرزاد؟ يك آدم مردمگريز؟ به عنوان پژوهشگر فلسفه كه قاعدتا بايد در همهچيز شك كند و از همهچيز بپرسد، آيا اين پرسش برايتان پديد نيامد كه اين مرد ميانسال بداخم و مغرور كه اصرار دارد كتاب نميخواند و فقط تلويزيون نگاه ميكند، چطور اين پرسشها و مسائل فلسفي را مطرح ميكند؟
در واقع، اين هاوس نيست كه پرسشها و مسائل فلسفي را مطرح ميكند؛ ما در فرآيند مشاهده سريال با چنين مسائلي مواجه ميشويم و ناگزير دربارهشان فكر ميكنيم. اگر سريال به اين نيت ساخته شده بود كه مسائلي فلسفي مطرح كند يا بهطور خاص، آنها را از زبان قهرمان آن بشنويم، بعيد بود كه چنين جذاب از كار درآيد. به گمان من، آنچه سريال را از منظر فكر فلسفي ديدني ميكند اين است كه چنين مسائلي در ضمنِ پروراندن ماجراهايي جذاب و پركشش در خود سريال مطرح ميشوند. البته هاوس در مواردي به نظريهها، آموزهها يا نام فيلسوفان اشاره ميكند و اين نشان ميدهد كه با چنين اموري آشنا است اما اين بدان معنا نيست كه او فيلسوف يا حتي فيلسوفمآب است. آنچه درباره هاوس جالب است اين است كه بهرغم ظاهرِ بيتفاوتش، نوعي توجه آگاهانه و فكورانه يا به تعبيري ذهنآگاهي دارد كه او را در زمينههاي گوناگون سرآمد ميكند. مثلا او در مقطعي خانهنشين است و اوقاتش را به آشپزي ميگذراند. با اينكه مشخص است پيشتر تجربه آشپزي نداشته، توجه خاص و فكورانه او نسبت به جزييات موجب ميشود كه حتي در اين زمينه هم سرآمد باشد و به گواه همكارانش، خوراكيهايي چنان لذيذ بپزد كه طعمي مانند طعم آنها را هرگز پيش از اين تجربه نكردهاند. چنين نشانههايي به ما ميگويند هاوس فيلسوف حرفهاي نيست يا تماموقت كتاب نميخواند ولي كسي است كه علاوه بر هوش سرشار، توانايي توجه فكورانه و تحليل فلسفي دارد و اين تواناييها را به شيوههاي گوناگون و در زمينههاي گوناگون، از كتاب خواندن گرفته تا تلويزيون تماشا كردن، بسط داده است.
طيف پرسشها و مسائل فلسفي كه دكتر هاوس مطرح ميكند، عمدتا از چه جنس و نوعي است؟ آيا سريال پاسخي هم براي آنها طرح ميكند يا خير؟
چنانكه گفتم، هاوس شخصا و مستقيما در پي طرح مسائل و پرسشهاي فلسفي نيست و اين مسائل در درون سريال متجلي ميشوند، آن هم نه به صورتي تصنّعي و بيپشتوانه بلكه به صورتي همگن با وجوه داستاني و نمايشي. در عموم موارد هم تشخيص اين مسائل و هم جستوجوي پاسخهايي براي آنها به مخاطب واگذار ميشود. يعني ممكن است كسي اهل فلسفه نباشد و سريال را مشتاقانه ببيند و هيچيك از اين مسائل هم به خاطرش خطور نكند. با اين حال، ماجراها و گفتوگوهاي سريال به وضوح اين قابليت را دارند كه ما را به تامل فلسفي وادارند. اين تامل گونههايي متفاوت دارد. گاهي در مورد مسائل اخلاقي است، مثلا اينكه وظيفه مراقبت از بيمار را چگونه ميتوان با تلاش براي بهبود شرايط او كه گاه ممكن است متضمن تحميل درد و رنج باشد، جمع كرد يا در مورد بيماري كه به دردي لاعلاج يا صعبالعلاج مبتلا است و درمانهاي موجود براي بهبود وضعيتش كافي به نظر نميرسند چه بايد كرد يا ارتباط شايسته بين پزشك و بيمار چگونه ارتباطي است و آيا پزشك ميتواند قيممآبانه و بدون توجه به خواست بيمار، براي او تصميم بگيرد يا نه. گاهي تاملات ما وجهي معرفتشناختي دارد، مثلا اينكه شيوه تشخيص بيماري بايد مبتني بر چه شواهدي باشد يا در صورت تكافو ادله، چه بايد كرد و آيا ملاحظات عملگرايانه ميتوانند موجب شوند كه به برخي شواهد وزن بيشتري بدهيم يا نه يا اينكه اختلافنظر با همكاري كه از نظر دانش و تجربه تقريبا همپايه ما است چه اقتضائاتي دارد يا مفروضات يا نظريهها چگونه ممكن است مشاهدات عيني ما را تحتتاثير قرار دهند و مانند اينها. گاهي اين تاملات به رازهاي زندگي آدمي بر كره خاكي بازميگردند، مثلا به اين مساله كه آيا زندگي آكنده از درد و رنج ما زندگي معناداري است يا ما، بهرغم پوچي، آن را صرفا ادامه ميدهيم؛ ديگران چگونه ميتوانند به زندگي ما معنا ببخشند يا ما را در جهنمي دايمي فرو برند و آيا ميتوان زندگياي را سپري كرد كه يكسره عقلاني است و عشق در آن جايي ندارد يا نه. اينها و بسي بيشتر از اينها به شيوههاي متفاوت و در موقعيتهاي متفاوت در سريال مطرح ميشوند و پاسخي قاطع هم نمييابند؛ در مواردي بيپاسخ ميمانند و در مواردي، در قالب گفتوگوها و رخدادها، به شكلي پاسخهايي متكثر در موردشان مطرح ميشود كه مخاطب را به توجه و ارزيابي بيشتر فراميخوانند.
شما خودتان مقاله پاياني كتاب با عنوان «تشخيص منش: هاوس دوپاره؟» نوشته هتر باتلي و امي كاپلن را ترجمه كردهايد. در اين مقاله به شخصيت هاوس از منظر اخلاق فضيلتگرا پرداخته ميشود، حوزهاي كه به آن علاقه داريد و در اين زمينه آثاري ترجمه و تاليف كردهايد. بفرماييد نتيجهاي كه نويسندگان از بررسي شخصيت هاوس گرفتهاند، چيست؟ آيا هاوس يك فضيلتگراست؟ آيا با نتيجهگيري آنها موافق هستيد؟
نخست اين را بگويم كه يكي از جذابيتهاي كتاب براي من همين بود كه ديدم فيلسوفي كه يكي از آثارش را با عنوان فضيلت به فارسي ترجمه كردهام، يعني خانم هتر باتلي، در كنار يكي ديگر از نظريهپردازان فضيلت، مقاله پاياني كتاب را درباره منش هاوس نوشتهاند و اين خود مشوِّقي براي خواندن و تلاش براي انتشار ترجمه فارسي كتاب بود. باتلي و كاپلن در مقالهاي كه نام بردهايد اين پرسش را مطرح ميكنند كه چگونه منش كسي مانند هاوس ميتواند تا اين حد دوپاره باشد. هاوس، از يك سو، گرفتار برخي رذيلتهاي اخلاقي است و مثلا بهراحتي دروغ ميگويد، در مصرف مخدر براي تسكين درد افراط ميكند، به اقتضائات حرفه و محيط كاري خود به كلي بيتوجه است، مغرور است، به بيمارش بياعتنايي ميكند، همكارانش را تحقير ميكند و قواعد زندگي جمعي را عامدانه نقض ميكند. از سوي ديگر، او آراسته به فضيلتهاي فكري بسياري است و مثلا اهل توجه و دقت به جزييات است، شواهد را دردآوري جدي ميگيرد، گشودهذهن و مشتاق شنيدن نظر مخالف است، مدافع گفتوگو و مداقه گروهي است، تيزبين و سختكوش است، شجاعت و استقامت فكري دارد و مانند اينها. در اخلاق فضيلت فرض بر اين است كه فضيلتهاي اخلاقي و فضيلتهاي فكري با هم روابط مفهومي و علّي دارند و تقويت يا تضعيفِ يكي به تقويت يا تضعيفِ ديگري منجر خواهد شد. مطابق تلقي سنتي و سختگيرانهتري، فضايل انساني اصولا باهم وحدت دارند و فقدان يك فضيلت به از دست رفتن ديگر فضايل ميانجامد. اما در مورد منش دكتر گرگوري هاوس ماجرا از اين قرار است كه اتفاقا به نظر ميرسد رذيلتهاي اخلاقي او خود موجب ميشوند كه فضيلتهاي فكرياش بيشتر محقق شوند، به گونهاي كه اگر بنا بود او واجد فضيلتهاي اخلاقي باشد، ديگر پزشكي تا اين حد حاذق و تيزبين نميبود. به تعبير نويسندگان مقاله، «ظاهرا اينكه هاوس فاقد فضيلت اخلاقي است مانع توانايياش در اكتساب باورهاي صادق نميشود. اينكه هاوس خيرخواه و صادق نيست او را بيشعور ميكند ولي مانع گشودهذهن بودن، از نظر فكري شجاع يا در گردآوري شواهد دقيق بودنش نميشود.» گويي منش او نشان ميدهد كه بين فضيلتهاي اخلاقي و فكري انفصال يا حتي مغايرتي وجود دارد. اين انفصال البته امري استثنايي به نظر ميرسد. يعني در عموم افراد و در اغلب اوقات فضيلتهاي فكري و اخلاقي با يكديگر مرتبط و بر هم موثرند و آنچه در مورد هاوس ميبينيم عموميت ندارد. نويسندگان مقاله ميكوشند شخصيت هاوس را از اين منظر بنگرند و در نهايت، به اين نتيجه ميرسند كه اين دوگانگي خود بخشي از جذابيت هاوس براي ما است: «هاوس تا حدي به اين علت براي ما جذاب است كه در كارش اينقدر خوب است و تقريبا در هر چيز ديگري اينقدر بد و به اين علت كه اين دو واقعيت باهم مربوط به نظر ميرسند. آيا ميخواهيم هاوس شخص بهتري باشد؟ اگر به مرضي مرموز مبتلا باشيم، نه. در اين صورت، گستاخي، بيصداقتي و آمادگياش را براي قانونشكني با خوشحالي تحمل خواهيم كرد».
دوگانگي خود بخشي از جذابيت هاوس براي ما است: «هاوس تا حدي به اين علت براي ما جذاب است كه در كارش اينقدر خوب است و تقريبا در هر چيز ديگري اينقدر بد و به اين علت كه اين دو واقعيت باهم مربوط به نظر ميرسند. آيا ميخواهيم هاوس شخص بهتري باشد؟ اگر به مرضي مرموز مبتلا باشيم، نه. در اين صورت، گستاخي، بيصداقتي و آمادگياش را براي قانونشكني با خوشحالي تحمل خواهيم كرد.»