• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5078 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۳۰ آبان

نگاهي به منطق شعري هوشنگ چالنگي

غول ابرها با چهره‌اي متعجب و محزون

فرياد ناصري

شايد چنين عنواني براي بررسي شعر كمي غريب به نظر آيد اما اگر به خاطر بياوريم كه «منطق ابزار و آلتي است» كه «سخن... را استوار سازد و آن را از كژي باز دارد تا كلام از جهت هيات‌ها و مواد الفاظ با لغت... مطابق و سازگار باشد»، آنگاه بديهي‌ترين تعريف شعر را كه گونه‌اي سخن است، در نظر مي‌آوريم؛ چنانكه در فرهنگ معين اين‌طور معني شده است: 1- «سخن موزون و 2- حرف بي‌اساس؛ يا در فرهنگ عميد به اين صورت: ۱«- ادبي) سخني كه داراي وزن و قافيه باشد؛ سخن منظوم؛ كلام موزون؛ سرواد و ۲- [مجاز] سخن زيبايي كه كاربرد عملي ندارد.» پس منطق ابزاري است كه سخن را استوار سازد و شعر هم كه نوعي سخن است بي‌نياز از منطق نيست.
شايد همين قياس و نتيجه‌گيري است كه سبب شده گذشتگان ما شعر را در صناعات خمس دسته‌بندي كنند. آنها شعر را نوعي قياس مي‌دانند كه مقدماتش خيالي است و نتيجه‌اش انبساط و انقباض و ترهيب و ترغيب. انواع قياسات هم ذيل اصطلاح «صناعات خمس» تعريف و تشريح شده است «كه پنج طريق استدلال است براي نيل به حقايق علمي و فلسفي.» پس هنر از ديرباز لااقل از طريق شعر نسبتي با حقيقت داشته است برخلاف آن آموزه همه‌گير كه هايدگر هم بر آن مي‌آشوبد. آموزه‌اي كه مي‌گويد هنر با زيبايي سروكار دارد نه با حقيقت.
پس سخن با منطق استوار مي‌شود و شعر نيز نوعي سخن است و از طرفي يكي از انواع قياسات است و قياسات انواع استدلال‌ها هستند براي رسيدن به حقايق علمي و فلسفي.
براي استوار ساختن سخن هم دو چيز لازم است: آموختن به كاربردن كلمات و آموختن قوانيني كه رعايت آنها سخن را از خطا و لغزش مراقبت كند اما نكته‌اي را بايد متذكر شويم شعر نه سخني است در قوانين مالوف و مرسوم بل سخني است كه قوانين تازه‌اي بنيان مي‌نهد شايد براي همين است كه شاملو مي‌گويد: «شعر كلامي است كه بدون استعانت از منطق بر خيال و عاطفه اثر بگذارد.» در ظاهر امر گويي ايده ما در تخالف با ايده و نظر شاملوست. ما در سنت فيلسوفان عربي شعر را در كنار منطق آورديم اما در كنه ماجرا ايده ما خلاف سخن شاملو نيست بلكه او از منطقي سخن مي‌گويد كه با منطق شعري مدنظر ما متفاوت است. منطق مورد نظر او منطقي است كه در پي صحت و سقم و دقت در امور واقعي است اما شعر واقعيتي است كه صحت و سقم خاص خود را دارد و به همين‌رو منطق خاص خودش را.
«شعر رويدادي است در عالم زبان يا آفرينشي است زباني، ازاين‌رو هر پرسش از ذات شعر ناگزير ما را به اين پرسش مي‌كشاند كه در ميان كاركردها و كاربردهاي گوناگون زبان، كاركرد و كاربرد شاعرانه آن در برابر كاركردها و كاربردهاي ديگر زبان كجا و چگونه مي‌ايستد و رخ مي‌نمايد.»
اكنون كه به ياد آورديم كاركردها و كاربردهاي زبان متفاوت است، پذيرفتن اينكه هر كاركرد و كاربردي منطق خاص خودش را دارد تا صحت و سقم خاص خود را برسازد و نشان دهد، پذيرفتني‌تر است و ايراد زباني حرف شاملو آشكار مي‌شود كه حرف او از عدم تفكيك و اشتراك لفظي در رنج است. داريوش آشوري بي‌آنكه نامي از منطق ببرد وقتي در نقل قول بالا از كاربردهاي مختلف زبان حرف مي‌زند در ادامه مي‌نويسد: «اما كاربرد ديگري از زبان هست كه در آن زبان بي‌آنكه كم‌وبيش مقصودي در ماوراي آن باشد به كار برده مي‌شود و آن هنگامي است كه در زبان هنرنمايي مي‌شود. زبان شوخي و بازي‌هاي زباني و زبان شعر از اين‌گونه كاربرد زبان است.»
براساس اين مقدمات مي‌توانيم چنين نتيجه بگيريم كه انواع سخن‌ها هركدام بر حسب اقتضائات خود منطقي دارد كه اين منطق برآمده از ذات خاص آن نوع است. هرچند رساله‌هاي شعري «عموما در سنت فلسفي عربي به عنوان آخرين بخش از ارغنون منطقي ارسطو تلقي شده است كه به يكي از هنرهاي زيبا يعني هنري كه تخيل و نفس مخاطب را با جادوي الفاظ برمي‌انگيزد اطلاق مي‌شود.» اين رساله در عربي بوطيقا ناميده شده كه معرب پويتيكاست و گاهي آن را [كتاب]الشعر» هم گفته‌اند. در كتاب منطق مظفر تعريف ديگر هم هست كه مي‌خواهم با ذكر آن تغييري در آن بدهم. آن تعريف اين است: «علم منطق... اصل تفكر و انديشيدن را به آدمي نمي‌آموزد، بلكه شيوه‌ درست فكر كردن را به وي نشان مي‌دهد.» و من مي‌خواهم آن را چنين تغيير دهم كه علمِ منطق شعري اصل شعر گفتن را به ما نمي‌آموزد بلكه شيوه درست شعر گفتن را به ما نشان مي‌دهد. مي‌شود اينجا پرسيد مگر يك شيوه درست شعر گفتن و شعر درست گفتن وجود دارد؟ پاسخ اين است كه نه! با همين قاطعيت. پس باز مي‌گرديم به سخن آغازين‌مان كه شعر سخني است كه منطق خاص خودش را دارد و صحت و سقم جهان خودش را و چون شعر يك امر ثابت نيست و با جهان تخيل و خلاقيت و آفرينش‌گري ربط و پيوند دارد، پس هر شاعري منطق شعري خودش را برمي‌سازد. ما اين منطق را پيش از اين به‌طور تجربي و دروني با نامي ديگر شناخته‌ايم و از اين راه فهمش به اذهان‌مان نزديك‌تر است: جوهر شعري. وقتي از جوهر شعري حرف مي‌زنيم از امر خاصي در شعر حرف مي‌زنيم كه توانسته است در نوشته‌اي ما را مجاب كند كه اين نوشته به تمامي شعر است اما چون خود لفظ جوهر و جوهره در تعاريف مبهم‌تر از منطق است، درست‌تر اين ديدم كه با منطق و نزديك‌‌شدن از طريق مفهومي چنين آشكار به آن نزديك شوم و تعريفي آشكارتر از آن به دست دهم. منطق شعري، قوانيني است كه در هر شعر جوهر آن شعر را برمي‌سازد. مي‌توانيم از دو منظر اين قوانين را نشان دهيم. منظر كهن و منظر نو و براي هركدام نماينده‌اي انتخاب كنيم. كهن چون سنتي است فراگير نمايندگانش با تمام تفاوت‌ها تقريبا يك دهنند. در نو است كه دهن‌ها تغيير ملموس و محسوس دارد. اين‌طور فاصله‌ نو و كهن هم بر ما روشن مي‌شود كه نو ما چقدر از كهن‌مان واقعا نوتر است. از اهل فضل دور و دير، شرف‌الدين رامي را انتخاب مي‌كنيم و از نو آمدگان سرخيل‌شان نيما را تا آراي‌شان را به تقابل ببريم.
قدما به اعتدال و تناسب لفظ و معني معتقدند و براي رسيدن به اين اعتدال هم قوانيني مقرر كرده‌اند؛ به‌طور مثال در بحث تشبيه مي‌گويند: «آنكه هر جا لب را به لعل تشبيه كنند بايد كه دهان را به درج نسبت نمايند» و قس علي‌هذا و چون قدما بيشترشان اين الگوها را رعايت مي‌كرده‌اند پس به اين نتيجه مي‌رسند كه طريق العقل واحد. البته اگر امروزي‌تر و با زبان نيما بفهميم اينجا منظور عقل هنري است كه از نظر قدما اين عقل هنري يكي بوده است و راه و چاهش چنان كه در مثال تشبيه ذكر شد مشخص. از نظر آنها شعر بر بيت استوار بوده است و اين بيت و «خانه بر چهار ركن قائم است چنانكه لفظ و معني و صنعت و خيال و بيت معمور آن است كه بدين اركان اربعه مستحكم بود و حصين و اگر در دو ركن صدر خللي واقع شود، موجب انهدام دو ركن عجز گردد و اگر رخنه‌اي در عجز پديد آيد، در صدر هيچ تفاوت نكند. بدان دليل كه لفظ و معني... بر صنعت و خيال كمال غالب است، اولي آنكه به صنعت نپردازند و دست به خيال نيازند: «سخن جزالت لفظ است و پاكي معني/ كه لفظ و معني اوتاد، صنعت است و خيال». اين بيت پاياني به ما كمك مي‌كند كه بدانيم حداقل تا به اينجا و در سنت فارسي بي‌راه نرفته‌ايم اگر دنبال منطق هستيم. همان چيزي كه سبب استواري سخن است. در مصرع اول اين بيت جزالت سخن را بر لفظ و پاكي معني نهاده‌اند. لفظ هم كه خود قوانين خاص خود را دارد.
در ادامه متني كه از رامي نقل شد او لفظ را قشر مي‌داند و معني را لبّ و معتقد است كه صنعت بر حروف مترتب است و خيال گلگونه رخسار عروس معني و قوه متخيله مشاطه‌ او. اصل براي قدما به‌طور بيشينه معني است و فصيح بودن و قريب‌الفهم بودن با اين‌همه اذعان دارند كه «هر نظام دانه‌اي چند از راه تناسب به ترتيب سلك كشد قيمت ديگر يابد.» پس قدما چهار ركن اساسي را در قوانين شعري از هم تشخيص داده‌اند. لفظ، معني، صنعت و خيال كه در اين ميان معني را بر ديگر اركان برتري داده‌اند.
اما از نوآوران كه سرآمدشان يعني نيما را برگزيديم. نيما عليه آن الگوهاي مشخص شعر نوشتن است. باور او اين است كه اين الگوها ديگر به زندگي و طبيعت زندگي در جريان هيچ ربطي ندارند. مي‌نويسد: «به شما گفته بودم كه شعر قديم ما سوبژكتيو است، يعني با باطن و عادات باطني سر و كار دارد. در آن مناظر ظاهري نمونه فعل و انفعالي است كه در باطن گوينده صورت گرفته است. چندان نمي‌خواهد متوجه آن چيزهايي باشد كه در خارج وجود دارد...» با دقت در حرف‌هاي نيما متوجه مي‌شويم مخالفت او نه بر سر بيان درون است بلكه بر سر بيان درون از راه چيزهاي عادت شده است؛ هرچند كه گام بعدي مخالفتش برانداختن همين از درون گفتن است. چراكه مخالف ديدن بيرون است و حتي بيرون را هم به نفع درون استفاده مي‌كند. سفارش او اين است كه به جاي شعر نوشتن از روي الگوهاي مشخص به واقعيات زندگي و عينياتي كه با آنها مواجهيد، نظر كنيد و مي‌پرسد: «آيا چيزهايي كه ديده نمي‌شود تو مي‌بيني؟ يا در نامه بيست‌ويكم حرفه‌هاي همسايه كه مي‌نويسد: «ملت ما ديد خوب ندارد. عادت ملت ما نيست كه به خارج توجه داشته باشد، بلكه نظر او هميشه به حالت دروني خود بوده است.» و در انتهاي نامه پانزدهم حرف‌هاي همسايه به طنز مي‌نويسد: «راجع به همسايه خودتان از من نپرسيد كه گاهگاهي مثل تب‌هاي نوبه به نوبه به من مي‌گويد: اصل معني است، در هر لباسي كه باشد و خودش نمي‌داند كه براي آرايش لباس قديمي چقدر جان مي‌كند.» نيما مدام ما را به دقت كردن در چه ديدن و ديد خود را چطور بيان كردن فرا مي‌خواند و معتقد است شاعر و نويسنده امروز بايد زمان و احتياجات زمان خود را بشناسد... زيراكه ادبيات امروز از حيث معني و شكل متكي به علوم عصري است.» او مي‌داند كه زبان ماست كه جهان ماست. پس نمي‌شود من مدعي جهان تازه‌اي باشم اما زبان و قوانين گفت‌و‌شنودم قوانين قرن‌هاي كهن باشد. جايي به طنز و شكايت مي‌نويسد كه «فكر مي‌كنند من كشف وزن كرده‌ام درحالي‌كه من كشف طرز بيان كرده‌ام... زبان من بايد شكل جهان من باشد. از اين رو دست مي‌برد در نحو، در صرف، در ضماير، كلمات و صفات تا زبان خودش را به شكل جهان خودش دربياورد؛ همان‌طوركه مي‌بيند يا همان‌طوركه در نظر او هست و كار هر شاعر اصيلي دقيقا همين است. اصالت شعري از همين جا آغاز مي‌شود. زباني به شكل جهان خود ساختن. پس شاعر كسي است كه جهان خاص خود را دارد كه اگر نداشته باشد در جهان عموم و روزمره يا در جهان جهانداران ديگر مي‌زيد. مثالي جهت روشن‌تر شدن: مي‌بينيد شخصي اهل كتاب و نوشتن و خواندن است اما خودش نيست او فرهيخته‌ و ساكن جهان مولوي است يا سعدي يا حافظ، به اين معنا كه مثل آنها مي‌بيند و مي‌گويد و باور دارد. پس او در جهان خودش نيست. در جهان كسي ديگر است. هرچند كه آن جهان، جهان بزرگ و عظيمي باشد.
در اين ميان اما هوشنگ چالنگي در كدام جهان است؟‌ چالنگي به اين معناهاي متذكر شده اگرچه نه چون نيما اما توانسته است زباني بسازد كه شكل جهان خودش باشد. اگر گفتم نه چون نيما، براي اين بود كه نيما تنها شاعر نبود. مدعاها و افكار بزرگ‌تري داشت. ولي چالنگي نديده‌ام كه هرگز چنين ادعاهاي فكري‌اي داشته باشد.
از طرفي دغدغه مهمي چون شكل‌آفريني هم ندارد. هرچند در فرم دروني شعر كارهاي تازه‌اي ارايه مي‌دهد. از اين قرار او در جهان شعر، صاحب زبان و جهان خودش است و همين كافي است كه ارج و مقام او در ميان شعرا آشكار و عيان شود اما وقتي مي‌گوييم او صاحب زباني، شكل جهان خودش است، از چه چيزي حرف مي‌زنيم؟
از رفتار زباني خاص او كه مي‌شود به دقت نشانش داد. مهم‌ترين و نخستين شگرد زباني چالنگي دقت در صفت‌هاست. جايي از ماركز خواندم كه نوشته بود: ادبيات را صفت‌ها مي‌سازند. با اتكا به چنين سخني گام نخست چالنگي، گامي بسيار مهم و اصولي است. گامي كه تا آخرين شعرهايي كه از او خوانده‌ايم، تراش‌خورده‌تر ادامه دارد؛ از طرفي همين صفت‌ها و گاه تركيب‌هاي اضافي است كه اتمسفر خاص جهان او را مي‌سازند. جهاني كه بسياري از منتقدان آن را سوررئال ناميده‌اند. اما باور من بر اين است كه اين رئاليته و واقعيت جهان اوست كه براي ما چنين فراواقعي در سطحي‌ترين معناهاي سوررئال به نظر مي‌آيد.
او با انتخاب گام و شگرد نخستش چند كار مهم انجام مي‌دهد: يك: ايجاد فضايي خاص خود و دو: توسعه توصيف‌ها و تشبيه‌ها به شكلي بديع كه ماحصلِ وسعت بخشيدن به آن تركيب‌هاي وصفي و اضافي است. در واقع او درست از دل زبان و ساخت‌وپاخت‌هاي صرفي و نحوي مي‌آغازد. درست از همان جايي كه هر شاعر درستي شروع مي‌كند. كم‌كم اين روند به فعل‌هاي مركب و ضماير نيز مي‌رسد و مجموعه‌اي از نشانه‌هاي سبكي به وجود مي‌آيد كه همه خاص زبان و جهان چالنگي است.
چالنگي با توجه دقيق به زبان صاحب نحو خاص خودش مي‌شود. نحوي كه به تمامي گوياي جهان اوست و بر همين اساس مي‌توان چنين گفت كه اگر شاعران بزرگ واجد حداقل يكي از اين سه معيار هستند، يعني يك: داشتن نظريه ادبي تازه، دو: آفريدن شكل و فرم تازه بر اساس نظريه و سه: آفريدن زبان خاص خود، چالنگي سومي را داراست و براي همين او شاعري درجه يك و بزرگ است. از آوردن مثال‌ براي نكات بالا دوري جستم اما با نگاه به شعرهاي چالنگي به‌وفور مي‌توان نمونه يافت كه او «برادر ديجور» شعر است و همين صفت غريب ديجور براي برادر خود نمونه‌اي گوياست.
٭ عنوان مطلب، برگرفته از سطري از چالنگي است. «غول ابرها: با چهره‌اي متعجب و محزون» 
٭ ٭ منابع در دفتر روزنامه موجود است.


 شاعر كسي است كه جهان خاص خود را دارد كه اگر نداشته باشد در جهان عموم و روزمره يا در جهان جهانداران ديگر مي‌زيد... شخصي اهل كتاب، نوشتن و خواندن است اما خودش نيست او فرهيخته‌ و ساكن جهان مولوي است يا سعدي يا حافظ... در جهان كسي ديگر است. هر چند كه آن جهان، جهان بزرگ و عظيمي باشد.
 چالنگي اگرچه نه چون نيما اما توانسته است زباني بسازد كه شكل جهان خودش باشد. از طرفي دغدغه مهمي چون شكل‌آفريني هم ندارد. هرچند در فرم دروني شعر كارهاي تازه‌اي ارايه مي‌دهد. از اين قرار او در جهان شعر، صاحب زبان و جهان خودش است و همين كافي است كه ارج و مقام او در ميان شعرا آشكار و عيان شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون