• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5103 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۲۹ آذر

درباره‌ فيلم «وقتي به آسمان نگاه مي‌كنيم، چه مي‌بينيم»؟

در جست‌وجوي زندگي روزمره

شاهين محمدي زرغان

فيلم «وقتي به آسمان نگاه مي‌كنيم، چه مي‌بينيم؟» به كارگرداني الكساندر كوبريدزه در جشنواره برلين 2021 به نمايش درآمد. فيلم مانند نقاشي پر است از بدن‌هاي گذرا و عناصري كه پيوندهاي ظريفي با شخصيت‌هاي اصلي دارند، لحظه‌هاي برخورد در زندگي روزمره را بيرون مي‌كشد و به نمايش مي‌گذارد. اين فيلم درعين‌حال كه آزادي‌ها را از مخاطب مي‌استاند، اما «چيزها» از يك نظم مشخص پيروي مي‌كنند. «وقتي به آسمان...؟» نه‌تنها به تداعي مسحوركننده‌اي از انحراف و شانس است بلكه به قدرت شاعرانه خود سينما تبديل مي‌شود. هاوارد شومن از ربكا سولنيت نقل مي‌كند كه «گم‌شدن يعني حضور كامل و حضور كامل يعني توانايي بودن در بلاتكليفي و رمز و راز»، يعني جايي كه ليزا و گئورگي در آن حضور دارند. آنها با تغيير كامل، در جايي از شهر در زندگي گم مي‌شوند اما توامان در زندگي حضور كامل دارند. آنها در روزمرّگي محض زيست مي‌كنند و مي‌توانند رمز و رازهاي لحظات را درك كنند تا در آخر با كمك خود سينما كه به‌نوعي تداعي‌كننده همين گم‌شدن و در جست‌وجوي زندگي بودن است، به خود اصلي‌شان بازگردند. طلسم با جادوي سينما برملا مي‌شود، جايي كه هويت ليزا و گئورگي در راش‌هاي فيلم آشكار مي‌شود. جايي كه چشم صرفا نمي‌تواند آن را آشكار كند بلكه يك ماشين (دوربين فيلمبرداري) روح آنها را كه در زندگي روزمره جريان داشته بيرون كشيده و بر آنها و ديگران آشكار كرده است. هاوارد شومن در جاي ديگري از ريلكه نقل مي‌كند: «با طفره روزانه چنان زندگي را بيرون رانده‌ايم كه حواس نحيف و پلاسيده شده‌اند، حواسي كه با آنها زندگي را به چنگ مي‌آورديم و درك مي‌كرديم.» كوبريدزه با ارايه تجربه‌اي غوطه‌ور كه اكثر حواس ما را به كار مي‌گيرد، ما را به سفري مي‌برد كه در آن بر پيچيده‌ترين جزييات نيز تمركز شده است. «وقتي به آسمان...؟» مانند يك اثر موزاييكي از تكه‌پاره‌هاي زندگي از افراد و حيوانات گرفته تا اشياست كه توسط الگوهايي به هم متصل شده‌اند. در يك درام آزادانه كه دقيقا بر برخي از غيرمنتظره‌ترين ويژگي‌هاي زندگي متمركز است، كارگردان در حال جمع‌آوري تكه‌هاي مختلف زندگي و تبديل آنها به روايتي است كه كاركرد دوگانه‌اي دارد: هم جشني زنده و هم هشداردهنده نسبت به ماهيت غيرمنتظره سرنوشت است.
تابستان و جام جهاني است. وقتي جادو و زندگي روزمره در يكديگر سرازير مي‌شوند. راوي با طنز شيطنت‌آميز خود بين تصاوير مي‌خزد و با اين چيزها به‌گونه‌اي برخورد مي‌كند كه با دو قهرمان اصلي يك قصه پريان برخورد مي‌شود. ابزار رئاليسم شگفت‌انگيز كوبريدزه بسيار ساده است. او آنها را در سينماي اوليه، در ميان جاهاي ديگر مي‌يابد. صداي راوي داناي كل كه چيزي شبيه افسانه است، ميان‌نويس‌ها و قسمت‌هايي مانند فيلم صامت نيز وجود دارند كه گاهي با موسيقي طنز پيانو همراه مي‌شود، گاهي با موسيقي كلاسيك. فيلم به ما اين امكان را مي‌دهد تا در كنار چيزهاي زيبايي كه هر روز مي‌بينيم اما هرگز توجه نمي‌كنيم حضور داشته باشيم. كوبريدزه در مصاحبه‌اي بيان كرده است كه به نظر او «يكي از اهداف سينما اين است كه ما را به يك ريتم پنهان، به جريان زمان نزديك كند.» يكي از راه‌ها براي رسيدن به اين هدف، مشاهده محيط اطراف در حين شنيدن موسيقي است. او همچنين در ادامه آورده كه كتابي از انيماتوري روسي به نام يوري نورشتاين خوانده كه در آن گفته است: «داستان ساده‌تر، فضا را براي فيلم بازتر مي‌كند.» در اين فيلم نيز كوبريدزه بر همين اساس در بستر يك داستان جادويي ساده، سراغ خود زندگي رفته است.
فيلمساز در صحنه ابتدايي، شخصيت‌هاي اصلي را با محيط پيرامون‌شان در يك بازي سريع و فشرده از زمان معرفي مي‌كند. صحنه‌اي كه در آن كودكان و والدين آنها كه از حياط ورودي مدرسه گذر مي‌كنند به تصوير مي‌كشد. هر نگاه و هر حركت به برادران لومير تنه مي‌زند اما در ميان هياهوي دانش‌آموزان و صداي پرندگان و خيابان پسري به يك سگي غذا مي‌دهد، كودكاني كه در پارك حركت مي‌كنند و بازي‌شان گرفته و مي‌خندند، دختركي روي پله‌ها مي‌رقصد. اين نماها به يك نماي بسته از پاها با كتاني‌هاي كوچك مي‌رسد و به‌تدريج محو مي‌شود. حال كسي و چيزي باقي نمانده جز حياط مدرسه خالي و صداي پرندگان و باد. در قابي كه تنها پاهاي ليزا و گئورگي را مي‌بينيم، اين دو به هم برخورد مي‌كنند، مسير اشتباه مي‌روند و دوباره به يكديگر برخورد مي‌كنند. عناصر جزيي و كلي صحنه در يك بازي سيال به هم پيوند مي‌خورند تا هسته اصلي روايت را شكل دهند. روايتي كه مدام در ذهن راوي تلوتلو مي‌خورد و نمي‌تواند خود را از چنگ زمان و زندگي روزمره رها كند. در عوض چشم‌اندازي از تخيل در كنار آن به روي ما گشوده مي‌شود. اندكي پس از اين صحنه اين دو بار ديگر يكديگر را ملاقات مي‌كنند اما نه در اكستريم لانگ‌شاتي كه دوباره چهره‌شان قابل تشخيص نيست بلكه در ميان ساختمان‌هاي تاريك و نورهاي خيابان شهر كوتايسي ديده مي‌شوند. گويي اين دو، ساختمان‌هاي قديمي و وصله ناجور هستند كه بايد به سرعت تغيير كنند. اين دو براي فردا عصر در كافه قرار مي‌گذارند و بعد اين ملاقات در خيابان گروهي از شخصيت- شيئي غيرعادي عرض‌اندام مي‌كنند. يك دوربين مداربسته، ناودان باران قديمي، نهال و باد كه خبرهاي بدي را قرار است به ليزا برسانند. اين چهار دوست نظم طبيعي موجودات جهان را كنار مي‌گذارند و مانند جادوگران مكبث در مقابل ليزا ظاهر مي‌شوند و به او خبر مي‌دهند كه اين زوج نفرين چشم شيطاني شده‌اند و صبح روز بعد با ظاهري كاملا متفاوت از خواب بيدار مي‌شوند. اما دو جزييات مهم اين خبر مبني بر اينكه اين نفرين شامل گئورگي نيز مي‌شود و آنها ديگر استعداد فوتبال و داروسازي را از دست‌خواهند داد، قرار است توسط باد به گوش ليزا برسد اما همان موقع ماشيني گذر مي‌كند و صداي آن نمي‌گذارد صداي باد شنيده شود. از اين‌جا به بعد روايت شهر، روزمرّگي، اشياي ناچيز و شايد نامرئي، فوتبال، طبيعت و تجربيات مشتركي كه زندگي انسان به آن بستگي دارد به درون روايت مي‌لغزد تا با روايت اصلي يكي شود. ما با داستان عاشقانه ليزا و گئورگي فاصله داريم. فيلم داستاني از صبر و شكيبايي-همان‌گونه كه اين بردباري در دو شخصيت پس از تغيير برقرار است- در زندگي و چيزهاي روزمره است كه خود را در مسير آن قرار مي‌دهند. شهر كم‌كم به يك شخصيت مستقل تبديل مي‌شود و عناصر به‌ظاهر تصادفي و نامرتبط آن، يك سيستم پيچيده را تشكيل مي‌دهند. حيوانات، رهگذران، ماشين‌ها، كودكان و مكان‌ها در اين شهر حل مي‌شوند و مانند پيچ‌ومهره‌هاي اين شهر عمل مي‌كنند. پيچ‌ومهره‌هايي كه هريك براي روايت شهر ضروري به نظر مي‌رسند. گاهي رد تاريخ با رنج‌ها و دردها بر شهر تا ابد باقي مي‌مانند و گاهي ژست‌ها و روزمره هستند كه مهر خود را بر پيشاني شهر مي‌زنند. دوربين كه در صحنه اول به چهره‌ها نزديك‌تر بود، كم‌كم چشم‌انداز خود را گسترش مي‌دهد تا به چيزهاي ديگر هم نگاه كند. رودخانه كوتايسي، پل‌ها، كافه‌ها، سگ‌‌ها و كودكان. داستان رمانتيك فيلم از فاصله‌اي تصويري روايت مي‌شود. بارها و بارها به لبه روايت مي‌پيچد تا راه را براي شخصيت‌ها و رويدادهاي ديگر روزمره شهري باز كند. براي مثال ملاقات سگ‌هاي خياباني در كافه‌هاي موردعلاقه‌شان براي ديدن بازي‌هاي جام جهاني يا كودكاني كه در صحنه‌اي اسلوموشن با موسيقي جيانا نانيني و ادواردو بناتو (موسيقي جام جهاني 1990 ايتاليا) فوتبال بازي مي‌كنند. صحنه‌هاي يك مدرسه قديمي با تعامل مسحوركننده نورها و صداها و فضاها، مجسمه‌هاي عجيب زنان در پارك يا تصويري از يك بازي فوتبال كه روي سنگفرش خيابان پخش مي‌شود نيز اين انحرافات اعمال و به تصوير- روايت اصلي به‌ جاي داستان افسانه‌اي طلسم و جادو بدل مي‌شوند. راوي با اين افسانه‌ها و روايت‌ها از آن چهار عنصر گرفته تا ملاقات سگ‌ها طوري برخورد مي‌كند تا به روزمرّگي انتظار براي جوش آمدن آب برسند. اين لحظه‌هاي به‌ظاهر عجيب در طول فيلم جادوي خود را از دست مي‌دهند و به زندگي روزمره سرازير  و در آن حل مي‌شوند. به‌عبارت‌ديگر «وقتي به آسمان...؟» از امر روزمره درون خود روزمرّگي حركت مي‌كند و با سرگرداني در چندين مماس جادويي- رئاليستي، اين حس را تكميل مي‌كند. هر بار حس مي‌كنيم كه روند روايت مشخص شده است، كوبريدزه مدام به عنوان راوي دنده را عوض مي‌كند. اين انحراف‌ها حتي با پيام‌هاي مستقيم راوي براي سوگواري وضع موجود و بلاهايي كه انسان بر طبيعت آورده است نيز اعمال مي‌شود. او تراژدي را به وضعيتي پوچ بدل مي‌كند تا خود زندگي را از درون آن بيرون بكشد. با وضعيت افسانه‌اي و جادويي كه بر پيكر داستان عاشقانه خود فرود مي‌آورد اما همچنان رودخانه به جريان خود ادامه مي‌دهد، جام جهاني در جريان است حتي اگر راوي با دست جادويي خود آرژانتين را با مسي قهرمان كند، بچه‌ها فوتبال بازي مي‌كنند، كافه‌ها كار مي‌كنند، عشاق قدم مي‌زنند و به‌طوركلي شهر همه اين جريان‌ها را در خود تقويت مي‌كند. هيچ لحظه‌اي مهم‌تر و مقدم بر لحظه ديگري نيست. فيلم از شخصيتي به شخصيت ديگري مي‌رود، دوربين در شهر ميان بدن‌ها و حيوانات و ساختمان‌ها و پل‌ها و كافه‌ها مي‌چرخد و دوباره به داستان اصلي بازمي‌گردد. كوبريدزه در دل رئاليسم خود كه تلاش مي‌كند مداخله در كار جهان را به حداقل برساند جهان كوبريدزه دنيايي است كه كاملا تحقق يافته و درعين‌حال كاملا غيرواقعي است - يك شيء خيالي كه به‌ جاي چيزهاي دست‌يافتني وجود دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون