به مناسبت اول خرداد، بزرگداشت ملاصدرا
توهم بزرگ
محسن آزموده
فلسفه مثل هر دانش يا معرفت ديگري بايد توهمزدا و واقعنگر باشد و چشم مخاطبان خود را نسبت به وجه يا وجوهي از واقعيت باز كند. فيلسوف يا علاقهمند به فلسفه، قرار است جنبههايي از عالم هستي را تبيين كند و نوري بر تاريكي جهان موجود بيندازد. اين شاخه از معرفت، تا پيش از دوران جديد و به ويژه مواجهات گريزناپذير ايرانيان با فرهنگ و تمدن جديد، در جامعه ما جايگاه و وضعيتي مشخص داشت، گروهي به فلسفه و حكمت علاقهمند بودند و بهرغم همه موانع و سختيها، آن را دنبال ميكردند و در اين زمينه، آثاري پديد ميآوردند و پيرواني هم داشتند. اگرچه نگرش عمومي به ويژه در مدارس مذهبي و سنتي به فلسفه و فيلسوفان چندان مطلوب نبود و جز در دورههايي كوتاه و گسسته، از اهل فلسفه و حكمت، حمايت چنداني صورت نميگرفت. اكثريت سنتگرايان، از اهل فقه و شريعت گرفته تا متصوفه و اهالي عرفان، فلسفه و فيلسوفان را خوش نميداشتند و هر يك به دلايلي آنها را طرد ميكردند. با اين همه دلبستگان به حكمت در گوشه و كنار به سبك خودشان فلسفهورزي و آثار يكديگر را شرح و نقد ميكردند.
اما در روزگار ما به ويژه در چهار دهه اخير و در ميان شاخههاي مختلف علوم انساني، فلسفه و فلسفهورزي، به يكباره جايگاه و منزلتي بس والا يافته و گاه درباره اهميت و منزلت و جايگاه آن و كاركردهايش اغراق صورت ميگيرد. تا قبل از آن، مخصوصا تا پيش از سالهاي آغازين دهه 1350 خورشيدي و قوت گرفتن جريانهاي ضد تجدد و سنتگراي بازگشت به خويشتن، فلسفه هم مثل ديگر رشتههاي علوم انساني همچون جامعهشناسي و اقتصاد و روانشناسي و تاريخ بود. حتي در جريان مواجهه ايران با فرهنگ و تمدن جديد، آشنايي ايرانيان با فلسفههاي جديد غربي، نسبتا دير و با تاخير صورت پذيرفت. اگر نخستين رويارويي با تمدن و فرهنگ جديد را دوران فتحعليشاه و جنگهاي ايران و روس تلقي كنيم، تا زمان نگارش كتاب «سير حكمت در اروپا»ي محمدعلي فروغي به عنوان نخستين اثر نسبتا جدي در معرفي فلسفه جديد غربي و نوشتههاي امثال تقي اراني صد سال فاصله است. بعد از اين كتاب هم تا اوايل دهه 1350 و انقلاب 1357، آثار تاليفي و ترجمهاي چاپ شده در زمينه معرفي فلسفه جديد غرب به راستي معدود و انگشتشمارند.
وضع فلسفه و حكمت تا پيش از انقلاب، در حوزهها و مدارس سنتي هم تفاوت فاحشي با دورههاي قديميتر ندارد و در اين مدارس، تدريس فلسفه و حكمت اسلامي كماكان بسيار مهجور و بلكه مذموم است و حتي چهره موجه و خوشنامي چون علامه طباطبايي كه صاحب يكي از مهمترين تفاسير قرآن در روزگار معاصر است، از حيث فلسفهآموزي چندان مقبول و مطبوع سنتگرايان نيست و بيشتر از اين جهت تحمل ميشود كه در مقابل «تحريف»ها و «شبههافكني»هاي متجددين و به ويژه ماركسيستها، قد علم كرده و متكلمانه از كيان سنت دفاع ميكند.
تلقي فلسفه به عنوان مهمترين رشته در علوم انساني و بلكه بنياد معرفت بشري، از اوايل دهه 1350 آغاز شد و در آستانه انقلاب ديگر اجماعي پديد آمد بود مبني بر اينكه فلسفه اصليترين و محوريترين دانش انساني است و پيش از هر كاري بايد مباني فلسفي آن را تبيين كرد و بنيادهاي نظري و معرفتي آن را آشكار. اين تلقي از فلسفه، هم در ميان روشنفكران و دانشگاهيان و هم نزد عالمان مذهبي و مدرسان و طلاب مدارس ديني شكل گرفت. توضيح آن را احتمالا نميتوان به حضور افراد و چهرههايي مشخص و صد البته صاحبنام در ميان دانشگاهيان و حوزويان تقليل داد، اگرچه تاثيرگذاري آنها در اين زمينه را نبايد منكر شد. امام خميني(ره) و برخي از مهمترين پيروان و شاگردانش مثل شهيد مطهري و شهيد بهشتي و شهيد مفتح اهل فلسفه و حكمت بودند، روشنفكران نامدار و تاثيرگذاري چون آل احمد و شريعتي، اگرچه به صورت دانشگاهي فلسفه نخوانده بودند، اما در آثار و گفتارشان بر اهميت و ضرورت آن اصرار داشتند، احمد فرديد، داريوش شايگان، داريوش آشوري و احسان نراقي هم هر يك به گونهاي در شكلگيري اين تلقي نقش داشتند. جريانهاي چپ هم در بحث از مباني ايدئولوژيك خودشان، فلسفه و فلسفهورزي را ارج ميگذاشتند. اما بحث جامع درباره زمينههاي شكلگيري اين تلقي، فرصتي ديگر ميطلبد.
تلقي سيادت و سروري فلسفه بر ساير معارف در دهههاي بعد به ويژه دهههاي 1370 و 1380 بسيار قوت گرفت، به گونهاي كه در اين دههها، شاهد موج عظيمي از آثار تاليفي و ترجمهاي در حوزه فلسفه به زبان فارسي هستيم و شمار دانشجويان و علاقهمندان اين رشته و شاخههاي كثير آن، به شكل عجيبي افزايش يافت. همه اين امور به تقويت دامن زدن اين باور در مورد فلسفه انجاميد كه جايگاه و وظيفهاي بس خطير و والا و رفيع دارد و اين توهم را پديد آورد كه اهل فلسفه (اعم از فلسفهدان يا كسي كه خودش يا ديگران او را «فيلسوف» ميخوانند) در هر زمينه حرفي براي گفتن دارد و اصولا فلسفه اگر نه حلال همه مشكلات، دستكم امري بسيار ضروري و بلكه واجبترين امور است. اين توهم و بزرگپنداري فلسفه، موجب تورم آن و دور شدنش از واقعيت شده، به گونهاي كه برخي اهل فلسفه، همچنان به شيوه قدما تصور ميكنند بايد با فلسفه، تكليف عالم و آدم را روشن كنند. اين نگرش غيرواقعبينانه به خلق آثار و بيان اظهارنظرهايي منجر شده كه به جاي توهمزدايي و آشكاركردن واقعيت، بر ابهام آن ميافزايد و به جاي دانايي، تصوري موهوم از آن را پديد ميآورد، يك توهم بزرگ!