• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۴ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5319 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱۷ مهر

کارکرد اجتماعی ادبيات امروز در گفت‌وگو با فرهاد حيدري گوران، داستان‌نویس

ادبیات مدرن ایران با مسخ و مرگ پیوند خورده است

كار نويسنده نشانگری حقیقت است، نه بازنمایی واقعیت

شبنم  كهن‌چي

نويسندگي عملي فردي و در عين حال اجتماعي است. فرد در تنهايي خويش واقعيت و خيال‌هايش را به‌هم مي‌آميزد و داستاني مي‌نويسد كه به واقعيت جامعه گره خورده و قرار است توسط بخشي از همان جامعه خوانده شود و بخشي از مخاطبانش را متاثر كند، به‌ همين دليل داستان در طول تاريخ چند هزار ساله خود از زماني كه بر خشت نقش بست (گيلگمش) تا امروز، كاركردي اجتماعي و ناگزير سياسي نيز دارد. فارغ از تاريخ، اگر داستان‌هايي را كه از يك قرن پيش -از زمان جمالزاده- تا امروز نوشته شده بخوانيد، مي‌توانيد سير اجتماعي و حتي سياسي ايران را تا حدي در ذهن خود ترسيم كنيد. روايت وضعيت جامعه و انتقال سينه به سينه در قالب كلمات، از كارهايي است كه ادبيات داستاني انجام مي‌دهد. داستان اگرچه واقعيت پيرامون آغاز مي‌كند اما به اين واقعيت محدود نمي‌ماند و جهاني ديگر مي‌سازد كه به قول مصاحبه‌شونده حقيقت در آن نشان‌مند مي‌شود. اين ‌نشانگري، واكنش نهايي نويسنده به رخدادها و وضعيت اجتماعي است؛ همان چيزي كه «تعهد ادبيات» نام گرفته است. در ادامه گفت‌وگو با نويسندگان درباره كاركرد اجتماعي داستان و مختصات مفهوم «تعهد» ادبيات درقبال جامعه، اين‌بار سراغ فرهاد حيدري گوران رفتيم. نويسنده‌اي در آستانه پنجاه سالگي كه در كرمانشاه به دنيا آمده است. از جمله آثار او مي‌توان به سه‌گانه‌اي اشاره كرد كه فقط جلد دوم، رمان «نفس تنگي» و جلد سوم آن يعني «كوچ شامار» منتشر شده و جلد اول آن، «تاريكخانه ماريا مينورسكي» بيش از پانزده سال است كه پشت سد دريافت مجوز مانده. رمان «كوچ شامار» او سال 97 منتشر و در جايزه مهرگان ادب به عنوان اثري شايسته تقدير برگزيده شد. تك داستان آخر اين مجموعه، داستان «كانظر و سلايوم» به گويش كردي جنوبي و گوراني قديم نوشته شده است كه كاري بي‌سابقه است. گوران، «تاريكخانه ماريا مينورسكي» را سال ۱۳۸۴ در فضاي وب اجرا منتشر كرد كه به عنوان نخستين رمان ابر متني در زبان فارسي است شناخته مي‌شود. 

  ‌فكر مي‌كنيد ادبيات و به صورت مشخص داستان مي‌تواند به جامعه كنوني براي گذار از اين وضعيت نقش ايفا كند؟
ادبيات اگر در پيوند با آرمان‌هاي اجتماع باشد، نيروي اثرگذاري و نقش‌آفريني را از همان آرمان‌ها اخذ مي‌كند‌.
 فرا مي‌گيرد و فراگير مي‌كند. ادبيات بايد توان به فعل درآوردن نيروهاي بالقوه حسي و ذهني را داشته باشد. آن «روح مطلق» را دگرگون كند و تاريخ را با ساحات ديگر بكشاند. مثالي مي‌زنم؛ عارف قزويني، غزلي دارد كه براي انقلابيون مشروطه‌خواه سروده است: «آورد بوي زلف توام باد زنده باد/ 
ز آشفتگي نمود مرا شاد زنده باد» اين تاكيد بر آشفتگي و بلافاصله شادماني، تنها كار شاعري است كه در بزنگاه تاريخ سوژه حقيقت را دريافته است. بازخواني ادبيات متاثر از انقلاب مشروطه، بيانگر آن است كه وقايع اجتماعي، نه تنها ساختار و ذهنيت ادبي را دگرگون مي‌كند كه فضاها و خطوط رهايي نويني را پيش مي‌كشد. تحول صورت و محتوا در آثار ميرزاده عشقي و نيما يوشيج بدون آن پيش‌زمينه اجتماعي بعيد به نظر مي‌رسد. نزد نويسندگان بزرگي چون هدايت، آل‌احمد، ساعدي، بهرام صادقي، هوشنگ گلشيري و رضا براهني نيز اين دريافتن روح زمانه، منجر به خلق آثاري شده كه در آنها ضمن وفاداري به تعهد اجتماعي، تعهد به نفس ادبيات را نيز مي‌بينيم. اتوريته نظم غالب بر جامعه كه بشكند، «دكلاماسيون و نظم طبيعي كلمات» نيز -به تعبير نيما- شكسته مي‌شود؛ دچار انشقاق مي‌شود. ادبيات مدرن در ايران پيامد اين انشقاق است، نه فقط در زبان فارسي كه در زبان اقليت‌ها، نيز. شعر و داستان و رمان كردي، طي صد سال گذشته ره هزار ساله رفته، كه به صورت انضمامي همبسته با رخدادهاي اجتماعي بوده است.
 ‌در طول تاريخ داستان ايراني، داستان‌هاي بسياري به حفظ حافظه تاريخي جامعه كمك كردند. كاري كه به نظرم يكي از وظايف ادبيات است. از جمله اين داستان‌ها مي‌توان به «جشن فرخنده» نوشته جلال آل‌احمد اشاره كرد. تعداد اين قبيل داستان‌ها طي چند دهه اخير كم بوده. آيا معناي وظيفه اجتماعي داستان تغيير كرده؟ چه خلأيي باعث شده اين قبيل داستان‌ها كمتر شود؟
خب، با اين نظر شما مخالف هستم. به نظرم، طي سه دهه گذشته ده‌ها داستان و رمان، فراتر از ارزش ادبي«جشن فرخنده» و فراسوي فرم و زبان آن نوشته شده است. مثال نمي‌آورم چون شرح ايجابي‌اش در اين مجال نمي‌گنجد. به نظرم بايد اين پرسش را به گونه ديگري طرح كرد؛ اينكه چرا داستان و رمان‌هايي كه با نشانگري حافظه جمعي نوشته شده‌اند، همانند «جشن فرخنده» تثبيت نشده‌اند؟ خب، در اين ميان بايد سراغ دال اعظم فرهنگ غالب برويم، فرهنگ حذف و امحا و امتناع. ببينيد، چند وقت پيش به دوست منتقدي گفتم از هر روز دهه شصت يك رمان عظيم بيرون مي‌زند اما نويسندگان «ارزشي» و مورد حمايت حكومت، چنان آميخته به ايدئولوژي هستند كه مجال انديشيدن به ايده را ندارند. پس عجيب نيست كه بر خروارها كاغذ فقط قلم چرخانده و درمانده‌اند. نويسندگان منتقد و معترض نيز، خروارها رنج به دوش كشيده‌ و كولبرانه در ارتفاعات نااميدي، آثاري پديد آورده‌اند كه هر چه شگرف‌تر بوده، كمتر ديده و خوانده شده. انفصال و گسست ميان اين آثار و بدنه جامعه را بايد از دو منظر گستره‌هاي معرفتي و شناختي و نيز محدوده‌هاي حاكم بررسي كرد. به بيان ديگر مخاطبان انگشت‌شمار و حذف و طرد ازسوي ساختار حاكم، مجالي به طرح و تثبيت اين آثار نداده است. گاهشمار ادبيات طي اين دوره، گاهشمار فاجعه بوده. «فرهنگ جايگزين هنر شده»؛ فرهنگ يا همان توليد محصولات انبوه با همدستي ناشران و رسانه‌هاي سلطه‌پذير و سلطه‌گر.
   ‌از مخاطبان انگشت‌شمار صحبت كرديد و اينكه در كنار حذف و طرد از سوي ساختار حاكم به آثاري كه حافظه تاريخي را حفظ كنند مجال نداده‌اند. ضمن اينكه گمان نمي‌كنم در جامعه امروز مخاطبان چنين داستان‌هايي انگشت‌شمار باشد، مي‌خواهم بپرسم آيا معتقديد نويسنده بايد براي مخاطب آن هم مخاطب خاص بنويسد يا خير بايد در راستاي تعهد اجتماعي‌اش قلم بزند؟
اگرچه مخاطب ادبيات را نمي‌توان به گزاره‌ خاص و عام تقسيم كرد.‌ با اين حال نويسندگاني هستند كه علاوه بر تاثير روي مخاطبان عام، مخاطب خاص خود را پديد مي‌آورند. مانند فاكنر، كافكا، پروست. هر آن‌كس كه با ادبيات جدي سر و كار داشته باشد لاجرم با آثار اينان نيز مواجه خواهد شد.‌ زماني هوشنگ گلشيري به كنايه گفته بود، آثارش حدود سه هزار خواننده دارد. آن سه هزار نفر پيگيرندگان خاص جهان داستاني او بودند. شمار مخاطبانش بي‌شك بيشتر بوده و هست؛ اما مساله اين است كه وقتي جريان آزاد و مستمر نشر انديشه و كتاب و مباحثه وجود ندارد، مخاطب جدي نيز پديد نمي‌آيد. آن سه هزار نفر مورد نظر گلشيري استثنا هستند؛ قاعده اين است كه ادبيات از دسترس عموم دور باشد. اين قلمرو تدريجا به تصرف نهادهايي درآمده كه از پيوستگي ادبيات با جامعه واهمه دارند. امروز بيشينه نشر آثار هدايت و چوبك به دست ناشران زرد افتاده است. ناشراني كه دارند با نام هدايت كاسبي مي‌كنند. در كدام دانشگاه اجازه مي‌دهند جلسه بازخواني اين آثار برگزار شود؟ ادبيات در خلأ كه شكل نمي‌گيرد. فضاي خوانش و گفت‌وگو بايد وجود داشته باشد. نويسندگان ما در سرزمين خويش به جزاير هزار و يك شب تبعيد شده‌اند.
 ‌برخي داستان‌نويسان مثل غلامحسين ساعدي در كنار انعكاس فقر و فلاكت در داستان‌هاي‌شان كه نوعي تعهد اجتماعي محسوب مي‌شود، فعاليت سياسي و اجتماعي هم داشتند كه البته خودش آرزو مي‌كرد همان نويسندگي صرف را ادامه مي‌داد. يك نويسنده چطور مي‌تواند به تعهد اجتماعي و سياسي خود در اين زمانه عمل كند؟
اين پرسشي كلي است. نخست بايد ببينيم از كدام نويسنده و خصوصيت اثرش به مثابه اثر هنري حرف مي‌زنيم. ساعدي در اغلب آثارش نويسنده‌اي متعهد به بازنمايي مسائل و فقر و نكبت و فلاكت مردم است اما او در «همه» آثارش نويسنده‌اي تراز اول نيست. زندگي كوتاه و پر فراز و نشيبي داشته. شيوه خاص فعاليت سياسي و نوشتاري ساعدي در نظام استبدادي دوره خودش از او فيگور و چهره‌اي استثنايي ساخته است اما به قول شاملو بعد از بيرون آمدن از زندان، شبحي از او باقي مانده. او در «عزاداران بيل» توان ذهني فوق‌العاده‌اي دارد براي نوشتن و ترسيم وضعيت اضطراري زندگي مردم اما اين توان را از او مي‌گيرند. او هم دچار «جوانمرگي» مي‌شود. ادبيات مدرن معاصر ايران، با مسخ و مرگ پيوند خورده است.
 ‌فقر و فلاكت و نكبتي كه ساعدي در داستان‌هايش همواره وجودش را به مخاطب گوشزد مي‌كرد، يك مساله اجتماعي بوده كه بخشي از جامعه را گرفته بود. شما خودتان اشاره كرديد كه گاهشمار ادبيات اين دوره، گاهشمار فاجعه بوده. از نظر من داستان‌ها طي چند دهه گذشته به سمت داستان‌هايي سوق پيدا كرده كه كمتر به مسائل اجتماعي روز مي‌پردازد. اين گاهشمار فاجعه كه مي‌گوييد در همين راستا نبوده؟
خب، اين يك حكم كلي است. از ساعدي اسطوره نسازيم. ضمن اينكه ما هنوز از چند دهه اخير عبور نكرده‌ايم. آنچه نوشته شده نيز، به تمامي منتشر نشده. جلد اول سه‌گانه «نفس‌تنگي» خود من از سال ۸۶ تاكنون روي دستم مانده. فقط دوستان نزديكم آن را خوانده‌اند و شك ندارم كه بخش بزرگ كوه يخ ديگر نويسندگان نيز زير آب است. فاجعه همين جاست؛ خودسانسوري، سانسور رسمي، طرد و ناخوانده ماندن آثاري كه با خون دل به وجود آمده‌اند. اين بدگماني شما نسبت به نويسندگان، فراگير است. با اين حال من آنجا كه نخواستم تن به سانسور بدهم، مجموعه داستانم را از طريق يك ناشر بيروني گذاشتم روي وب، آن هم به صورت رايگان. از حق‌التاليف گذشتم تا اداي ديني كرده باشم به حقيقت؛ اما اين نيز تجربه‌اي تقريبا ناكام است. همانند ابرمتن (Hypertext Fiction) «تاريكخوانه ماريا مينورسكي» كه شش ماه صرف بارگذاري آن كردم اما شش سال بعد به دليل «كمبود بودجه» مجبور شدم آن را بردارم.
 ‌اجازه دهيد طور ديگري سوال را مطرح كنم؛ آيا شما فكر مي‌كنيد يك نويسنده به عنوان عضوي از جامعه مي‌تواند فقط با نوشتن به وظيفه اجتماعي خود عمل كند يا اين انجام وظيفه صرفا در بستر اجتماع امكان‌پذير است؟
نويسنده مطلوب من، عنصري بيرون از جامعه نيست او هم مي‌نويسد هم كنشگر است. چگونه مي‌توان به نانوايي رفت و برگشت و چشم بسته سر سفره صبحانه نشست و نديد كه در خيابان چه مي‌گذرد، نديد كه «نعش اين شهيد عزيز/روي دست ما مانده ست/ روي دست ما، دل ما/ چون نگاه، ناباوري به جا مانده‌ست»
 ‌به نظر شما وظيفه داستان‌نويس بازنمايي واقعيت است يا ساخت جهاني نو در بستر واقعيت جامعه؟
بازنمايي (Repersentation) در اين معناي رايج كه طي سه دهه گذشته وارد زبان فارسي شده است، همان كاري است كه رسانه مي‌كند: مصادره واقعيت از چشم سراسر بين ناظر. رفتار منابع رسمي خبري با مرگ نيكا شاكرمي، دست‌كاري واقعيت در درون گفتمان حاضر به نفع سوژه قدرت است. خب، كار نويسنده نه بازنمايي واقعيت كه نشانگري حقيقت است. اين سخن ژاك دريدا كه «چيزي بيرون از متن وجود ندارد»، مطلقا به اين معني نيست كه هر آنچه هست زنجيره همبافته‌ دال‌هاست بي‌هيچ مدلولي. نقد دريدا به ديدگاه ارسطويي تك‌معنايي است و اينكه تك‌معنايي ذات و غايت زبان نيست. از نظر او ما در درون زبان با تمايز و تفاوت سر و كار داريم؛ با توليد نظام تفاوت‌ها «كه شرط امكان هويت‌هاي واژگاني و مفهومي است.» نويسنده، كسي است كه ضمن وفاداري به حقيقت و نقد وضعيت‌هاي اجتماعي، جهان روايي خاص خود را پيش مي‌كشد و مي‌سازد. به تفاوت نظر دارد نه شبيه‌سازي. حتي مفاهيمي مانند بازنمايي را به بازي مي‌گيرد و دست مي‌اندازد. در عصر چيرگي رسانه/ قدرت، اين شعر و رمان است كه نور تاريك خود را روي واقعيت مي‌اندازد.
 ‌نويسندگي يك عمل فردي و نتيجه آن يك محصول اجتماعي است. با توجه به اين مساله آيا نويسنده بايد آينه جامعه باشد و واقعيت‌ها را منعكس كند يا با خلق دنياي تازه‌اي در داستان راهكاري براي گذار جامعه به نمايش بگذارد؟
نويسنده غيراجتماعي وجود ندارد! جامعه و اين «ملال غيرقابل تحمل» مايه‌ و پايه كار نويسنده است. اينكه او چگونه مي‌نويسد، چه موضعي دارد و فرم و ساختار اثرش را چگونه خلق مي‌كند، مساله‌اي ديگر است. مثالي مي‌زنم. در سنت تصويرگري ايراني، نشانه‌اي از زن همچون يك انسان داراي بدن و روح نيست. هر آنچه هست صُور و نگاره‌هاي انتزاعي و ذهني از اوست كه مثال نوشتاري‌اش را مي‌توان با دو حالت اثيري و لكاته در «بوف‌كور» ديد. اثري كه مشهورترين رمان مدرن زبان فارسي است؛ اما از حيث سوبژكتيو هرگز به ساحت امر مدرن نرسيده است. جامعه و نظام تنيده در سنت، حتي ذهن نويسنده‌اي چون هدايت را هم به سمت دوگانه اثيري/ لكاته كشانده است. از آن سو، هنرمندان بزرگ عصر رنسانس و روشنگري در غرب، زن را نه فقط از سيطره كليسا مي‌رهانند كه ماهيت زنانه‌ هستي را در هنر خويش مي‌نمايانند. داوينچي در ۱۴۸۰ ميلادي در تابلو «مريم و بچه با انار» كه خلق آن پنج سال طول كشيد، مريم و مسيح را بي‌هيچ پوشش كليسايي‌اي نشان مي‌دهد. تا برسيم به موديلياني كه بدن زن در آثار او همانا بدن گشوده و منكشف روزگار مدرن است. اين را نيز بيفزايم كه در شعر فارسي برخلاف سنت تصويرگري، از قديم و جديد، از رودكي تا فردوسي و سعدي و نظامي و نيما و فروغ و شاملو و براهني... زن را با بدن و ماهيت هستيانه‌اش مي‌بينيم. رمان فارسي نيز آنجا كه به زن و زندگي او رجوع مي‌كند، حيات روايي مي‌يابد. در گفت‌وگويي با آقاي مسيح حاتمي به اين مساله از منظر كار خودم پاسخ داده‌ام. او مي‌پرسد: درباره زنان در رمان «كوچ شامار» صحبت بكنيم؛ تكيه كلامي هست در اين رمان: «از گربه حامله مي‌شي؟» اگر تو در زمره آن نويسندگاني هستي كه متن خود را توضيح مي‌دهند يا دست كم تفسير خود از متن خودشان را بيان مي‌دارند، آيا مي‌تواني درباره اين جمله توضيح بدهي؟ و جواب من: در باب نقش زنان بايد به كل سه‌گانه كوچ دقت كرد؛ در دفتر اول، ماريا مينورسكي و مينو نقش اصلي دارند؛ در دفتر دوم، كژال، غزال و رباب. در دفتر سوم، موضوع حضور زنان كمي پيچيده است. شامار و شماسي هنوز دلبسته رباب -از شخصيت‌هاي «نفس‌تنگي»- هستند. ضمن اينكه ما با زن دژبانه سر و كار داريم كه خياط است. يك زن مولد است. شوهرش را فرستاده كمپ كه ترك كند اما ازش قطع اميد كرده. خودش هزينه زندگي را تامين مي‌كند‌ و بعد كه پسرش مي‌آيد كمپ، به پدرش مي‌گويد «تو ديگه بر نمي‌گردي.» اين را هم درنظر بگيريم كه شامار اصلا به اين دليل با شناسنامه و مدارك جعلي آمده تهران كه در نزديك‌ترين فاصله با شلر باشد اما شلر زير خاك است و شامار نمي‌داند. تاكيد اين فصل از رمان روي همين بي‌خبري و تعليق زندگي است.


   در سنت تصويرگري ايراني، نشانه‌اي از زن همچون يك انسان داراي بدن و روح نيست. هر آنچه هست صُور و نگاره‌هاي انتزاعي و ذهني از اوست كه مثال نوشتاري‌اش را مي‌توان با دو حالت اثيري و لكاته در «بوف‌كور» ديد. اثري كه مشهورترين رمان مدرن زبان فارسي است؛ اما از حيث سوبژكتيو هرگز به ساحت امر مدرن نرسيده است.
   جامعه و نظام تنيده در سنت، حتي ذهن نويسنده‌اي چون هدايت را هم به سمت دوگانه اثيري/ لكاته كشانده است.
    چند وقت پيش به دوست منتقدي گفتم از هر روز دهه شصت يك رمان عظيم بيرون مي‌زند اما نويسندگان «ارزشي» و مورد حمايت حكومت، چنان آميخته به ايدئولوژي هستند كه مجال انديشيدن به ايده را ندارند. پس عجيب نيست كه بر خروارها كاغذ فقط قلم چرخانده و درمانده‌اند. نويسندگان منتقد و معترض نيز، خروارها رنج به دوش كشيده‌ و كولبرانه در ارتفاعات نااميدي، آثاري پديد آورده‌اند كه هر چه شگرف‌تر بوده، كمتر ديده و خوانده شده.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون