• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5360 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۵ آذر

دانشگاه و ماموريت خدمت به مردم

ميانجي‌هاي ميان دو ملت

رابرت  اندرسون

 ترجمه: محمدرضا خواجه‌پور

 

رآمد: كتاب دانشگاه‌هاي اروپايي؛ از عصر روشنگري تا جنگ جهاني اول نوشته رابرت اندرسون اثري است تحقيقي و منحصر به فرد كه در آن تاريخ تحول و تطور نهاد دانشگاه در اروپا از منظري عمدتا فرهنگي، اجتماعي و سياسي بررسي شده است. در اين كتاب، هم به جريان‌ها و ايده‌هاي اصلي در تاريخ تحول دانشگاه اشاره شده و هم فصولي به كشورهاي اثرگذار يا مقولاتي مانند حضور زنان در دانشگاه‌ها، عقايد سياسي دانشجويان و رابطه دانشگاه و عموم مردم اختصاص داده شده است. آنچه در پي مي‌آيد فصل نوزدهم كتاب است كه در آن نويسنده به جنبش‌ها و تلاش‌هايي اشاره مي‌كند كه دانشگاهيان براي برقراري ارتباط بيشتر با توده مردم طراحي كرده بودند. همان‌گونه كه اين بررسي مختصر نشان مي‌دهد، حتي پيش از جنگ جهاني اول نيز دانشگاه‌ها نهادهايي برج عاج‌نشين نبودند و تلاش‌هايي براي پيوند زدن طبقات كارگر با دانشگاه انجام مي‌شد. اما در هر حال، به دليل دموكراتيك نبودن نظام آموزش متوسطه، دانشگاه‌ها در اين دوره چندان به مفهوم دانشگاه دموكراتيك كه ما امروزه در ذهن داريم، نزديك نشده بودند. تأمل در رابطه نهاد دانشگاه و توده‌هاي مردم ازجمله مسائلي است كه هنوز هم در جوامع غربي محل بحث و نظريه‌پردازي است و پرداختن به آن در جامعه ما نيز از اهميت فراوان برخوردار است. رويدادهاي اخير نشان داد كه مقوله رسالت اجتماعي دانشگاه و اثرگذاري آن بر رويدادهاي جاري تا چه حد مهم است و بنابراين، لازم است محققان اين حوزه در باب انواع شيوه‌هاي ارتباط ميان جامعه و مردم تأمل كنند. كتاب دانشگاه‌هاي اروپايي را دكتر محمدرضا خواجه‌پور ترجمه كرده و به زودي توسط نشر كرگدن راهي بازار كتاب خواهد شد.

 

دانشگاه‌ها، سازمان‌هاي نخبگان بودند، اما با پيشرفت دموكراسي جنبش‌هايي پديد آمد تا آنها را به «مردم» نزديك‌تر كند. الگوي بريتانيايي«گسترش» دانشگاه از طريق ارائه خطابه‌هايي براي عامه بسيار موثر بود و به جنبش «دانشگاه‌هاي مردمي» در فرانسه، اسپانيا، ايتاليا، در زمان اوج آن در سال‌هاي 1900، منجر شد. در ادامه نگاهي مي‌اندازيم به جنبش دانشگاه‌هاي مردمي در برخي كشورهاي اروپايي.
در سال 1900، اميل دوركيم در كنگره‌اي بين‌المللي خطابه‌اي با عنوان «نقش دانشگاه‌ها در آموزش اجتماعي كشور» ايراد كرد. دانشگاه‌ها بايد از انزوا درآيند و حوزه نفوذشان را در كمك به پروراندن شهروندان بگسترند. «آموزش عالي به‌ هيچ‌وجه ديگر زينتي نالازم براي دموكراسي‌ها نيست. درواقعِ امر، دقيقا جامعه‌هاي دموكراتيك هستند كه بيشترين نياز را به فرهنگ عالي علمي دارند.» دانشگاه از آن‌رو كه «از همه طبقات نيرو مي‌پذيرد، به‌ اندازه كافي از تعارض‌هاي طبقاتي فراتر است كه بتواند اعتماد جمعيت كارگر را به دست آورد.» آنگاه نتيجه گرفت كه «اما دانشگاه‌ها هر قدر كه كار علمي و تحقيقات‌شان اساسي باشد، نبايد چشم بر اين واقعيت ببندند كه بيش از هر چيز نهادهايي آموزشي نيز هستند. بنابراين، بايد نقشي در حيات اخلاقي كشور ايفا كنند و نبايد از اين كار بپرهيزند. درست همان‌طور كه دانشگاه‌هاي آلمان در شكل‌گيري وحدت آلمان سهم داشتند، دانشگاه‌هاي فرانسه بايد سعي كنند به باورهاي اخلاقي فرانسوي شكل بدهند... اين بهترين راهي است كه از آن سودمند بودن خود را به توده مردم نشان مي‌دهند، زيرا اگر مردم عادي پيوسته با دانشگاه‌ها سر و كار داشته باشند، حتي اين تصور به خواب‌شان هم نمي‌آيد كه از خود بپرسند دانشگاه‌ها به چه دردي مي‌خورند و آيا تجملي نيستند كه در صورت لزوم مي‌شود از آنها چشم پوشيد.»
در سال 1899، ارنست لاويس مجموعه‌اي از سخنراني‌هايي را كه ميشله در  1848-1847 ايراد كرده بود و در آنها دانشجويان را فراخوانده بود كه به ميان مردم بروند، دوباره منتشر كرد. لاويس مي‌گفت كه «اين پيامِ ميشله به روشنفكران زمان خودش» بود و هنگام افتتاح بناهاي جديد انجمن دانشجويان پاريس در همان سال به اين مطلب بازگشت: ميشله دانشجويان را به ‌صورت ميانجي‌هايي ميان دو ملت ديده بود - ملت خُرد روشنفكران و ملت بزرگي كه توده مردم را تشكيل مي‌دادند، آنها بودند كه بايد وحدت فرانسه را كامل مي‌كردند. كنگره مخاطبِ دوركيم را گرايش «يكپارچگي‌طلب» در سياست جمهوري‌خواه سازمان‌دهي كرده بود كه استدلالش اين بود كه فردگرايي اقتصادي بايد به اصلاح اجتماعي تن دهد تا كارگران به آغوش سوسياليسم رانده نشوند و اين فكر كه آموزش موجب يكپارچگي اجتماعي مي‌شود هسته تفكر تعليمي دوركيم بود. در فرانسه، اين مساله، به دليل ماجراي درِفوس و نياز به متحد كردن افكار عمومي به دور جمهوري، از امتياز خاصي برخوردار بود. اما، افكار مشابهي در همه كشورها ديده مي‌شد. ناظران بلژيكي در سال 1895 در مورد جنبش گسترش (دانشگاهي) انگليس گفته بودند مقصود آن«دفاع از دانشگاه‌هاي محافظه‌كار قديمي عليه جانبداري‌ها از دموكراسي است... به اين منظور لازم بود اين دانشگاه‌ها را به توده‌ها شناساند، به سمت مردم رفت و زندگي اعضاي اين دانشگاه‌ها را به آنان نشان داد و با علاقه‌مند كردن آنها به علم، به مشاركت در اين زندگي كشاند.» حتي انجمن آموزشي كارگران به «ليبراليسم جديد» سال‌هاي 1900 نزديك‌تر بود تا به سوسياليسم و سازمان‌هاي رقيبي وجود داشت كه جنبش اتحاديه‌هاي كارگري از آنها پشتيباني مي‌كرد؛ اين جنبش مدعي بود به ‌نحو مستقيم‌تري در خدمت منافع طبقه كارگر است.
در آلمان، اعضايVereinfürSozialpolitik عهده‌دار اين مباحث مي‌شدند. در سال 1897، لويو برنتانو در خطابه‌اي دانشجويان را به احياي ليبراليسم فراخواند، به ‌نحوي كه بار ديگر توده‌ها را جلب كند و آرمان‌خواهي را در جوانان برانگيزد. در سال‌هاي دهه 1900، Verein به‌ تفصيل به بحث در روابط ميان روح (Geist) و توده‌ها پرداخت و به اين نتيجه مشخصا محتاطانه و نخبه‌گرا رسيد كه روشنفكران بايد همچون يك «اشرافيت معنوي» عمل كنند و رهبري فرهنگي مستقلي ارايه دهند، به‌ جاي آنكه با واسطه دولت وارد كارزار شوند. اما حتي برخي سوسياليست‌هاي ماركس‌گرا هم استدلال دوركيم را اختيار كردند كه دانشگا‌ه‌ها مي‌توانند به عنوان مراكز آشتي اجتماعي عمل كنند، زيرا اعضاي‌شان فراتر از طبقه جاي دارند. در اتريش، ماكس آدلر، كه خود از فعالان دانشجويي سابق در دانشگاه وين بود، در كتاب سوسياليسم و روشنفكران (1910) استدلال كرد كه دانشجويان بايد بخشي از ائتلاف ترقي‌خواه روشنفكراني به حساب آيند كه براي هدف توده مردم مي‌كوشند و با راستِ يهودي استيز و ملي‌گرا مبارزه مي‌كنند.
شايد در ايتاليا رابطه ميان سوسياليست‌ها و روشنفكران دانشگاهي نزديك‌تر از همه بود و وقتي در 1904، 22 تن از 28 نماينده سوسياليست فارغ‌التحصيلان دانشگاه بودند و 9 تن هم معلم دانشگاه، هيچ‌جاي حيرت نبود (در فرانسه در 1910 تنها 8 استاد در جمع 76 نماينده وجود داشت). ميچلز، با اغراق، حزب سوسياليست ايتاليا را با عنوان «حزب معلمان دانشگاه» توصيف مي‌كند. يك تن از آنها كه بي‌ترديد برجسته بود آنتونيو لابريولا، استاد فلسفه، بود كه به ماركسيسم گرويده بود (و كرسي‌اش را حفظ كرد - چيزي كه در آلمان غيرقابل‌تصور بود). وقتي او نشست دانشگاه رم را در سال 1896 با سخنراني‌اش درباره «دانشگاه و آزادي علم»، در حضور وزير آموزش و در زمينه كشمكش‌هاي سياسي اخير، افتتاح كرد جنجالي به‌پا شد؛ وزير با سوت دانشجويان روبه‌رو شد و لابريولا توبيخ شد. در اين سخنراني، لابريولا پذيرفت كه دانشگاه‌ها هرگز نبايد ابزارهاي فرهنگي دهقانان، صنعتگران يا پرولتاريا شوند، بلكه بايد تا حد ممكن دردسترس، ارتباط‌پذير و دموكرات‌منش باشند. انگليسي‌ها از گسترش دانشگاهي بهره گرفته‌اند تا دانشگا‌ه‌هاي قديمي خود را با هدف‌هاي فرهنگي مدرن سازش دهند. در ايتاليا، اين كار بايد نوعي «شرط طبيعي» حيات دانشگاهي باشد و استادان بايد آزادي‌شان را در راه گستردن دانش به كار برند و آن را امري روزمره بسازند نه رمز و رازي براي نوآموزان ثروتمند. لابريولا و مجله روشنفكري سوسياليسم ايتاليايي
 CriticaSociale، از بسياري جهات همان نقد ريشه‌اي متعارف از تمركز را دنبال مي‌كردند و به پوزيتيويسم سبك قديم بيش از ماركسيسم مديون بودند، ولي با اين شرط كه خودمختاري علمي اگر در دستان سلسله ‌مراتب دانشگاهي قديم باقي بماند، بي‌حاصل خواهد بود.
هدف اين قبيل روشنفكران «پيوند دادن آموزش عالي با حيات اجتماعي كشور به عنوان نوعي عملكرد و رشد دموكراتيك» بود. اما دانشگاه چگونه بايد اين رسالت اجتماعي گسترده‌تر را انجام دهد؟ گشودن گسترده‌تر تحصيل دانشگاهي به روي طبقه كارگر با سد آموزش متوسطه قشر ممتاز روبه‌رو شد، اما راه ديگري براي دستيابي كارگران وجود داشت: گسترش دانشگاهي از نوع انگليس، كه Critica Socicale آن را «دانشگاه كار» مي‌شمرد، جماعت روشنفكر را در وظيفه راهنمايي توده‌ها به كار مي‌گرفت. در ايتاليا، مانند برخي كشورهاي ديگر، كلاس‌هاي گسترشْ «دانشگاه‌هاي مردمي» ناميده شدند. اين جنبش در 1901-1900 در شهرهاي دانشگاهي پديدار شد و سپس با حمايت مقامات دانشگاهي و سياسي به شهرهاي كوچك‌تر توسعه يافت. در سال 1904، كنگره‌اي ملي در فلورانس برگزار شد كه به نخستين كنگره بين‌المللي در «آموزش مردمي» در ميلان به سال 1906 انجاميد (كنگره دوم در 1908 در پاريس و سومي در 1910 در بروكسل برگزار شد). اما تا اين زمان، دانشگاه‌هاي مردمي 
رو به زوال نهاده بودند. اين شرح وقايع و نيز وجوه كلي جنبش ميان ايتاليا و اسپانيا و فرانسه مشترك بود: سخنراني‌ها، در انواع موضوعات ادبي، علمي، تاريخي يا فرهنگي، بعضي اوقات به ‌وسيله استادان يا مدرسان جوان‌تر دانشگاه و نيز توسط معلمان مدارس و افراد حرفه‌اي، نويسندگان و روشنفكران و كارشناسان محلي گوناگون ايراد مي‌شد. اين كار دانشجويان آرمان‌گرا را نيز جلب مي‌كرد و مي‌توانست جولانگاهي براي انگيزه‌هاي سوسياليستي باشد.
در فرانسه Société des UniversitésPopulaires در 1899 تاسيس شد و بخشي بود از يك رشته ابتكارهاي هوادار همبستگي با هدف جلب كارگران كه «نوعي آزمايشگاه براي تجربه‌هاي همكاري طبقاتي» را تشكيل مي‌دادند. چهره‌هاي برجسته آن شامل اساتيد دانشگاه‌ نظير شارل ژيد (اقتصاد) و گابريل سه‌آي (فلسفه) و نيز لاويس و ديگر سخنگويان جمهوري‌طلب حكومتي مي‌شدند. در 1901 تعداد 124 
universitéspopuloire در سراسر فرانسه با 50000 عضو وجود داشت. اكثر درس‌هاي محلي ارتباط مستقيمي با دانشگاه‌ها نداشت، اگرچه در رِن و مون‌ پليه استادان دانشگاه جنبش را هدايت مي‌كردند و دانشجويان هم اغلب درگير آن بودند. يك نمونه شايان توجه بنياد دانشگاهي بِل‌ويل در پاريس بود كه رسما به‌وسيله دانشگاه پاريس پشتيباني مي‌شد و در آن فعاليت‌هاي آموزشي با مفهوم وارداتي ديگري از بريتانيا، يعني«اسكان» در دانشگاه‌هاي اقامتي كه در ناحيه‌اي فقيرنشين ايجاد شده بود و دانشجويان يا فارغ‌التحصيلان جوان كاركنان آن بودند، تركيب شده بود (معروف‌ترين نهاد از اين نوع توين‌بي هال در منتها‌اليه شرقي لندن بود كه در 1884 تاسيس شد و به بِي‌ليول كالج وابسته بود). عمر موسسه پاريس كوتاه بود، اما پايه‌گذاري آن از 1899 تا 1909 طول كشيد. مثال ديگر پاريسي، اونيون موفتار بود كه دانشجويان اِكول نرمال، كه همسايه‌اش بود، از آن پشتيباني مي‌كردند و گروه بزرگي از استعدادهاي دانشگاهي را به خود جلب كرد. اما اين هم در 1906 فروپاشيد: شور و شوق در سال‌هاي نخست كه بحران درفوس هنوز مطرح بود در اوج بود و سپس نسبتا به سرعت افت كرد. بعد از دوران اوليه، درس‌ها بيشتر از طرف سوسياليست‌ها پشتيباني مي‌شد، ولي ماركس‌گراها آنها را به عنوان ابزارهاي ايدئولوژي بورژوازي محكوم مي‌كردند و به‌علاوه از رقابت bourses du travail كه كارگران اداره مي‌كردند لطمه ديدند؛ در اين مراكز آموزش بزرگسالان، با تفريحات و تهييج سياسي تركيب مي‌شد. مشكلات ديگر عبارت بودند از: رقابت كاتوليك‌ها، ناتواني در موضوع انتقال دادن فرهنگ نخبگان به توده‌ها و فقدان مواد آموزشي و مقاله‌هايي از آن نوع كه در انجمن آموزشي كارگران بريتانيا براي حفظ پيوستگي سخنراني‌ها استفاده مي‌شد. در 1914 فقط بيستuniversitiépapulaire باقي مانده بود؛ اما تا زماني كه تداوم يافتند، اجتماعي واقعي براي ديدار كارگران با روشنفكران طبقه متوسط فراهم آوردند و روشنفكران دانشگاهي را واداشتند بر «نقش اجتماعي واقعي خود و بر بي‌عدالتي‌هاي نظام آموزشي» و بر پيامدهاي آن براي آينده«تعمق كنند.»
در اسپانيا، اين جنبش فعاليت ديگري بود از محافل وابسته به InstituciόnLibre de Enseñanza (انستيتوي آزاد آموزش) و آته‌نئوي مادريد. جنبش‌هاي گسترش و اسكان در بريتانيا در كنگره تعليمي مادريد در 1892 به بحث گذاشته شد و دوره‌هايي در ساراگوسا، بارسلونا و جاهاي ديگر در دهه 1890 شروع شد. ارتباط اينها با دانشگاه‌ها مستقيم‌تر از فرانسه بود و دانشگاهياني كه از ديگر راه‌هاي «بازسازي» دانشگاه‌هاي متصلب اسپانيا نااميد بودند آنها را دو دستي چسبيدند و اصطلاح گسترش دانشگاهي از انگليسي به عاريت گرفته شد. موفق‌ترين دوره‌ها در اُويه‌دو، كوچك‌ترين دانشگاه اسپانيا، ارايه شد كه در ناحيه معدني آستورياس، وطن روشنفكران «گروه اويه‌دو»، واقع بود. پيشرو اين گروه كلارين (لئوپولدو آلاس) نويسنده و استاد دانشگاه بود. اين جنبش حول‌وحوش 1903-1902 در اوج خود بود و سپس تا اندازه‌اي به دليل آنكه طبقه كارگر خودش طرح‌هاي خود را ريخت، رو به زوال گذاشت.
فعاليت‌هاي گسترش-مانند، ازجمله محل‌هاي اقامت و تلاش‌هاي ديگر براي دستيابي به طبقه كارگر در اسكانديناوي، بلژيك و هلند هم متداول بود. در بلژيك، دانشگاه جديد بروكسل كه در 1894 شروع به كار كرد ارتباط‌هاي سوسياليستي نيرومندي داشت - يكي از دلايل جدايي‌اش از دانشگاه آزاد انصراف دانشگاه اخير از دعوت جغرافيدان و آنارشيست فرانسوي، اليزه ركلو، به سخنراني بود. در روسيه «دانشگاه‌هاي مردمي» به ‌ناچار پس از انقلاب 1905 زياد شدند، اما در بيشتر موارد، جنبش‌هاي گسترش از الگوي اوليه بريتانيايي تبعيت مي‌كرد كه هدفش مخاطبان طبقه متوسط، بدون شور و شوق‌هاي افراطي بود. در آلمان كه پيشينه‌هاي اسكانديناويايي به‌اندازه روال بريتانيايي نفوذ داشت موسسات بي‌شمار سياسي و ديني از پيش درگير آموزش بزرگسالان بودند. دانشجويان در مدرسه عالي فني برلين دوره‌هايي براي كارگران برگزار كردند، اما ماهيت پرولتري SPD آلمان و تلاش‌هاي گسترده آن چشم‌انداز دانشگاه‌هاي مردمي را محدود كرد. در اتريش هم وضع بر همين منوال بود و طرح گسترشي دانشگاه وين در 1894 شروع شد و دانشگاه‌هاي ديگر از آن تبعيت كردند. گراتس در 1898 شروع كرد و به 38 شهر، ازجمله تريسته، دسترسي يافت كه در آن جيمز جويسيكي از سخنرانان بود. در كراكو، طرح مشابهي كه در 1901 آغاز شد به بيشتر شهرهاي گاليسياي غربي رسيد. همه اين فعاليت‌ها اجازه رسمي كامل داشتند - البته به شرط اينكه از مسائل مناقشه‌انگيز، كه در اتريش شامل مسائل ملي مي‌شد، پرهيز مي‌كردند. فيليپو توراتي، رهبر سوسياليست، در سال 1898 در Criticasociale نوشت: «دهقانان، كارگران، پرولتارياي اقتصادي و فكري ... نه وقت آن را دارند و نه امكان آن را كه به آموزش عالي دست يابند، 
هر قدر هم كه آموزشي آزاد و التقاطي منظور نظر باشد.» بنابراين، اصلاح آن اتلاف غيرلازم انرژي بود، به‌ويژه در كشوري كه هنوز با بيسوادي توده‌اي دست‌ و پنجه نرم مي‌كرد. تا زماني كه آموزش متوسطه دموكراتيك‌تر نمي‌شد، غيرممكن بود دانشگاه‌هاي اروپايي درهاي خود را به روي توده‌ها بگشايند. گسترش دانشگاهي هم تلاشي بود براي تخفيف اين وضع و هم راهي بود براي پرهيز از دموكراتيك كردن ريشه‌اي‌تري كه ماهيت آموزش عالي را دگرگون مي‌كرد و امتيازهاي فرهنگ والا را به چالش مي‌كشيد. باوجود اين، يكي از نشانه‌هاي متعددي بود كه دانشگاه‌هاي پيش از 1914 به هيچ روي برج‌هاي عاجي نبودند كه از جريان‌هاي اجتماعي زمانه جدا باشند.

 


در سال 1900، اميل دوركيم در كنگره‌اي بين‌المللي خطابه‌اي با عنوان «نقش دانشگاه‌ها در آموزش اجتماعي كشور» ايراد كرد. دانشگاه‌ها بايد از انزوا درآيند و حوزه نفوذشان را در كمك به پروراندن شهروندان بگسترند. «آموزش عالي به‌ هيچ‌وجه ديگر زينتي نالازم براي دموكراسي‌ها نيست. درواقعِ امر، دقيقا جامعه‌هاي دموكراتيك هستند كه بيشترين نياز را به فرهنگ عالي علمي دارند.»
تا زماني كه آموزش متوسطه دموكراتيك‌تر نمي‌شد، غيرممكن بود دانشگاه‌هاي اروپايي درهاي خود را به روي توده‌ها بگشايند. گسترش دانشگاهي هم تلاشي بود براي تخفيف اين وضع و هم راهي بود براي پرهيز از دموكراتيك كردن ريشه‌اي‌تري كه ماهيت آموزش عالي را دگرگون مي‌كرد و امتيازهاي فرهنگ والا را به چالش مي‌كشيد. باوجود اين، يكي از نشانه‌هاي متعددي بود كه دانشگاه‌هاي پيش از 1914 به هيچ روي برج‌هاي عاجي نبودند كه از جريان‌هاي اجتماعي زمانه جدا باشند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون