• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5491 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۳ خرداد

مواجهه ايرانيان امروز با ادبيات و شعر فارسي

فردوسي‌وار زندگي كردن را بياموزيم

محسن آزموده| بي‌ترديد ادبيات   فارسي مهم‌ترين و مشهورترين بخش سنت فكري و فرهنگي ما ايرانيان است كه از رهگذار سده‌ها باقي مانده و عموم فارسي‌زبانان مخاطب پيگير آن هستند. شاهنامه فردوسي اگر در خانه همه ايرانيان نباشد، شخصيت‌ها و داستان‌هايش براي همگان آشناست و بسياري از سن و سال‌دارها، قصه‌هاي آن را بلد هستند و در مهماني‌ها براي جوان‌ترها مي‌خوانند، ديوان حافظ در خانه اكثر قريب به اتفاق ايرانيان يافت مي‌شود و جزو تزيينات سفره هفت‌سين و شب يلداست و فارسي‌زبانان به مناسبت‌هاي مختلف به آن تفال مي‌زنند، بوستان و گلستان سعدي نام‌هاي آشنايي براي ايرانيان است و آنها كه كمي اهل ذوقند، غزليات شمس و بعضا مثنوي معنوي مولانا را دارند و فردي و گروهي مي‌خوانند، همچنان كه بسياري از اهل ذوق، رباعيات منسوب به خيام را از بر دارند و گاه در گفتارهاي روزانه چاشني كلام‌شان مي‌كنند. خلاصه آنكه ادبيات كلاسيك فارسي و چهره‌هاي شاخص آن، خواسته يا ناخواسته در متن زندگي روزمره ايرانيان حضور دارند، اين‌همه اما به معناي مواجهه انتقادي با آنها و آثارشان نيست. در گفتار پيش رو، مصطفي ملكيان سه گونه مواجهه ايرانيان با آثار ادبي گذشته را مورد ارزيابي قرار مي‌دهد و نتيجه مي‌گيرد كه سودمندترين شيوه، شناخت آنها به دور از تحقير و تعظيم است. اين گفتار در هجدهمين نشست بزرگداشت فردوسي و رونمايي از كتاب يادنامه فردوسي به كوشش علي دهباشي، 21 ارديبهشت 1402 القا شده است. 

شيوه‌هاي مواجهه ما ايرانيان با ادبيات گذشته خودمان سه قسم است: 
1- مواجهه تحقيرآميز   با  ادبيات گذشته
 اين تحقير خودش را به صورت قهر كردن و قطع ارتباط كردن با ادبيات گذشته نشان مي‌دهد. كم نيستند جوانان و حتي اشخاصي بزرگ‌تر از جوانان كه وقتي سخن از ادبيات قديم مي‌شود، با نگاهي تحقيرآميز و گاهي استهزاآميز و حتي زماني توهين‌آميز و توام با اهانت به آن مي‌نگرند و ارتباط خودشان را با آن ادبيات بريده‌اند و هيچ احساس شرمي هم نمي‌كنند از اينكه يك سطر از اشعار شعراي ما را مطالعه نكرده‌اند. اين امري است كه تا حدي ناشي از اوضاع و احوال سياسي و اجتماعي امروز ما است. در واقع نوعي حركت واكنشي است به آنچه نظام سياسي و اجتماعي حاكم بر جامعه ما القا مي‌كند. به عبارت ديگر از آنجا كه به نظر اين افراد مي‌رسد كه نظام سياسي ما قديم‌گراست و 
رو به سوي گذشته و سنت دارد، آنگاه گمان مي‌كنند هر نگاه كردني به گذشته و سنت و روزگار قديم، خطاآميز است و به سود ما نيست. بنابراين خلأ ادبيات ما را در ذهن و ضمير خودشان، با ادبيات كشورهاي ديگر مثل كشورهاي غربي پر مي‌كنند، البته ادبيات غرب هم بسيار غني و ارزشمند و آموزنده است. آثاري از اين سنت‌ستيز و نفرت از گذشته را حتي گاهي در مطبوعات به عيان شاهديم. 
2- تعظيم‌گرايي  در  مواجهه با  ادبيات  گذشته
 اين تلقي دقيقا خلاف تلقي نخست است، يعني به صورت مبالغه‌آميزي به ادبيات گذشته رو كرده است. البته تعداد كساني كه اين تلقي را دارند نسبت به تعداد كساني كه تلقي نخست را دارند، كمتر است، اما به لحاظ اهميتي كه در جامعه دارند، وزن‌شان فراوان است. كساني كه چنان رفتار مي‌كنند كه گويا هر چه هست، در گذشته ما ايرانيان است يا هر چه هست در ادبيات گذشته ما ايرانيان است يا هر چه هست در زبان فارسي است و تعظيمي كه مي‌توانست، تعظيم بجايي باشد، تبديل به يك نوع تعظيم بيگانه‌ستيزانه شده است، نوعي تعظيم كه گويا هرچه هست، بايد سراغ آن را در گذشته بگيريم و همه گنجينه‌ها در گذشته هستند و هيچ‌چيز جديدي نيست كه ارزشمند و شايسته و درخور توجه و التفات ما باشد. اين تعظيم معمولا خود را به دو صورت نشان مي‌دهد: 
الف: فخرفروشي بيش از حد كساني كه زبان و ادب ما را ساخته‌اند، مثلا فخرفروشي بيش از حد به حافظ يا مولانا يا به فردوسي يا به خيام يا به هر كس ديگري. اين فخرفروشي به نظر من بيمارگونه است. من حتي به يافته‌ها و دستاوردهاي شخص خودم هم نمي‌توانم به لحاظ اخلاقي فخر بفروشم، چه برسد به يافته‌ها و دستاوردهاي ديگران، زيرا جهان هستي بر رايگان بخشي مبتني است، ما هرچه داريم به رايگان دريافت كرده‌ايم و جاي فخرفروشي نداريم و دستاوردها و يافته‌هاي خودمان به رايگان و مجانا به ما داده شده است و نمي‌توانيم به آنها فخر بفروشيم، چه برسد به يافته‌ها و دستاوردهاي مولانا و فردوسي و حافظ و سعدي و نظامي و خاقاني و خيام و... اما فارغ از اين مساله اخلاقي مساله اين است كه وقتي ما به گذشتگان فخرفروشي مي‌كنيم، عمر و نيرو و استعدادهاي دروني و فرصت‌هاي بيروني‌مان را فقط به ستايش‌گري مي‌گذرانيم و ديگر سودي از شخص يا اثر ستايش‌شده نمي‌بريم. اگر من دايما ستايشگر فردوسي يا مولانا يا حافظ يا هر يك از مفاخر ديگر كشورمان باشم، به اين معناست كه عمر و وقت و نيرو و استعدادهاي دروني و فرصت‌هاي بيروني خودم را ضايع مي‌كنم، مثل عاشقان يك فوتباليست خاص كه از بس درباره او صحبت مي‌كنند و ستايش مي‌كنند و در هر جلسه‌اي به ستايش او مشغولند و از منتقدان او گريزانند. اين افراد اصلا فرصت نمي‌كنند پا به توپ بزنند. در حالي كه ستايشگر يك فوتباليست به اين معناست كه اين رويه را مي‌پسندد، پس بهتر است فوتبال بازي كردن را ياد بگيرد. با ستايش فوتباليست، فرد فوتباليست نمي‌شود. ما هم گويا با ستايش گذشتگان، در آن ميداني كه آنها چوگان زده‌اند، بازي نمي‌كنيم و گويي نمي‌دوانيم. ما بايد گوي دواندن و چوگان زدن را فرابگيريم. ستايش صرف گذشتگان فايده‌اي در بر ندارد. 
ب: گاهي اين فخرفروشي با روايتي نادرست از ناسيوناليسم آميخته مي‌شود. البته ناسيوناليسم روايت‌هاي درستي هم دارد كه هم به لحاظ اخلاقي و هم از نظر مصلحت‌انديشانه قابل دفاع هستند. اما روايت‌هاي نادرستي از ناسيوناليسم وجود دارد كه يا به لحاظ اخلاقي يا به لحاظ مصلحت‌انديشي يا به هر دو لحاظ نادرست است و قابل دفاع نيست. اين روايت‌ها گاهي با آن فخرفروشي آميخته و باعث مي‌شوند كه ما در مقام داوري در باب مفاخر كشورها و تمدن‌ها و فرهنگ‌ها و جوامع ديگر بي‌انصافي ‌كنيم. از بس شيفته حافظ مي‌شويم كه به مقام مثلا شكسپير و گوته اعتراف نمي‌كنيم و به زبان غيرفاخري راجع به آنها صحبت مي‌كنيم. اگر من بيش از حد ستايشگر سعدي باشم، در خطر اين قرار مي‌گيرم كه ارزش شكسپير را نفهمم و آنقدر در مقام فردوسي مبالغه مي‌كنم كه متوجه نمي‌شوم هومري هم وجود داشته است و در ايلياد و اوديسه او دنيايي از درس‌آموزي و اخلاق هست. اين ناشي از همان فخرفروشي است كه به روايت يا روايت‌هاي نادرست ناسيوناليسم انضمام پيدا كرده است. به تعبير مولانا، بزرگ‌ترين مانع كمال، توهم كمال است. 
3- شناخت ادبيات خودمان
 اين تلقي‌ كاري به تحقير و تعظيم ندارد، بلكه مي‌خواهد اين ادبيات را بشناسد. اين رويكرد، هم اخلاقي است و هم مصلحت‌انديشانه و كشور و جامعه ما را رشد مي‌دهد. البته اين سخن راجع به ساير مظاهر سنت ما مثل فلسفه و الهيات و علم و هنر و فن ما هم صادق است. وقتي بخواهيم اين ادبيات را بشناسيم، دو عايدي و فايده بزرگ خواهيم داشت؛ نخست اينكه هرچه اين ادبيات را بهتر و بيشتر بشناسيم، لذت مي‌بريم و دوم اينكه منفعت مي‌بريم. 
الف: لذت از صورت ادبيات
 ادبيات خواه نظم باشد يا نثر، به‌طور كلي يك صورت يا شكل (form) دارد و يك محتوا (content) يا پيام 
(message). هر متن ادبي چنين است، خواه نظم باشد يا نثر. صورت ظاهر زيبايي ادبي و هنري دارد و درباب آن ارزش داوري زيباشناختي و هنري مي‌توان كرد. اينجاست كه بحث صنايع ادبي، آرايه‌هاي لفظي و آنچه در علم معاني و بديع و بيان و عروض و قافيه و لغت و... ياد مي‌گيريم. يعني زيبايي‌هاي ظاهر اين الفاظ و جملات و... مطرح است. هر چه از اين زيبايي‌ها شناخت بيشتري داشته باشيم، لذت بيشتري از متن ادبي مي‌بريم. هر چه شناخت ما از هنر به‌طور كلي خواه هنر مكتوب (ادبيات مثل شعر و رمان و داستان كوتاه و حسب حال نويسي و ...) يا غيرمكتوب (رقص، موسيقي، نقاشي، مجسمه‌سازي، عكاسي، تئاتر، سينما، معماري) بيشتر شود، لذت بيشتري مي‌بريم. هر چه بيشتر خط را بشناسيم، تفاوت دو خوشنويس را بيشتر درمي‌يابيم. كسي كه با زوايا و ظرايف و خفاياي خوشنويسي آشنا نيست، نمي‌تواند تفاوت بين خط دو استاد را دريابد. 
هر كس كه اطلاعات بيشتري درباره خطاطي داشته باشد، به بهتر و بدتر بودن دو خط بيشتر آگاه مي‌شود و لذت بيشتري هم از تماشاي آن خط مي‌برد. بنابراين از فرم يا شكل يا صورت ادبيات، لذت مي‌بريم، اما اين لذت متفرع بر شناخت است. بنابراين عايدي ما از ناحيه صورت و شكل ادبيات، لذت است. 
ب: منفعت از محتواي ادبيات
 منظور محتوا در ادبيات، پيامي است كه شاعر يا نويسنده سوار صورت كرده و از طريق آن صورت به ما ابلاغ مي‌كند. شاعر پيام خود را سوار يك مصراع يا بيت كرده و اين بيت و مصراع براي او حالت حامل و محمل دارد، انگار پيام خود را روي غلتك صورت مي‌غلتاند تا به دست مخاطب برسد. وقتي صحبت از محتوا يا پيام مي‌شود، هرچه شناخت ما از محتوا بيشتر باشد، منفعت بيشتري خواهيم برد، يعني مي‌توانيم از پيام در زندگي خودمان استفاده كنيم. 
 حكمت به من چه
ما بايد مثل همه فرزانگان و عرفا و بسياري از فيلسوفان در تاريخ باشيم كه قائل به حكمت «به من چه» بودند. «حكمت به من چه» به نظر من مهم‌ترين ركن بهروزي زندگي آدمي است. اين را همه فرزانگان و عرفا و بسياري از فيلسوفان در طول تاريخ القا كرده‌اند. البته قبل از بيان لب كلام حكمت «به من چه» بايد از دو چيز توهم‌زدايي كنم. وقتي از حكمت «به من چه» در مقام عمل نيست كه بگويم به من چه كه مردم رنج مي‌برند؟ به من چه كه مردم مورد ظلم و ستم هستند و شكنجه مي‌شوند و كشته مي‌شوند يا انواع بي‌عدالتي را متحمل مي‌شوند؟ حكمت «به من چه» اصلا به اين معنا نيست كه من خودم هستم يا خودم و همسرم يا نهايتا خودم هستم و همسر و فرزندانم و به باقي كاري نداريم. اين نقض اولين قاعده اخلاقي است. اخلاق جايي شروع مي‌شود كه من در انديشه ديگران هستم. بنابراين هرگز نمي‌توان گفت يك انساني اگر بخواهد اخلاقي زندگي كند، مي‌تواند به اين معنا بگويد به من چه! در نتيجه حكمت «به من چه» درباب بي‌اعتنايي به سرشت و سرنوشت همنوعان و هموطنان و حتي هر موجودي نيست. 
دوم اينكه اگر مي‌خواهيم اخلاقي زندگي كنيم، شرط نخست اين است كه استقلال داشته باشيم. اگر زندگي من متكي به تو باشد، لااقل در مواجهه با تو نمي‌توانم اخلاقي رفتار كنم. اگر من از تو پول بگيرم و معيشتم را تو اداره مي‌كني، لااقل در ارتباط با تو نمي‌توانم حق را بگويم و از حق دفاع كنم و خطاهاي تو را گوشزد كنم. مقدمه دوم اينكه يكي از مهم‌ترين انواع استقلال، استقلال مادي و مالي است. مقدمه سوم اينكه استقلال مالي و مادي نياز به ثروت دارد. من اگر ثروت نداشته باشم، استقلال مالي و مادي ندارم. مقدمه چهارم اينكه ثروت عموما از راه درآمد به دست مي‌آيد و كم هستند كساني كه از راه ارث بتوانند تا آخر عمر زندگي كنند. مقدمه پنجم اين است كه درآمد نيازمند آن است كه من يك شغل و حرفه داشته باشم. بدون شغل و حرفه كسي به من درآمد نمي‌دهد. مقدمه ششم اين است كه براي داشتن شغل و حرفه بايد در يك علم يا يك فن يا يك هنر متخصص باشم. مقدمه هفتم اين است كه براي تخصص در علم يا فن يا هنر، حتما بايد چيزهايي را ياد بگيرم. هر كدام از ما بسته به شغل و حرفه‌مان، بايد معلومات مرتبط با آن را فرابگيريم. 
فرض كنيد كه معلومات لازم براي يك شغل و حرفه را بلد هستيد و شبانه‌روزي چند ساعت فراغ بال داريد و وقت اضافه داريد مطالبي غير از مطالب ضروري براي شغل و حرفه‌تان فرا بگيريد. نطفه حكمت «به من چه» اينجا منعقد مي‌شود. فرزانگان به ما مي‌گويند اگر مي‌خواهيد چيزي ياد بگيريد، چيزي فرا بگيريد كه در زندگي عملي شخص خودتان تاثير داشته باشد و عمرتان را با فراگيري چيزهايي ضايع نكنيد كه در زندگي عملي شما تاثير ندارد. اگر كسي از شما سوال پرسيد، اول بايد سه معيار را به كار بزنيد. اگر اين سه معيار موفق بود، آنگاه به دنبال جواب آن سوال برويد: 
1- سوالاتي كه زندگي عملي من قبل و بعد از طرح آنها تفاوت پيدا كند.
2- سوالاتي زندگي عملي من قبل و بعد از يافتن جواب آنها، تفاوت يابد. 
3- سوالاتي كه زندگي عملي من اگر جواب‌شان ايكس باشد، با زماني كه جواب‌شان ايگرگ باشد، تفاوت پيدا مي‌كند.
فرزانگان مي‌گويند تنها به سراغ اين سوال‌ها برويد و اگر سوال‌هاي ديگري براي شما مطرح شد، بگوييد: به من چه ربطي دارد؟ من فقط به دنبال حل مسائلي مي‌روم كه سه ويژگي بالا را داشته باشند. من بايد به سراغ پاسخ براي اين جواب‌ها بروم. 
از شمس تبريزي در مقالات او نقل شده كه كسي به جوحي برخورد. جوحي در ادبيات تركي مثل ملانصرالدين در ادبيات فارسي است، يعني از عقلاء‌المجانين است، فرزانگاني كه از شدت فرزانگي ديوانه به نظر مي‌آيند. شمس مي‌گويد كسي به جوحي برخورد و گفت، ‌اي جوحي، خوانچه مي‌برند. خوانچه طبق‌هاي چوبي بود كه در قديم كارگران روي سرشان مي‌گذاشتند و هداياي بزرگي براي بزرگ ديگري مي‌بردند يا جهيزيه عروسي را به خانه داماد مي‌بردند. جوحي در پاسخ گفت: «آخه به من چه؟»، مرد پاسخ داد: «به خانه تو مي‌برند»، جوحي گفت: «پس به تو چه؟» معناي اين سخن آن است كه اگر چيزي به من ربط ندارد، چرا بايد عمرم را براي پاسخ به آن ضايع كنم. به تعبير مولانا در كليات شمس: گويند كه در سقسين شخصي دو كمان دارد/ گرزين دو يكي گم شد ما را چه زيان دارد. «گويند»، يعني معلوم نيست چه كسي گفته، «شخصي» يعني او را نمي‌شناسيم، بعد مي‌گويند در «سقسين»، يعني در محلي در ماوراء النهر كه نسبت به ما خيلي دور است. فرض كنيد من تحقيق كردم و درستي يا غلطي اين اطلاعات را يافتم، چه تاثيري در زندگي من دارد. به گفته سعدي در گلستان، منجمي كه هميشه از شدت علاقه به علم نجوم، هميشه سر در آسمان‌ها داشت، يك روز وارد خانه شد و ديد همسرش با بيگانه‌اي گرد آمده و از خانه بيرون آمد و فرياد زد كه ايهاالمسلمين، به دادم برسيد! صاحبدلي به او گفت: كسي كه نمي‌داند در خانه خودش چه خبر است، چه سودي دارد بداند در آسمان‌ها چه خبر است. اين يعني فرد چيزي را كه نفع دارد، رها كرده و به دنبال چيزهايي است كه نفعي در زندگي او ندارد. 
با توجه به اين مثال‌ها مي‌توان فهميد كه نبايد به دنبال علمي كه نفعي در عمل براي زندگي ما ندارد، رفت و تضييع عمر است و آنقدر تضييع عمر است كه برخي از الهي‌دانان بزرگ از علم غيرنافع به خدا پناه مي‌بردند و معتقد بودند چنين علمي، ضار و مضر است و مي‌گفتند: خدايا به تو پناه مي‌بريم، از علم غيرنافع. علم غيرنافع، علم است، نه جهل بسيط است و نه جهل مركب. يعني واقعيتي را به ما نشان مي‌دهد، اما واقعيتي دانستن يا ندانستن آن در زندگي ما تفاوتي ايجاد نمي‌كند. 
بايد فردوسي وار زندگي كردن را بياموزيم
به بحث خودمان برگرديم. گفتيم وقتي به محتواي ادبيات مي‌پردازيم، مي‌خواهيم منفعتي ببريم، يعني مي‌خواهيم بدانيم كه بالاخره فردوسي براي زندگي الان من چه چيزي براي گفتن دارد، همچنين است سعدي و... وقتي به صنايع ادبي و آرايه‌هاي لفظي و ارزش داوري‌هاي زيبايي‌شناختي و هنري را بررسي مي‌كردم، لذت مي‌بردم. اما اين لذت مي‌گذرد، مهم اين است كه آثار اين بزرگان چه تاثيري در زندگي ما دارد. قدر فردوسي را كسي خوب مي‌داند كه بداند فردوسي براي زندگي او چه چيزي براي گفتن دارد. سعدي و شكسپير و هر نويسنده و اديب ديگري هم چنين است. آيا بايد ديد كه اين اديب چيزي براي زندگي من براي گفتن دارد يا خير؟ اگر دارد بايد اين چيز را آموخت و اگر بتوانم بايد آن را به ديگران بياموزانم. بايد بگويم كه حسن داستان فردوسي غير از زيبايي و الفاظش چيست. به زبان ساده، ما بايد فردوسي‌وار زندگي كردن را ياد بگيريم و بعد ببينيم از اين فردوسي‌وار زندگي كردن، الان چه چيزهايي به درد ما مي‌خورد. براي اينكه بفهميم چه چيزهايي از پيام فردوسي در شاهنامه يا پيام سعدي در گلستان و بوستان يا هر كس ديگري، به درد امروز ما مي‌خورد، سه معيار وجود دارد و بايد آن سخن از سه بوته آزمايش موفق بيرون آيد. اين معيارها درباره سخنان بنيانگذاران اديان و مذاهب، الهي‌دانان، فيلسوفان، عالمان و... صادق است. 
1- آن سخن بايد با عقلانيت روزگار ما ناسازگار باشد. سخن خردستيز از هر كسي باشد، به درد من و تو نمي‌خورد. سخن بايد يا خردپذير باشد يا نهايتا خردگريز باشد. اما سخن خردستيز كه خلاف عقل ما است، به درد زندگي ما نمي‌خورد. هر كسي گوينده آن باشد. زيرا عقلانيت من اجازه نمي‌دهد سخن خردستيز را بپذيرد. 
2- سخن علاوه بر عقلانيت، بايد با اخلاق جهاني هم سازگار باشد. مفاد سخن نبايد چيزي باشد كه با اخلاق جهاني سازگار نباشد. اخلاق جهاني يعني آن سلسله احكام و قواعد اخلاقي كه همه فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و برهه‌هاي تاريخي و همه اديان و مذاهب و كيش‌ها و آيين‌ها و مكتب‌ها و مسلك‌ها و مشرب‌ها و مرام‌ها و ايدئولوژي‌ها و ايسم‌ها در آن اجماع دارند. يعني چنين نيست كه برخي قبول داشته باشند و برخي خير. تعداد اين احكام و قواعد محل بحث است. آنچه امروز مي‌توانيم بپذيريم، نبايد با اخلاق جهاني ناسازگار باشد. 
3- سخن نبايد با حقوق بشر ناسازگار باشد. مرادم از حقوق بشر، لزوما آن مواردي نيست كه در اعلاميه جهاني حقوق بشر آمده است يا منظور حقوقي كه در اسناد و مدارك انقلاب كبير فرانسه آمده است. همچنين منظورم حقوق بشري كه در قانون اساسي امريكا آمده، نيست، بلكه مرادم مفهوم حقوق بشر است. مصاديق اين مفهوم ممكن است طي زمان عوض شود. مفهوم حقوق بشر اين است كه اگر تو ويژگي‌اي داري كه براي داشتن اين ويژگي، علم و اراده خودت هيچ دخالتي نداشته است، اين ويژگي نبايد براي شما نسبت به بقيه ما كه آن ويژگي را نداريم، نه مايه امتياز باشد و نه مايه محروميت. اين را حقوق بشر گوييم. آيا وجدان ما اين سخن را قبول نمي‌كند؟ وجدان همه ما قبول مي‌كند كه اگر انساني ويژگي‌اي داشت كه در داشتن آن ويژگي علم و اراده شخص خودش هيچ دخالتي نداشت و به يك‌باره متوجه شده كه اين ويژگي را دارد، نه اينكه با علم و اراده خودش آن را كسب كرده باشد، اين ويژگي براي او نسبت به كساني كه آن ويژگي را ندارد، نه بايد موجب امتياز باشد و نه موجب محروميت. مثلا يك مرد، خود را مرد مي‌يابد و بنابراين نبايد نسبت به دختران امتياز يا محروميتي داشته باشد، همچنين يك زن يا دختر خود را زن مي‌يابد و بنابراين نبايد نسبت به مردان امتياز يا محروميتي داشته باشد. همچنين است يك سياه‌پوست يا سفيدپوست و... ما پدر و مادر خودمان را انتخاب نكرده‌ايم، بنابراين پدر و مادر ما نبايد موجب امتياز و محروميت ما شود. اين مفهوم حقوق بشر است.  از فردوسي چيز ياد بگيريم، يعني ببينيم فردوسي براي زندگي عملي من چه چيزي براي گفتن دارد. يعني غير از لذتي كه از زيبايي ظاهري شاهنامه مي‌بريم كه در جاي خودش محفوظ است، بايد از آن منفعتي هم ببريم و آن به اين معنی است كه دريابيم فردوسي چه پيامي براي زندگي عملي ما دارد. براي اينكه اين پيام براي زندگي عملي من مفيد باشد، بايد اولا حتما با عقلانيت ناسازگار نباشد، ثانيا با اخلاق جهاني ناسازگار نباشد و ثالثا و با حقوق بشر هم ناسازگار نباشد. به گمان من اگر چنين روشي پيش بگيريم، اگر جهان ديگري باشد و فردوسي در آن جهان به سر ببرد، به مراتب خوشحال‌تر خواهد شد از اينكه دايما ستايش او و حافظ و مولانا را بكنيم، اما هيچ چيز از زندگي فردوسي و حافظ و مولانا در زندگي ما نباشد. اهميت اين نكته در آن است كه دو موج اول يعني تحقير ادبيات ما و تعظيم ادبيات ما در جامعه ما رواج پيدا مي‌كند و هر دو خطرناك است. ما بايد به جاي تحقير و تعظيم، ادبيات خودمان را بشناسيم و اگر بشناسيم، هم از فرم ادبيات لذت بيشتري مي‌بريم و هم از محتواي ادبيات منفعت بيشتري مي‌بريم.


از شمس تبريزي در مقالات او نقل شده كه كسي به جوحي برخورد. جوحي در ادبيات تركي مثل ملانصرالدين در ادبيات فارسي است، يعني از عقلاء‌المجانين است، فرزانگاني كه از شدت فرزانگي ديوانه به نظر مي‌آيند. شمس مي‌گويد كسي به جوحي برخورد و گفت، ‌اي جوحي، خوانچه مي‌برند. خوانچه طبق‌هاي چوبي بود كه در قديم كارگران روي سرشان مي‌گذاشتند و هداياي بزرگي براي بزرگ ديگري مي‌بردند يا جهيزيه عروسي را به خانه داماد مي‌بردند. جوحي در پاسخ گفت: «آخه به من چه؟»، مرد پاسخ داد: «به خانه تو مي‌برند»، جوحي گفت: «پس به تو چه؟»


قدر فردوسي را كسي خوب مي‌داند كه بداند فردوسي براي زندگي او چه چيزي براي گفتن دارد. سعدي و شكسپير و هر نويسنده و اديب ديگري هم چنين است. آيا بايد ديد كه اين اديب چيزي براي زندگي من براي گفتن دارد يا خير؟ اگر دارد بايد اين چيز را آموخت و اگر بتوانم بايد آن را به ديگران بياموزانم. بايد بگويم كه حسن داستان فردوسي غير از زيبايي و الفاظش چيست. به زبان ساده، ما بايد فردوسي‌وار زندگي كردن را ياد بگيريم و بعد ببينيم از اين فردوسي‌وار زندگي كردن، الان چه چيزهايي به درد ما مي‌خورد.


از فردوسي چيز ياد بگيريم، يعني ببينيم فردوسي براي زندگي عملي من چه چيزي براي گفتن دارد. يعني غير از لذتي كه از زيبايي ظاهري شاهنامه مي‌بريم كه در جاي خودش محفوظ است، بايد از آن منفعتي هم ببريم و آن به اين معنی است كه دريابيم فردوسي چه پيامي براي زندگي عملي ما دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون