• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5561 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۳۰ مرداد

نشست «پايان خودخواسته» در مدرسه ترديد برگزار شد

اصل بر زندگي و بقاست

در غياب يك روايت معنابخش به زندگي، افراد زندگي را تا حد زيادي عبث و بيهوده مي‌بينند

توضیح ضروری: اين گزارش يك نشست است. روزنامه اعتماد بر خود لازم می‌داند در خصوص مطالب ارايه شده در این نشست توضیحی اعلام کند. روزنامه هرگونه خودکشی را تقبيح می‌کند و هیچ بار مثبتی برای آن قائل نیست. لذا هدف از انتشار آرا و نظرات گوناگونی که در این نشست مطرح شده، صرفا آشنایی با نظرات صاحبان نظر و اندیشه در بحث‌های مهم نظری در این نشست است.‌گفتنی است نباید این نظرات را نظر روزنامه تلقی کرد.

 

«پايان خودخواسته»، عنوان نشست اخير مدرسه ترديد با حضور سه تن از اساتيد جامعه‌شناسي، فلسفه و روان‌شناسي بود. خودكشي كه به نوعي پايان خودخواسته تعبير مي‌شود، از سه منظر متفاوت مورد تحليل قرار گرفت. «حسن محدثي» جامعه‌شناس و استاديار دانشگاه آزاد اسلامي، «آرش نراقي» استاد دين و فلسفه دانشگاه موراوين پنسيلوانياي امريكا و «محمود مقدسي» كارشناس ارشد روان‌شناسي باليني، اساتيد مدعو در اين نشست آنلاين بودند. برگزاركننده نشست در ابتداي نشست با تاكيد بر اينكه اين برنامه به هيچ‌وجه در تاييد خودكشي نبوده و نيست، با اعلام شماره 123 اورژانس اجتماعي از افرادي كه به خودكشي فكر مي‌كنند، خواست با اين شماره تماس گرفته و مشاوره بگيرند. همچنين شماره 1480 سامانه صداي مشاور و شماره 1570 كه خط ملي خدمات حمايتي مشورتي و مددكاري اجتماعي است از سوي مجري برنامه اعلام شد. آمار خودكشي، از جمله آمارهايي است كه به سختي اعلام مي‌شود و چند سالي است كه اعلام آن از سوي پزشكي قانوني به دليل فراگيري يأس و نااميدي در ميان جامعه، كنسل شده است. آمارهاي منتشر شده ازسوي نيروي انتظامي كه گمان مي‌رود عددهايي كمتر از آنچه در پزشكي قانوني وجود دارد، باشند اعلام مي‌كند برپايه آمارهاي روزانه بيش از ۱۳ نفر در ايران خودكشي مي‌كنند. بيشتر خودكشي‌ها در ميان افراد ۱۵ تا ۳۵ ساله روي مي‌دهد. طبق اعلام وزارت بهداشت، در سال ۱۳۹۷، ۱۰۰ هزار نفر خودكشي كردند. به‌ طور متوسط از هر ۱۰۰ هزار ايراني، ۱۲۵ نفر اقدام به خودكشي مي‌كنند كه از اين تعداد ۶ نفر جان خود را از دست مي‌دهند. آمارهاي رسمي در ايران نشان مي‌دهد ميزان خودكشي در ايران طي يك دهه گذشته، بيش از ۴۰درصد رشد كرده و از حدود ۳,۵۰۰ مورد در سال، به بيش از ۵ هزار مورد افزايش يافته است. تازه‌ترين گزارش «شاخص‌هاي عدالت اجتماعي» در سال ۱۴۰۰ نشان مي‌دهد كه ظرف 10 سال بيش از ۴۰ هزار مرگ ناشي از خودكشي توسط نيروي انتظامي ثبت و ضبط شده است. اين رقم بيش از دو برابر كل آمار قتل در دهه ۱۳۹۰ است كه كمتر از ۲۰ هزار نفر گزارش شده است. افزايش خودكشي در ايران در شرايطي است كه مردم در دهه ۱۳۹۰ در معرض شديدترين بحران‌هاي اقتصادي، سياسي و اجتماعي قرار داشته‌اند. در آمارهاي نيروي انتظامي تعداد قابل توجهي مرگ، تحت عنوان «ساير موارد مرگ‌هاي مشكوك» وجود دارد كه دقيقا مشخص نيست به چه مواردي اطلاق مي‌شود. آمار اين مرگ‌هاي مشكوك در دهه ۱۳۹۰، حدود ۶ برابر آمار كل خودكشي و ۱۲ برابر آمار قتل است. طبق آمار نيروي انتظامي در فاصله سال‌هاي ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۹، هر سال به ‌طور متوسط ۴,۱۸۳ نفر در ايران به دليل خودكشي جان‌شان را از دست داده‌اند. با اين حساب نرخ مرگ و مير ناشي از خودكشي
۵/۱ مورد به ازاي هر ۱۰۰ هزار نفر جمعيت است. اما اين آمار به ‌طور يكسان توزيع نشده‌ است. بررسي و تحليل داده‌هاي منطقه‌اي نشان مي‌دهد نرخ خودكشي در استان‌هاي غربي كشور اختلاف بيشتري با مناطق مركزي، شمال و جنوب و شرق ايران دارد. به‌ طور مشخص نرخ خودكشي در استان‌هاي كرمانشاه (۱۱/۸ به ازاي ۱۰۰ هزار نفر)، ايلام (۱۱/۵ به ازاي ۱۰۰ هزار نفر) و كهگيلويه و بويراحمد (۱۰/۵ به ازاي ۱۰۰ هزار نفر) است كه بيش از دو برابر متوسط كشوري محاسبه مي‌شود. پس از آن استان‌هاي لرستان، همدان و چهارمحال و بختياري بالاترين آمار خودكشي به نسبت جمعيت را دارند.

 

دكتر حسن محدثي، جامعه‌شناس، اولين سخنران اين نشست، مفهوم خودكشي را مفهومي پرمناقشه دانست. او معتقد است بايد تعريف خودكشي مشخص شود، اينكه ما به چه چيزي خودكشي مي‌گوييم. پديده‌اي داريم به نام عمليات انتحاري كه در آن عمليات، فرد خودش را منفجر مي‌كند تا اهدافي از دشمن را از بين ببرد. آيا اين را بايد خودكشي تلقي كنيم؟ اين با اشكالي از كنش‌هاي خودكشانه كه فرد از روي يك وضعيت بغرنج و بحراني خودش را مي‌كشد، چه نسبتي دارد؟ اينها مجموعه‌اي از كنش‌هاي متنوعي هستند كه در نظر صاحب‌نظران مختلف، خودكشي محسوب مي‌شوند.

محدثي معتقد است: «وقتي مفهوم پايان خودخواسته به خودكشي اضافه مي‌شود، يك بار معنايي و ارزشي جديد هم به بحث اضافه مي‌شود. مفهوم خودخواسته، دلالت بر ارادي و فردي بودن پديده دارد. اين چيزي است كه به‌شدت مورد مخالفت جامعه‌شناسان قرار دارد. ما نمي‌توانيم اين را امري فردي و صددرصد ارادي تلقي كنيم و نبايد به آن بار ارزشي بدهيم. وقتي تعبير خودخواسته را مطرح مي‌كنيم، به گونه‌اي مي‌توان بار مثبت به آن دهد. در فرهنگ‌هاي ديني خودكشي منفي تلقي مي‌شود يا در برخي فرهنگ‌هاي غربي به معناي عدم پذيرش مسووليت اجتماعي و فردي است و ناديده گرفتن آن به عنوان يك امر غير اخلاقي است. در قرن 19 آمارهايي وجود دارد به نام آمار مربوط به اخلاقيات، آمار خودكشي در فرانسه به عنوان آمار مربوط به رفتارهاي انحرافي تلقي مي‌شد. برخي فرهنگ‌ها آن را به عنوان يك رفتار انحرافي يا كج‌روي تلقي مي‌كنند و بار منفي دارد. در زمينه‌هاي فرهنگي مختلف، اين نوع كنش، بارهاي مختلف دارد. در مطالعات علمي بايد موضع كاملا خنثي و دانش‌پژوهانه اتخاذ شود. لذا اين نوع تعابير، تعابير غيرقابل دفاعي است و به دو دليل بار هنجارين دارد. يكي اينكه آن را مثبت تلقي مي‌كند و ديگر اينكه آن را كاملا فردي، رواني و اراده‌گرايانه تلقي مي‌كند كه در نگاه جامعه‌شناختي با آن تقابل مي‌شود. من متاسفم كه در منابع تحقيقاتي، در مورد خودكشي كار تجربي انجام نشده است. در سفرم به بهبهان دعوت شده بودم، اين شهر آمار قابل‌توجهي در خودكشي دارد، دو بار قرار بود پروژه‌اي استارت بخورد در اين مورد كه اصلا شروع نشد و من نتوانستم كار تجربي بكنم.»

محدثي با اشاره به نظريات مختلف در باب جامعه‌شناسي، با اشاره به اميل دوركيم، او را مهم‌ترين شخصيت در جامعه‌شناسي كه در اين باره كار كرده و كتاب خودكشي‌اش را يكي از مهم‌ترين كتاب‌هاي اين حوزه مي‌داند. محدثي معتقد است اين كتاب در جدل با روانشناسان بوده و مي‌خواهد نشان دهد خودكشي كه همه آن را پديده‌اي روان‌شناختي مي‌دانند، كاملا جامعه‌شناختي است. اين نگاه دوركيم باعث ‌شد رشته جامعه‌شناسي در دانشگاه فرانسه مستقر و وارد مرحله نهادي خودش و وارد دانشگاه‌هاي دنيا شود. او مي‌گويد: «كار دوركيم تاثيرگذار بوده؛ او انسان را موجودي سيري‌ناپذير معرفي مي‌كند كه خواسته‌ها و نيازهاي او هرگز اشباع نمي‌شود، نوعي انسان‌شناسي منفي دارد و بنا را بر اين مي‌گذارد كه اخلاقيات و قدرتي نياز است وجود داشته باشد تا بخش بيروني انسان كنترل شود، تا تنظيم اجتماعي رخ دهد، تا آدمي اسير نيازهاي اجتناب‌ناپذير خودش نشود، خودش را با جامعه هماهنگ كند و تحت كنترل قرار گيرد. يك واقعيت بزرگ‌تري بايد باشد كه انسان را مهار كند و آن جامعه و اخلاقيات است. آن قدرت برتري كه جامعه دارد و فرد را پيوند مي‌زند و تحت كنترل قرار مي‌دهد، خودكشي را معطوف به حالات و شرايطي مي‌داند كه آدمي در وضعيت گسيختگي اجتماعي قرار دارد و نمي‌تواند آمال و آرزوهايش را كنترل كند. بين همبستگي اجتماعي با كنش خودكشانه پيوند برقرار مي‌كند و يك فرآيندي را بحث مي‌كند به نام جريان خودكشي‌زا كه در جامعه وجود دارد و در شرايط معيني افراد را به سمت خودكشي سوق مي‌دهد. در يك جامعه، ميزان ثابتي از خودكشي وجود دارد، اما در شرايط خاص وقتي آمار خودكشي بالاتر مي‌رود، از حالت ثابتش خارج مي‌شود و با وضعيت نابهنجار مواجه مي‌شويم. مساله اصلي ما انسجام اجتماعي است؛ دوركيم از اين صحبت مي‌كند اگر جامعه و پيوند اجتماعي ضعيف‌تر شود يا حتي اگر پيوندهاي اجتماعي قوي‌تر شود، جامعه مستعد خودكشي مي‌شود. آنجاست كه خودكشي‌ها را تقسيم مي‌كند به خودخواهانه و ديگرخواهانه. آنجايي كه فرد خيلي در جامعه ذوب مي‌شود و خود را آماده فدا كردن براي جامعه كرده است، خودكشي ناشي از انسجام بالا يا ديگرخواهانه اتفاق افتاده. خلبانان ژاپني كه در جنگ جهاني هواپيماهاي‌شان را به كشتي دشمن مي‌زدند، خودكشي دگرخواهانه تلقي مي‌شود، اما در خودكشي كه فرد پيوند زيادي با ديگران و با جهان اجتماعي ندارد و سست است، خودكشي خودخواهانه اتفاق مي‌افتد. همچنين در پروتستان‌ها به دليل اينكه همبستگي اجتماعي ضعيف‌تر است، بيشتر از كاتوليك‌ها خودكشي مي‌كنند، يا مجردها بيشتر از متاهل‌ها خودكشي مي‌كنند.»

محدثي در ادامه نوع ديگري از خودكشي به نام بي‌هنجارانه را به ميان مي‌آورد و مي‌گويد: دوركيم با آمار رسمي كه در اختيار دارد، توضيح مي‌دهد خودكشي بي‌هنجارانه، ناشي از ضعيف شدن هنجارهاي اجتماعي است كه كنترل‌كننده‌اند، فرد كاملا متكي به خودش است، در يك وضعيت غيرعادي گير مي‌كند، تصور كنيد فرد در وضعيتي كه با شكست اقتصادي عظيمي مواجه شود، در آن بحران خودكشي مي‌كند. متغيرهاي اجتماعي به خصوص انسجام اجتماعي، موضوع اصلي مورد بحث است.

بعد از دوركيم، افراد ديگري به اين بحث پرداختند و تلاش كردند نقايص كار دوركيم را ببينند از جمله داگلاس كه معتقد است كار دوركيم بيشتر انتزاعي است. داگلاس كتابي دارد به نام «معاني اجتماعي خودكشي» كه هنوز ترجمه نشده. او نقدهاي جدي به دوركيم دارد و آمارهاي رسمي دوركيم از نظر او مشكل دارند. داگلاس مي‌گويد نمي‌شود بر اين آمار تكيه كرد. از نظر نظري، هم تئوري او را به شكلي بنيادين نقد مي‌كند و اشكالات كار او را نشان مي‌دهد. ضمن اينكه دوركيم بدون احترام به داستان افرادي كه خودكشي كردند، از دستگاه نظري خودش دفاع كرده و آن را موجه جلوه داده، او به داستان‌هاي زندگي افراد توجه نمي‌كند، به آمارهاي رسمي و كلان توجه مي‌كند. اينكه خودكشي در چه جمعيت‌هايي رخ داده توجه نكرده، آمارهاي رسمي چقدر دقيقند، فرد خودكشنده در آمارهاي رسمي آمده، آيا اساس اينها درست تلقي شده‌اند يا نه.

محدثي نيز هم‌نظر با داگلاس تاكيد دارد ما نمي‌توانيم به آمارهاي رسمي استناد كنيم، اينكه چه كسي فرد خودكشنده تلقي مي‌شود، مهم است. نحوه ثبت آنها مهم است، خيلي وقت‌ها پزشكان و پرستاران در اين دسته‌بندي‌ها و تشخيص موضوع، دچار خطاي فاحشي مي‌شوند. در خيلي از ‌آمارها اين افراد ثبت و ضبط نمي‌شوند، ما نمي‌توانيم با تكيه بر اين آمارها بررسي كنيم.

برخي ديگر از نظريات جامعه‌شناسي، ضمن نقد دوركيم به تعريف انسجام اجتماعي مي‌پردازند و براي اينكه آن ضعف را پوشش دهند از نقش و منزلت صحبت مي‌كنند. تضادي كه در نقش‌ها وجود دارد، مي‌تواند افراد را در درگيري و مشكل قرار دهد و فرد را به خودكشي سوق دهد.

از ديگر نظريه‌ها، نظريه منزلتي پاول است كه تمركز مي‌كند بر منزلت اجتماعي؛ افراد در شغل‌هاي‌شان ممكن است موفق نشوند يا نتوانند اجراي نقش درستي داشته باشند و در نتيجه دچار بي‌هنجاري مي‌شوند. ممكن است از نظر چارچوب مفهومي و انتظاراتي كه در جامعه هست، مطلوب واقع نشوند. فرد خود را ناتوان از اجراي نقش تلقي كند و به سمت خودكشي سوق داده شود.

در نظريه تغيير منزلتي؛ افرادي كه در فعاليت اقتصادي‌شان شكست مي‌خورند، فشاري را تحمل مي‌كنند، چون اجراي نقش‌شان موفق ارزيابي نمي‌شود. اين نظريه، عوامل روان‌شناختي و اجتماعي را در خودكشي باهم پيوند مي‌دهد، متغيرهاي دخيل در اينكه فرد را به سمت خودكشي سوق دهند وجود دارد. نظريه ديگري وجود دارد كه تمركز دارد بر زندگي شهري و روستايي و شيوه زندگي گروهي و شيوه‌هاي زندگي افراد از نظر درجه تمايزيابي. در محيط شهري انفكاك اجتماعي بالاست، افراد در محيط‌هايي زندگي مي‌كنند كه بيشتر گمنام هستند، پيوند اجتماعي ضعيف‌تر است، در اين محيط‌ها، افراد انتظاراتي دارند، از نظر موقعيتي دچار بحران مي‌شوند و شكست مي‌خورند. انتظاراتي كه وجود دارد، فشاري به آنها وارد مي‌كند و تمايل به خودكشي در آنها ايجاد مي‌كند. نظريه بعدي در باب افزايش ناكامي است. هروقت افراد بيشتر ناكام شوند، تمايل به پرخاشگري بيشتري دارند. بيان پرخاشگري و بروز آن در جمعيت‌هاي مختلف متفاوت است. اين خشونت و پرخاشگري مي‌تواند افراد را به سمت خودكشي يا قتل خانوادگي سوق بدهد. اگر دستاوردهاي اقتصادي افراد بالا باشد، ناكامي كمتر احساس مي‌شود، اما اگر زيان‌هاي اقتصادي را تجربه كنند، افزايش ناكامي باعث افزايش پرخاشگري مي‌شود و آنها را مستعد خودكشي يا قتل مي‌كند.

نظريه بعدي از ساختار اجتماعي و طبقه حرف مي‌زند. افراد وقتي در شرايط بحراني قرار مي‌گيرند، ميل به پرخاش در آنها زياد مي‌شود. پرخاشگري در ميان طبقات بالا و پايين متفاوت است، افراد طبقه پايين مي‌آموزند آن خشم و خشونت دروني خودشان را برون‌ريزي كنند، در ايران اين افراد بيشتر به قتل خانوادگي روي مي‌آورند. اينها ابراز خشونت‌شان به بيرون مستعد اين مي‌شود كه قتل خانوادگي مرتكب شوند. افراد طبقه بالا خشونت را معطوف به خودشان مي‌كنند و خودشان درگير مي‌شوند و خودكشي رخ مي‌دهد.

جامعه‌شناسي وجودي مثل آنچه جك داگلاس مي‌گويد، از معاني اجتماعي خودكشي صحبت مي‌كند. او معتقد است كنش خودكشنده داراي معاني مختلفي است، بايد معاني كنش فرد را مورد بررسي قرار دهيم، بايد شيوه ديگري غير از بررسي صرف آمارها را انجام دهيم.

بر اساس آنچه محدثي مي‌گويد تحقيقاتي كه در ايران انجام شده به تقليد از غربي‌ها و دوركيم است. قاعدتا نقد جدي كه به كارهاي امثال دوركيم وارد است، به اين كارها هم وارد است. او معتقد است: بايد روش‌هاي كيفي را در مطالعات خودكشي مدنظر قرار دهيم. «بنده مايل بودم در اين كار وارد شوم. چندين روش هم برايش در نظر مي‌شد گرفت، از جمله تحليل روايت كه براي رسوخ به جهان زندگي افرادي كه اقدام به خودكشي كردند يا خودكشي موفق داشتند، مي‌توانست موثر باشد. براي اين كار نيازمند اطلاعات دقيق هستيم، اينكه يك‌سري مفروضات نظري را به واقعيت تحميل كنيم، موجب گمراهي ما مي‌شود. امروز در وضعيتي هستيم به نام وضعيت فراگيري يأس. در ايران، در قرن اخير ايرانيان بارها تلاش كردند در اثر نارضايتي‌هايي كه شكل گرفته، از مجراي راه‌اندازي جنبش اجتماعي، شرايط اجتماعي سياسي كشور را تغيير دهند. اما هر بار شرايطي ايجاد شده كه اين جنبش‌هاي اجتماعي سركوب شدند. وقتي جنبش اجتماعي شكل مي‌گيرد، يك چشم‌اندازي از تحول در جامعه پديد مي‌آيد. بسياري از افراد اين احساس را پيدا مي‌كنند كه تحول نزديك است. آنها بسيار اميدوار مي‌شوند. افرادي كه سختي‌هاي زيادي را تحمل كردند و حالا يك چشم‌انداز روشني از تحول جلوي آنهاست. اميد در بخش وسيعي از جامعه فراگير مي‌شود اما جنبش‌ها با نيروي عظيم سياسي و برخورد مواجه مي‌شوند. نيروي مقابل جنبش را مي‌شكند، نيروي فيزيكي‌اش را از بين مي‌برد. حالا بعد از اينكه آن اميد شكل گرفت، يك يأس فراگير شكل مي‌گيرد. من به اين يأس بعد از اميد فراگير مي‌گويم يأس سياه. اين يأس بسيار وضع خطرناكي است، افراد را مستعد مي‌كند گوشه‌گيري كنند، سراغ مواد مخدر بروند، مهاجرت‌انديش شوند. بخشي از اين جميعت يأس سياه را دارد تجربه مي‌كند و به خودكشي رو مي‌آورد. به همين دليل هم هست كه من تلاش كردم به زعم خودم اميدي را مطرح كنم، اميد به تحول هست، اين تحول نزديك است، ما با توجه به يأس سياه كه درش هستيم لازم است كه دلسوزان كشور، دلسوزان هنر و فرهنگ، اين اميد را ايجاد كنند. به تدريج اين فضاي يأس سياه كه مرتبط به بعد از سركوب يك جنبش است، از بين برود، اميد به جامعه برگردد، افرادي كه در شرايط بحراني قرار دارند، اقدام به خودكشي نكنند. تا جايي كه مي‌توانيم افراد را در وضعيت حفظ كنيم، تا جايي كه اميد به جامعه برگردد. به خاطر همين مطرح كردم دو سال صبر كنيد، اين تحولات ان‌شالله تا دو سال آينده رخ خواهد داد. ما از اين برهه مي‌گذريم، اين شرايط نمي‌تواند دوام داشته باشد.

 

خودكشي يك جريان است، نه يك كنش

از نظر جامعه‌شناسي خودكشي امري فردي، ارادي، رواني نيست. عوامل اجتماعي، موقعيت اجتماعي در آن دخيل است. خودكشي فقط يك كنش نيست، خودكشي يك فرآيند است، يك جرياني وجود دارد كه فرد را به سمت اين مسير و نهايتا اقدام به خودكشي سوق مي‌دهد. حق نداريم آن را فقط لحظه نهايي ببينيم. اينها را محدثي در پايان سخنانش تاكيد مي‌كند. «مي‌توان بر اساس مرور اين حقيقت كه خودكشي يك پديده چند متغيره است، تركيبي از متغيرهاي اجتماعي و روان‌شناختي را در آن دخيل‌ دانست. پديده بسيار پيچيده‌اي است. معتقدم كنش خودكشانه، محصول شكلي از زندگي و معاني اجتماعي است و فردي كه اين كنش را انجام مي‌دهد، دارد معاني را منتقل مي‌كند، دركي از جهان اجتماعي و موقعيت خودش دارد، براي اينكه كنش او را درك كنيم، توضيح علمي بدهيم، بايد معاني كنش او را درك كنيم و وارد دنياي او شويم. بايد بتوانيم توصيف درستي از جهاني كه درگير آن بوده و داستان زندگي‌اش را استخراج كنيم.»

 

چرا بايد به زندگي ادامه دهيم؟

در گوشه ديگري از اين نشست، آرش نراقي، استاد فلسفه درباره شأن اخلاقي خودكشي يا فرآيند پايان بخشيدن به زندگي سخن مي‌گويد. او به ادبيات گذشته اشاره مي‌كند و ردپاي بحث درباره خودكشي را در اين متون كمرنگ مي‌بيند. «در ادبيات گذشته ما بحث‌هاي مختصر و كمي درباره خودكشي مي‌بينيم، البته فرهنگ‌هايي در جهان بودند و هستند كه خودكشي، يكي از نشانه‌هاي كمال اخلاقي فرد به شمار مي‌رفته است. اما در فرهنگ ما، مفهوم خودكشي از ديرباز با نگاه منفي نگريسته مي‌شده و تقريبا سوال مهمي درباره خودكشي پيش نمي‌آمده تا درباره آن بحث جدي و مبسوطي شود. در مجموع به نظر مي‌رسد ديدگاه غالب نوعي اصالت زندگي است يعني اصل بر زندگي و بقا است و پايان بخشيدن به زندگي اگر جايي موضوعيت مي‌يافت، محتاج به دليل بوده است. اما به نظر مي‌رسد در روزگار فعلي ما اين قاعده به چالش كشيده شده است. اين بحران بي‌معنايي كه از جايي به بعد در جهان مدرن گريبان‌گير بشر شد، عبارت بوده از جست‌وجوي كمابيش ناكام براي يافتن معناي زندگي.»

در غياب يك روايت معنابخش به زندگي، طبيعي است افراد زندگي را تا حد زيادي عبث و بيهوده ببينند يا دست‌كم براي توجيه زندگي دليلي بخواهند بنابراين در ذهن ما رفته رفته اين پرسش كه زندگي اصل است و پايان دادن به آن دليل ديگري مي‌طلبد به اين پرسش تبديل شد كه چرا بايد به زندگي ادامه دهيم؟ به كدام دليل بايد به زندگي پايان ندهيم؟ براي همين است كه پاره‌اي از فيلسوفان تا جايي پيش رفتند كه مدعي شدند مهم‌ترين پرسش فلسفي زمان ما «پرسش از خودكشي» است چرا كه شما بايد دليل بياوريد چرا نبايد به زندگي خود پايان دهيد، يعني بايد براي تداوم زندگي دليل و روايت موجه‌كننده‌اي ارايه دهيد. در روزگار جديد هم به علت فقدان كلان‌روايت‌هاي معنابخش و هم به علت اينكه زندگي ما انسان‌ها امكان طولاني شدن يافته است و ما مي‌توانيم افراد را تحت شرايط بسيار رنج‌بار همچنان زنده نگه داريم، بحث درباره حق مردن، حق پايان بخشيدن به زندگي البته اهميت بيشتري پيدا كرده است.

 

خودكشي؛ عملي عامدانه و نه لزوما عمدي

«من خودكشي را عملي عامدانه تلقي مي‌كنم كه لزوما با عمل عمدي يكسان نيست. البته درباره خودكشي تقسيم‌بندي‌هاي ديگري هم انجام مي‌دهيم كه براي فهم اين پديده مهم است. گاهي فرد با انجام فعلي عامدانه خود را مي‌كشد كه خودكشي فعال است و گاهي با انجام ندادن فعل منجر به مرگ خود مي‌شود. به‌طور مثال در ميان رواقيون همواره اين بحث بود كه از جايي به بعد كه كيفيت زندگي فرد تنزل مي‌كند، يكي از اعمال شجاعانه اين است كه به حيات خود پايان دهد و براي اين كار فرد دست به روزه‌هاي طولاني مي‌زند و به زندگي خود پايان مي‌دهد يعني خودكشي غير فعال؛ يعني به جاي اينكه فرد به جاي انجام كاري به زندگي خود پايان دهد از طريق انجام ندادن كاري نقطه پاياني براي حيات خود مي‌زند. گاهي فرد به حيات خود ادامه مي‌دهد تا منافع شخصي خود را تامين كند؛ فرض كنيد فردي دچار درد و رنج شديد و بيماري شديد است و احتمال بهبودي ندارد و كيفيت زندگي وابسته به ديگران شده و از زندگي لذت نمي‌برد. اين فرد براي رها شدن از اين رنج توان‌فرسا تصميم مي‌گيرد به زندگي خود پايان دهد يعني فرد به زندگي خود پايان مي‌بخشد چرا كه پاره‌اي منافع و علايق خود را تامين مي‌كند.»

در پاره‌اي مواقع فرد به حيات خود پايان مي‌دهد تا منافع و مصالح ديگران يا ديگري را تامين كند يعني احساس مي‌كند كه زندگي او بار گراني بر دوش عزيزانش است. كيفيت زندگي براي او تحمل‌ناپذير است، در عين حال مي‌بيند كه تداوم زندگي او كيفيت زندگي ديگران را تنزل مي‌بخشد. در اينجا فرد نه لزوما براي رهايي از مصائب شخصي خود بلكه براي رها كردن ديگران از اين ‌بار گران اضافي، دست به خودكشي مي‌زند. اين نمونه از مواردي است كه غايت خودكشي تامين منافع شخصي نيست بلكه منافع ديگردوستانه را مدنظر دارد. گاهي وقت‌ها هم فرد به زندگي خود پايان مي‌دهد تا از وضعيت دردناك بالفعل رها شود. در درد و رنج شديد است و تحمل آن برايش دشوار است و به هر دليلي تصميم مي‌گيرد كه به تداوم وضع تمايلي ندارد و به حيات خود پايان مي‌دهد. گاهي فرد به حيات خود پايان مي‌دهد تا از شرايط دردناك و تحمل‌ناپذير و اجتناب‌ناپذيري كه در آينده براي او پيش خواهد آمد، بپرهيزد. براي مثال تصور كنيد فرد رفته‌رفته توان حركت اندام‌هاي بدن را از دست مي‌دهد تا جايي كه مي‌داند در فاصله يكسال آينده كاملا تمام اعضاي بدن حركت را از دست خواهد داد و مطلقا فلج مي‌شود. فرد ممكن است بگويد در شرايطي كه هنوز توان تصميم‌گيري و اقدام براي تصميمات را دارد، ترجيح مي‌دهد به زندگي خود پايان دهد تا به نتايج ناگواري كه در آينده خود مي‌بيند، گرفتار نشود.

حال سوال اصلي مورد بحث نراقي اين است كه آيا افراد حق دارند به زندگي خود پايان دهند؟ آيا شرايطي را مي‌توان تصور كرد كه در آن شرايط تصميم فرد به پايان بخشيدن به زندگي خود از نظر اخلاقي معقول و موجه باشد؟ از نگاه او، اين بحثي است كه در فرهنگ گذشته ما بسيار كم مورد توجه بوده و كمتر موضوعيت داشته، اما در آثار «ابوحيان توحيدي» يك استثنا وجود دارد كه من جاي ديگري نديدم. ابوحيان از حكيمان قرن چهارم و پنجم بود و در كتاب «المقابسات» خود آورده: شيخ محترم و فاضلي دچار عارضه‌اي مي‌شود و كيفيت زندگي‌اش در حد زيادي تنزل مي‌يابد، مردم از او كناره مي‌گيرند و آشنايان و نزديكان نمي‌خواهند با او سر و كاري داشته باشند تا اينكه روزي به تعبير ابوحيان مرد به خانه خود مي‌رود و طنابي را به سقف آويزان مي‌كند و به اين ترتيب به زندگي خود پايان مي‌دهد. ابوحيان مي‌گويد بعد از استماع اين خبر همه شوكه شده و غمگين شديم و در محفلي درباره اين اتفاق به بحث نشستيم. گفت‌وگوي بين دو نفر در اين محفل توسط ابوحيان نقل مي‌شود، يكي از حاضران در ستايش اين عمل سخن مي‌گويد و حاضر ديگر در مخالفت اين عمل. تا جايي كه من اطلاع دارم اين تنها جايي در ادبيات گذشته ما است كه بحثي دو سويه درباره فوايد و مضار خودكشي داريم.

فرد مدافع و تحسين‌كننده اين مرد اينگونه بحث خود را اعلام مي‌كند، من برخي از عبارات را از رو مي‌خوانم؛ «چه فرد ممتازي! مردانه عمل كرد، به اختيار خود كار درخشاني كرد. عمل او از استواري و بزرگ‌منشي او حكايت دارد. او خود را از مصيبت طولاني، از وضعيتي كه ديگر تاب‌آوردني نبود، رها كرد. وضعيتي كه هيچ كسي نمي‌خواست با او ارتباط داشته باشد. محروميت‌ها و مضايغ فراوان در زندگي‌اش پديد آورد. تمام كساني كه او را مي‌شناختند از او روي برگرداندند».

در اينجا فرد مدعي است كه فردي كه خودكشي كرده دچار مصيبت تحمل‌ناپذير چاره‌ناپذيري بود و كيفيت زندگي‌‌اش تنزل پيدا كرده بود به جاي اينكه ذليلانه تن به مرگ نهايي دهد، خودكشي مي‌كند. از نظر ناظر، اين عمل شجاعانه است و نشان از صلابت ذهني و اراده و كرامت روحي و رواني او دارد كه حاضر نشد به ذلت در اين زمينه تن بدهد. در مقابل فرد ديگري كه در آن جمع بود، در واقع به اين فرد پاسخ داد و گفت: «او بايد مي‌دانست مطلقا از چنين عملي پرهيز مي‌كرد، عملي كه هم عقل تقبيح مي‌كند، هم سنت گناه مي‌داند و هم طبيعت از آن با وحشت ياد مي‌كند چرا كه اين از احكام مشهور ديني و اجماع نسل‌ها در تمام مناطق است و خودكشي ممنوع است و نبايد كاري كرد كه به آن بينجامد. دليل آنكه خودكشي ممنوع است اين است كه فرد اين امر را تحت نفوذ خيالات و توهماتي انجام مي‌دهد كه با ذهن روشن و سالم تاييد نمي‌شود و به خاطر كساني كه بر قواي خود كنترل دارند، خطور نمي‌كند. بعدا در جهان آخرت شخصي كه در چنين شرايطي اقدام به خودكشي كرده به نادرستي عملش واقف شده و در مي‌يابد چه خطايي را مرتكب شده اما ديگر نمي‌توان خطا را جبران و در جهت اصلاح اين تصميم كاري كرد. حتي اگر اقتضاي عقل يا اطلاعات برآمده از عقل و وحي هر دو بر فرد تكليف مي‌كند كه به چنان عملي دست بزند، باز نمي‌توانست خود را نابود كند. او نبايد به اختيار خود كاري مي‌كرد كه اهل تميز و خرد و متدين شريف آن را تقبيح مي‌كنند. عقل و نظر بدون هيچ ترديدي حكم مي‌كند كه فرد نبايد اجزاي به هم پيوسته كه كالبد او را تشكيل مي‌دهند از هم بگسلد زيرا اين او نيست كه اينها را در كنار هم قرار داده است و مالك واقعي نيست، او صرفا ساكن خانه‌اي است كه خداوند براي او ساخته و در آن سكني گزيده و به جاي پرداخت اجاره‌بها بايد در مراقبت، پاكيزگي، تعمير و استفاده از آن بكوشد به نحوي كه به او در جست‌وجوي سعادت در دنيا و آخرت ياري رساند.

اين كل بحثي است كه درباره خودكشي در فرهنگ گذشتگان داريم. ما اگر به بحث اين مخالف خودكشي در ابوحيان توجه كنيم، دست‌كم چند استدلال مهم را در نفي خودكشي، نفي حق فرد براي پايان دادن به زندگي خود درمي‌يابيد. اينها استدلال‌هايي است كه در ادبيات ديني رايج شده. جنبه‌هاي فلسفي مهمي در آنها نهفته است.

نراقي استد‌لال‌ها را باز مي‌كند و مي‌گويد: «استدلال اول مي‌گويد خودكشي خلاف طبيعت است و اگر چيزي خلاف طبيعت باشد، غيراخلاقي است. بنابراين خودكشي غيراخلاقي است. بنا به اين نظريه، فرض بر اين است تمام موجودات زنده واجد اين تمايل طبيعي‌اند كه از جان خود در برابر مخاطرات محافظت ‌كنند. در مورد انسان هم كه گويي حس صيانت نفس هم در نهاد او نهاده شده است، اين استدلال چندان قوي نيست. براساس ادعاي مشكوك در مورد ماهيت اخلاق است كه اگر چيزي غيرطبيعي باشد غير اخلاقي هم هست. اولا بايد طبيعي بودن را معنا كنيد كه به چه معناست اگر هم بر فرض چيزي غيرطبيعي باشد هيچ دليل روشني نداريم چرا آن چيز غير طبيعي، بايد غير اخلاقي باشد. مثلا مسواك زدن طبيعي نيست، چون طبيعي نيست بايد آن را غير اخلاقي بدانيم؟ اين استدلال مبتني بر يك فرضيه درباره اخلاق است كه قابل دفاع نيست. بعد هم اينكه تمايل ما به حفظ حيات يك تمايل ذاتي است، اين‌هم به نظر نمي‌آيد ادعاي درستي باشد. فرويد مي‌گويد كه در ما يك غريزه و تمايل و مجذوبيتي به مرگ وجود دارد، افراد كارهاي خطرناكي مي‌كنند كه حيات‌شان را به خطر مي‌اندازد. به آن مي‌گويند با به پيشواز خطر رفتن از آن لذت مي‌برند. بنابراين اين استدلال مبتني بر مفروضات فلسفي مشكوكي است.» استدلال دومي كه از اين بيانات مي‌توانيد دريابيد، براساس مالكيت خداست. اينكه خدا مالك انسان‌هاست و شما هر تصرفي كه در مال ديگري بدون اذن مالك انجام دهيد، اخلاقا نارواست. پايان دادن به زندگي و از ميان بردن نفس هم تصرف بدون اذن در ملك ديگري يعني خداوند است و به اين اعتبار، خودكشي نادرست است. اما اين استدلال هم جدي و قابل دفاع نيست. به اين معنا كه خدا به چه معنا مالك انسان‌هاست؟ به معناي حقيقي يا اعتباري؟ به معناي اعتباري كه نمي‌تواند مالك باشد، چون اطلاق مالكيت اعتباري به خدا معنا ندارد. قاعدتا قراردادي امضا نشده، بايد مالكيت حقيقي باشد. اما به فرض كه بتوانيد مفهوم مالكيت حقيقي را شما به درستي از آن دفاع كنيد و مفهومش كنيد. از دل يك امر حقيقي شما دشوار بتوانيد تكاليف اخلاقي را استنتاج كنيد. مشكل فلسفي اينجاست؛ فرض كنيم حالا كه خدا مالك انسان‌هاست، چرا تصرف بي‌اذن در ملك خدا بد است؟ در مورد انسان‌ها مي‌فهميم چرا بدون اجازه نمي‌توانيم ملك طرف را تصرف كنيم، چون باعث ضرر و زيان فرد مي‌شود، اما در مورد خداوند چرا تصرف ما در بدن خودمان باعث ضرر به خداوند مي‌شود؟ خداوند وراي زيان و آسيب است. پس نمي‌توانيد بگوييد تصرف در اين ملك خداوند به فرض كه باشد، مايه ضرر و زيان است. بايد توضيح دهيم به چه دليل مالكيت خداوند اين تصرف را ناروا مي‌كند. از طرف ديگر ما چون مملوك خداونديم، براي اينكه به خدا آسيب نرسد، هر بلايي كه سر ما بيايد را بايد تحمل كنيم. مثلا من يك اسبي دارم، من مالك اين اسبم. اسب دچار يك بيماري شده، رنج مي‌كشد، در عذاب است. من بگويم من چون صاحب اسبم، كسي حق ندارد اين اسب را از اين مصيبت رهايي ببخشد؟ بايد رنج بكشد؟ چون اگر اين اسب را بكشيد، بدون اذن من در مملوك من تصرف كرديد. به نظر نمي‌آيد اين تصوير با تصوير ديني از خداي رحمان و رحيم سازگار باشد. حتي اگر بپذيريم خدا مالك انسان‌هاست، مالكيت او تكليف صيانت از نفس را بر انسان فرض مي‌كند از اين هم نتيجه نمي‌شود كه هميشه همه جا نقض مالكيت ديگري كار اخلاقا ناروايي است. در بسياري از مواقع حتي امور انساني، ما دلايل خوبي داريم كه مالكيت ديگري بر امري را ناديده بگيريم. مثلا فرض كنيد ماشيني دارد آتش مي‌گيرد، بچه‌اي در ماشين مانده، شما كاملا حق داريد بدون اجازه صاحب ماشين، شيشه را بشكنيد و بچه را نجات بدهيد. كسي نمي‌تواند به شما بگويد چرا از صاحب ماشين اجازه نگرفتيد، كار شما غير اخلاقي است.

 

ارزش ذاتي انسان در تناقض با خودكشي

نراقي در ادامه استدلال ديگري را مطرح مي‌كند و مي‌گويد: «استدلال ديگري هم هست كه به‌طور ضمني در حرف‌هاي ابوحيان ديده مي‌شود و آن اين است كه جان ما هديه خداوند است، نابود كردن هديه بي‌حرمتي به منعم است. شما وقتي جان خود را نابود مي‌كنيد، به منعم بي‌حرمتي كرده‌ايد. كار نادرست است. باز هم اين تعبير قابل دفاع به نظر نمي‌آيد. كسي به من هديه را داده، اين هديه دارد آسيب مي‌رساند. مثلا گل زيبايي داده، پژمرده و متعفن شده، حشرات موذي دورش جمع شده، چون شما به من داديد، نمي‌توانم دور بريزم. اينها بعضي از استدلال‌هاي مهمي بود كه در ذهنيت ديني در نفي خودكشي اعلام شد. اما يك استدلال غيرديني وجود دارد كه مهم است و بايد به آن توجه كرد. اين استدلال يك قرابت غيرديني از يك مفهوم ديني مهم است. در ادبيات ديني مي‌گوييم جان انسان مقدس است و حرمت دارد، در ادبيات غيرديني مي‌توانيد تفسير ديگري از مساله بدهيد كه به گمان من اهميت دارد و حقانيت قابل‌توجهي درش نهفته است. اين استدلال بر مبناي ارزش ذاتي حيات است، خصوصا وقتي حيات، حيات آگاهانه است و بر اين اساس بنا شده. پاره‌اي از فيلسوفان در ميان سه دسته ارزشي كه مي‌تواند به زندگي بدهند، تمايز قائل شدند؛ ارزش‌هاي شخصي، ابزاري و ذاتي.» «ارزش شخصي ارزشي است كه براي من ارزشمند و لذت‌بخش است، مطالعه مي‌كنم، سفر مي‌روم، غذا مي‌خورم، با دوستانم گفت‌وگو مي‌كنم، موسيقي گوش مي‌دهم، جنبه‌هايي در زندگي من است كه لذت‌بخش است، بنابراين اينها به زندگي من ارزش مي‌بخشند.

من شغلي دارم، سرويسي به جايي ارايه مي‌دهم، كتابي ترجمه مي‌كنم، سخنراني مي‌كنم، به دوستانم كمك مي‌كنم، زندگي من يك ارزش ابزاري هم دارد، نه لزوما براي خود من كه براي ديگران. ديگران هم از بودن من منتفع مي‌شوند و بودن من را قدر مي‌بينند.

علاوه بر همه اينها، ادعايم اين است كه زندگي انسان واجد ارزش ذاتي هم هست. علاوه بر ارزش براي خود، براي ديگري، يك ارزش در خود هم دارد. اين ارزش در خود به اين معناست؛ فكر كنيد من از پدربزرگم يك نقاشي به ارث بردم كه بعدا معلوم مي‌شود اين نقاشي از كارهاي گمشده داوينچي بوده است. اين براي من خيلي ارزشمند است و براي من يادگار پدربزرگ است، ارزش مالي هم دارد، مي‌توانم آن را بفروشم، ثروتي به هم بزنم. براي ديگران هم ارزشمند است، مي‌توانم در نمايشگاه بگذارم، همه اين شاهكار را ببينند. فرض كنيد به هر دليلي با پدربزرگم به خصومت افتادم و هر چيزي يادآور او باشد، براي من مشمئزكننده است. نمي‌خواهم در جهان هيچ ردپايي كه من را به ياد او مي‌اندازد، وجود داشته باشد. اين اثر هنري براي من ارزش هنري و مالي هم ندارد، در صندوقي گذاشتم و قفل كردم و نمي‌خواهم ببينمش. سوال اين است كه اين اثر هنري كه هيچ ارزش شخصي براي من ندارد، براي ديگران هم ندارد، حق دارم كه اين ملك خود را به آتش بيندازم و تبديل به خاكسترش كنم؟ خيلي‌ها توقف مي‌كنند و مي‌گويند اين كار درستي نيست، چون اين اثر هنري، علاوه بر ارزشي كه براي تو و ديگران دارد، ارزش ذاتي دارد. در فرآيند تكاملي بشر، كلي تحولات رخ داده، هنرمندان متعددي آمدند تا به نقطه اوجي چون داوينچي رسيده. آثاري كه او خلق كرده، سرگل تكامل انسان در جنبه‌هاي هنري بوده است، اثر هنري چيزي را بازمي‌نمايد كه از حد تو و ديگران فراتر مي‌رود و نشانه چيز باارزش‌تر و مستقل‌تري از شماست. در مورد انسان هم همين است، وجود ما انسان‌ها، شگفت‌انگيزتر از يك اثر هنري است، مغزي كه در وجود ما نهاده شده است كه به تشكيل چنين پديده‌اي ختم مي‌شود، شگفت‌انگيز است. هيچ چيزي در عالم، شگفت‌انگيزتر از مغز انسان نيست، وجود انسان‌ها در اين استدلال، علاوه بر ارزش شخصي براي من و ديگران، ارزش ذاتي دارند. من براي زندگي خود به هر دليلي ارزشي قايل نيستم، ديگران هم از من كناره مي‌گيرند، بهره‌اي از زندگي من نمي‌برند، آيا در اين شرايط من حق دارم اين زندگي را ويران كنم؟ كساني كه به اين استدلال معتقدند مي‌گويند نه. علاوه بر اينها يك ارزش ذاتي هم وجود دارد كه اقدام به خودكشي آن را مختل و ويران مي‌كند. اين استدلال، استدلال درستي است. در وجود انسان چيزي وجود دارد كه ارزش ذاتي دارد از اين اگر نتيجه بگيريم كه تحت هر شرايطي و هيچ ملاحظه ديگري نمي‌تواند اين ارزش ذاتي را تحت‌الشعاع قرار دهد و تحت هر شرايطي پايان بخشيدن به زندگي اخلاقا نارواست، نتيجه‌اي است كه از اين مقدمه برنمي‌آيد.» فرض كنيد شما اين مبنا را بپذيريد كه جان انسان ارزش در خود و ذاتي دارد، من سوال مي‌كنم آيا در ميدان جنگ اگر فرض كنيد دشمنان بخواهند بيايند شهر ما را ويران كنند، ما حق داريم كه در دفاع از شهروندان‌مان، دشمنان مهاجم را مورد حمله قرار دهيم و احيانا اگر ضرورت ايجاب كرد، بكشيم؟ به نظر مي‌آيد در اينجا چنين منطقي را روا مي‌داريم. به نظر ملاحظات ديگري در كار مي‌آيد كه ارزش ذاتي را انكار نمي‌كند، اما تحت‌الشعاع قرار مي‌دهد. به نظر مي‌آيد بدون اينكه لازم باشد، ارزش ذاتي جان انسان را انكار كنيد، كاملا مي‌توانيد شرايطي را فرض كنيد كه ملاحظات ديگر اين ارزش را تحت‌الشعاع قرار دهد و پايان بخشيدن به زندگي را موجه كند.

در معناي كلمه مالك و مملوك دو چيز متعارفند. شما مالك ماشين‌تان هستيد شما يك چيز هستيد، ماشين‌تان يك چيز ديگر است. ما و جان‌مان و وجودمان به نظر مي‌آيد دو چيز متفاوت نيستيم. كدام مالك كدام است؟ به نظر نمي‌آيد خيلي تمايزي بين ما و جان‌مان و بدن‌مان باشد. ما سر و ته يك كرباسيم. كدام مالك ديگري است؟ اين مني كه مالكم، چطور از بقيه اجزاي وجود من متمايز است. آيا اصولا مفهوم مملوكيت شايسته اطلاق به انسان است يا خير؟ خواه اين مالك خدا باشد، خواه خود فرد باشد. حتي اگر مفهوم مملوكيت بر انسان قابل اطلاق باشد، از اين برنمي‌آيد كه حق مالكيت من بر خودم بدون قيد و شرط است. مثال حق مالكيت من بر خودم اجازه نمي‌دهد من خودم را برده ديگري كنم، اين نارواست، نمي‌توان گفت من چون مالك خودم هستم، من برده شما هستم، شما صاحب من شويد. امضاي چنين قراردادي را غيراخلاقي مي‌ناميم. مثال ديگر فرض كنيد حق مالكيت من به من اجازه نمي‌دهد با مملوك خودم كارهايي كنم كه مايه زيان به غير است. من مالك ماشينم هستم، هركاري بخواهم، مي‌توانم با ماشينم بكنم، مي‌خواهم ماشينم را آتش بزنم، حق ندارم وسط محله ماشينم را آتش بزنم، چون اين آتش ممكن است به خيابان و آدم‌ها آسيب بزند، فضا را آلوده كند. صرف اينكه من صاحب ماشينم، به اين معني نيست كه هر كاري هر جايي دلم خواست با اين ماشينم انجام دهم. در اين زمينه‌ها بحث زياد است.

 

حق خودكشي مشروط است

نراقي حق خودكشي را مشروط مي‌داند و مي‌گويد: «حق خودكشي اگر وجود داشته باشد، حق مشروط است. يعني اولا هيچ دليل قاطعي نداريم كه يكسره حق پايان دادن به زندگي ر ا از افراد سلب كنيم و از طرفي هيچ دليلي نداريم فرض كنيم اين حق نامشروط و نامقيد است. فرد تحت هر شرايطي مجاز است به زندگي خود پايان دهد. فرض بر اين است تداوم زندگي، اصل است، اما پايان بخشيدن به زندگي در شرايط خاصي مي‌تواند اخلاقا موجه باشد. آن شرايط، شرايطي است كه اگر تحقق پيدا كند، ما به فرآيند پايان بخشيدن به زندگي مي‌گوييم خودكشي معقول كه منوط به تحقق چند شرط است؛ شرط اول اين است دستگاه ادراكي و شناختي فرد كامل باشد، فرد از سلامت عقلي برخوردار باشد تا بتواند تصميم‌گيري كند، مطالعات مربوطه را گردآوري كند، تحليل كند، نه كه فقط اين اطلاعات را بفهمد. مهم‌تر از آن اهميت و ارزش اين اطلاعات را به درستي هضم كند و بفهمد. شرط دوم اين است كه علاوه بر اينكه فرد بايد چنين قابليت‌هاي عقلي را داشته باشد، پايان‌بخشي به زندگي بايد ضامن منافع او باشد. فرد بايد بتواند دو وضعيت را باهم مقايسه كند، وضعيتي كه فرد به زندگي خودش ادامه مي‌دهد، زندگي‌اي كه شامل درد و رنج توان‌فرسا و تحمل‌ناپذير است و يك چشم‌انداز واقع‌بينانه‌اي در آينده براي بهبود اين وضعيت به چشم نمي‌آيد. وضعيت دوم هم اين است كه فرد طول زندگي خودش را كوتاه مي‌كند. فرد بايد اين دو وضعيت را كنار هم بگذارد و باهم مقايسه كند. در مقايسه با اين شرايط به نحوي واقع‌بينانه به اين نتيجه برسد كه زندگي كوتاه شده به مراتب بر آن زندگي طولاني تحت آن شرايط برتري دارد. زندگي در شرايط موجود، ارزش زيستن خود را از كف داده است و كوتاه كردن زندگي با كرامت و ارزش‌هاي زندگي فرد تناسب بيشتري دارد.

شرط سوم هم اين است كه اگر هر دو شرايط اول و دوم تامين شده باشد، عقلا و اخلاقا مي‌تواند به زندگي خود پايان ببخشد كه اين عمل او ناقض حقوق ديگران و خصوصا تكاليف ويژه‌اي كه نسبت به ديگران دارد، نباشد. مثلا والديني كه فرزندان خردسال دارند، نمي‌توانند به آساني بگويند چون زندگي ما بد است، بدون اينكه فكر آينده فرزندان‌شان را بكنند، جان خود را بگيرند. اينجا پايان دادن به زندگي، خود ناقض حقوق آن كودكان است.

اما تا اينجا در مقام تعريف خودكشي معقول بوديم. بحث بر سر اين است كه خودكشي معقول در مقام عمل ممكن است يا نه. واقعيت اين است كه در بسياري مواقع افرادي كه قصد پايان بخشيدن به زندگي خود را دارند، از افسردگي و دوقطبي رنج مي‌برند. اين بيماري لزوما بر توان شناختاري فرد تاثير منفي نمي‌گذارد، اما خلق و خوي فرد را مي‌تواند منفي و تيره و تار كند. هميشه ما به‌طور طبيعي نسبت به زندگي كمي زياده از حد خوش‌بينيم و اين خوش‌بيني ما را گرم و اميدوار به زندگي مي‌كند. اما وقتي دچار افسردگي مي‌شويم، اين خوش‌بيني جايش را به واقع‌بيني سرد و يأس‌آور مي‌دهد. فرد با مشكلاتي كه مواجه مي‌شود، نسبت به زندگي سرد مي‌شود. افراد در مواقعي با بحران كه روبرو مي‌شوند، شغلي از دست مي‌دهند، دچار شكست عشقي مي‌شوند، عزيزي را از دست مي‌دهند، تصميم به خودكشي مي‌گيرند. بيشتر تصميم‌هايي كه افراد در اين فضا مي‌گيرند، هيجاني و عاطفي است. افراد كمتر مي‌توانند ارزيابي‌هاي عقلاني نسبت به وضعيت خود داشته باشند. در بسياري مواقع، فرد مي‌داند وقتي به زندگي خود پايان مي‌دهد، زندگي پايان مي‌يابد. اما حقيقت اين است در بسياري مواقع فرد به درستي به اهميت اين امر به معناي پايان يافتن اين وضعيت توجه و اشراف كافي ندارد. دانستن كافي نيست، اذعان و اشراف به اهميت اين تصميم هم اهميت دارد. در شرايطي كه فرد از حيث روحي دچار بحران است، دشوارتر بتواند منافع واقعي خود را و امكانات آينده را ارزيابي كند و كاملا ممكن است ارزش زندگي خود را به خطا كم بشمرد. سوال اين است؛ با افرادي كه مايل به خودكشي‌اند، چه كنيم؟ بايد حد ميانه را انتخاب كنيم. اينكه ناظر و بي‌طرف بمانيم، يا اينكه دخالت‌هاي مداخله‌جويانه بكنيم. نراقي در پاسخ به اين پرسش، مي‌گويد: «ما دو نوع اقدام مي‌توانيم انجام دهيم؛ يكي اقدامات غيرمداخله‌جويانه كه سطح آگاهي را در مورد اقدامات خودكشي بالا ببرد، حمايت‌هاي عاطفي در بحران ارايه كند، پزشكان، مربيان را تعليم دهيم كه بتوانند نشانه‌هاي ذهنيت خودكشي‌گرا را در افراد تشخيص دهند، دسترسي به خدمات بهداشتي پزشكي خصوصا بهداشت رواني را فراهم كنيم. پژوهش‌هايي كه در اين زمينه هستند را حمايت كنيم. اما سطح مداخله‌جويانه هم مي‌تواند موثر باشد براي اينكه وقتي فردي اقدام به خودكشي مي‌كند، در عين حال كه بايد به انتخاب او احترام بگذاريم، بايد مطمئن شويم اين انتخاب مبتني بر يك ارزيابي واقع‌بينانه و عقلاني بوده و حافظ منافع اوست. ممكن است در شرايطي فرد را در وضعيت كنترل شده قرار دهيد و مطمئن شويد تصميمي كه گرفته با تحول مود او تغيير نمي‌كند و تحول فكرشده و سنجيده‌اي است. فرض كنيد كودكي مي‌خواهد خودكشي كند. خودكشي كودك تحت هر شرايطي ناموجه است، چرا؟ چون فرض ما اين است كودك قواي عقلاني لازم براي تحليل موقعيت را ندارد. خودكشي كودكان هميشه بايد به لحاظ اخلاقي نامجاز شمرده شود. آنچه اين را نامجاز اعلام مي‌كند عبارت است از نامعقول بودن فرآيند. بنابراين هرجا خودكشي نامعقول باشد اين يكجور هشدار است كه اين فرد ممكن است به كمك‌هايي احتياج داشته باشد كه شايد منصرف شود. كاري كه اينجا انجام مي‌دهيم، چون نتيجه عاجل، پرهزينه و برگشت‌ناپذير است تا حدي دخالت پدرسالاري نرم اخلاقا موجه است.»

 

در ذهن فرد خودكشي‌گرا چه مي‌گذرد؟

مداخلات روان‌شناسان در بحث خودكشي از ديگر مسائلي است كه جامعه روان‌شناسي همواره با آن روبروست و در واقع يكي از وظايف اين افراد به شمار مي‌رود. «محمود مقدسي» بحثي روان‌شناسانه در مورد خودكشي مطرح مي‌كند كه به سخنان فلسفي و جامعه‌شناسانه دو كارشناس قبلي مرتبط است. او مي‌گويد: «مي‌خواهم هم از انعكاس شرايط اجتماعي در جهان رواني فرد حرف بزنم و هم از شرايطي بگويم كه ذهن فرد خودكشنده هنگام ارتكاب عمل به آن مي‌انديشد؛ آيا او مي‌تواند آزادانه به آن فكر كند؟» مقدسي در پاسخ به اين سوال كه در ذهن فرد خودكشي‌گرا چه مي‌گذرد، مي‌گويد: «در پاسخ، ابتدا مي‌خواهم بگويم چرا در روان‌شناسي و روان‌درماني، خودكشي خط قرمز دانسته مي‌شود و روان‌درمانگران مداخله مي‌كنند. وقتي كسي نزديك به خودكشي است و از ما كمك مي‌خواهد، در آن موقعيت ما چه داريم به آن فرد بگوييم. فرد خودكشي‌گرا كسي است كه گرايش به خودكشي دارد؛ در سه سطح است، فردي كه گه‌گداري، مقطعي يا به‌طور پيوسته به خودكشي فكر مي‌كند. خيلي از ما در مقاطعي كه تحت فشاريم، خودكشي‌گرا مي‌شويم. با فكر به خودكشي بايد چه كرد. چطور بايد در بسته‌هاي روان‌درماني ترجمه‌اش كنيم.» كساني كه خودكشي‌گرا محسوب مي‌شوند، قصد خودكشي پيدا مي‌كنند. ممكن است دست به عملي بزنند يا نزنند، اينها يك قدم جلوتر رفتند. يكجور يكپارچگي درشان ايجاد شده، به لحاظ ذهني بيشتر توانستند جلو بروند. دسته سوم كساني‌اند كه از قصد خودكشي جلوتر رفتند و شروع مي‌كنند به رفتارهاي خودكشي، به خود آسيب مي‌زنند يا اقدام به خودكشي مي‌كنند. كساني كه كم يا زياد يكي از راه‌حل‌هاي‌شان، پايان به رنج و ملال با خودكشي است. وقتي مي‌گويم خودكشي منظور چيست. اقسام خودكشي داريم؛ در بحث من همه اقسام خودكشي از جمله خودكشي دگرخواهانه يا نوع‌دوستانه دوركيم يا خودكشي‌هايي كه از جنس اتانازي هستند، قرار نمي‌گيرند. اين خودكشي احوال متفاوتي دارد. آنچه من اينجا از آن به عنوان خودكشي صحبت مي‌كنم، خودكشي به مثابه گريز هيجاني است. ما در واكنش‌مان به اتفاقات و محرك‌هاي بيروني و تنش‌هايي كه تجربه مي‌كنيم، چه دروني چه بيروني، از سه واكنش جنگيدن، روبرو شدن و فرار كردن يا گريختن و سر شدن استفاده مي‌كنيم. جنگيدن چيزي است كه معمولا انجام مي‌دهيم، بي‌حس شدن، سر شدن و انكار كردن جايي است كه از توان ما خارج است، ديگر احساسش نمي‌كنيم، انكارش مي‌كنيم. واقعيت را در نظر نمي‌گيريم، واقعيت دارد اتفاق مي‌افتد، ما بخشي از ذهن‌مان را از آگاهي اين اتفاق جدا كرديم. در حالت فرار، درد را احساس مي‌كنيم، ولي چون نمي‌توانيم با آن مواجه شويم و كاري كنيم، فرار مي‌كنيم. گريختن؛ بحث من است. ما به مدل‌هاي مختلف فرار و خودمان را خلاص مي‌كنيم، اما باز زنده‌ايم. آدم‌ها در مواجهه با خودكشي كارهايي مي‌كنند كه در طول زندگي‌شان هم انجام داده‌اند. كساني كه از مكانيسم گريختن استفاده مي‌كنند، در مورد خودكشي هم استعداد و امكانش را خيلي بيشتر دارند. مثالي را در مورد نظامي‌ مي‌خواندم. تاريخچه‌اش را بررسي مي‌كردم، سرطان گرفته بود، بستري شده بود، سرطانش هم حاد بود. اگر منتظر مي‌ماند 20 روز بعد مي‌مرد، اما خودش را به لب پنجره مي‌رساند و به پايين پرت مي‌كند و در نهايت مي‌ميرد. مي‌توانيم بگوييم اين يك انتخاب معقول بود، اما وقتي پيشينه‌اش را مي‌ديديم، دوبار جدا شده بود اما قبل از اينكه رها شود، خودش از زندگي مشترك بيرون آمده بود. دادگاه نظامي احضارش كرده بود، قبل از اينكه به دادگاه برود، از ارتش بيرون آمده بود. قرار بود توقيف شود، قبلش از آن منطقه خارج شده بود. انگار مكانيسم گريختن چيزي بود كه زياد استفاده مي‌كرد. خودكشي در اين معنا را گريختن فرجامي در نظر بگيريم كه براي بعضي‌ها در دسترس‌تر است. از لحاظ رواني در طول زندگي بيشتر به آن متوسل مي‌شوند، اينجا هم به‌طور خاص مدل حل مساله‌شان مي‌تواند همين باشد. مقدسي با خط قرمز دانستن خودكشي در بحث‌هاي روان‌شناسي مي‌گويد: «روان‌شناسي، خودكشي را خط قرمز مي‌داند، اما نگاه هنجاري به آن ندارد. درست است كه روانشناسان به خود اجازه مداخله مي‌دهند و آن را آلارم جدي مي‌دانند و حتي ما مي‌توانيم بحث رازداري اتاق درمان را هم كنار بگذاريم. اما اينطور نيست كه فرد را خطاكار يا ضعيف بدانيم، يا بگوييم حق ندارد اين كار را بكند. اين مهم است كه تحت چه شرايطي آگاهي داريم، سلف‌مان دارد كار مي‌كند، آنجاست كه داريم از حق‌مان استفاده مي‌كنيم يا با خود تقليل يافته روبروييم. روانشناس فرض مي‌كند خود فرد، سلفش كار نمي‌كند، بيمار است، نوسان خلق دارد يا هرچيزي، به خودش اجازه مداخله مي‌دهد. اما فرض هنجاري ندارد كه كسي حق ندارد خودش را بكشد يا اين عمل اشتباه است.»

اولين نكته درباره ذهن فرد خودكشي‌گرا اين است كه خودكشي را بايد محصول وضعيتي در جهان رواني فرد بدانيم. لازم است يك تفكيكي بكنيم بين واقعيت و جهان رواني و عيني. يك وضعيتي در جهان رواني فرد اتفاق مي‌افتد كه او را به خودكشي متمايل مي‌كند. ممكن است اين وضعيت ادراكي از موقعيتي باشد كه با موقعيتي كه بيرون اتفاق مي‌افتد، يكسان نباشد. وقتي مي‌خواهيم كمك كنيم به فرد خودكشي‌گرا، كار ما مي‌تواند معرفي واقعيت باشد، واقعيتي مجزا از واقعيت رواني كه او دارد تجربه مي‌كند. واقعيت رواني يعني واقعيتي كه هر فرد تجربه مي‌كند يعني ادراك شخصي من از واقعيت، نه خود آن واقعيت بيرون. حالت هيجاني عاطفي من در هر لحظه، تاريخچه روانشناختي من شامل تجارب مكانيسم‌هاي دفاعي، روش‌هاي حل مساله و ابزارهاي روانشناختي آن، همه اينها واقعيت رواني من را مي‌سازد. يكي نيازها و خواسته‌هاي من و يكي تفسيري كه من از همه اينها دارم. وقتي خيلي دچار ملال يا درماندگي نيست، با واقعيت بيروني شباهت دارد. اما تحت شرايطي كه عواطف و احساسات دست بالا را مي‌گيرند، من تحت‌تاثير عواطفي گرم مي‌شوم، آنجا واقعيت رواني من بر اساس متغيرهاي دروني تعيين مي‌شود. اين احساسات و عواطفند كه ملاك من از واقعيت را تعيين مي‌كنند.

 

بحران‌هاي بيروني، گسل‌هاي دروني ما را

فعال مي‌كند

مقدسي در ادامه واقعيت رواني افراد، به دو مولفه ديگر اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «خودكشي خيلي وقت‌ها محصول يك فشار بيروني يا تجربه دروني فرد است. فشار بيرون به راحتي مي‌تواند من را بشكند. فقدان منابع بيروني مثل بحران اقتصادي يا هرچيز در آدم‌هاي مختلف، تاثيرات متفاوتي مي‌گذارد. انتظارات متفاوت، تاريخچه رواني، حافظه يا خاطرات متفاوت، ناامني، همه اينها باعث مي‌شود انعكاس آن جهان درشان كيفيت ديگري پيدا كند. بعضي از افراد از هم مي‌پاشند، به ‌آستانه تحمل‌ناپذيري مي‌رسند و خودكشي مي‌كنند، بحران‌هاي بيروني، گسل‌هاي دروني ما را فعال مي‌كند. ناامني‌اي كه بيرون اتفاق مي‌افتد، اگر تاريخچه من از ناامني‌ها پر باشد، من را آسيب‌پذيرتر مي‌كند، شرايط بيروني، هزينه‌هاي آسيب‌هاي رواني كه من ديدم را مي‌تواند تشديد كند. چيزي كه داريم در جامعه امروز تجربه مي‌كنيم، در شرايط عادي اگر بحران وجود نداشته باشد، خيلي از آدم‌ها مي‌توانند زندگي بهنجاري داشته باشند. هزينه آسيب‌هاي خردي كه داريم را خيلي بالا مي‌برد. آدمي كه مي‌توانسته با سلامت روان نسبي زندگي كند و اصلا خودكشي نكند را به آستانه مي‌رساند.

اين تعبير را بارها شنيدم؛ افراد مي‌گويند مردم مشكلات خيلي بزرگ‌تر از اين دارند، افسرده نيستند. من هستم. به خودكشي فكر نمي‌كنند، من فكر مي‌كنم. ما فكر مي‌كنيم براي شدت درد رواني بايد يك عامل بيروني خيلي شديد داشته باشيم، گاهي اوقات ما زير بار فشار زياده از حد صداي سرزنشگر كه به ما احساس شرم و گناه و بي‌كفايتي مي‌دهد، قرار داريم. بيشتر از باري كه يك عامل بيروني مي‌تواند روي ما بگذارد در حال تحمليم.

هدف خودكشي، انگار پايان دادن به يك درد روانشناختي تحمل‌ناپذير است. هيجانات اصلي موجود در ذهن فرد، اضطراب، درماندگي و نااميدي است. اضطراب، وحشت روان ما از درماندگي، قريب‌الوقوع است. از هم پاشيدن قريب‌الوقوع است. چيزي بيايد فراتر از توان و تحمل ما. درماندگي؛ جايي است كه حس مي‌كنم كاري از دست من برنمي‌آيد، نمي‌توانم براي پايان دادن به اين درد رواني كاري كنم. مي‌تواند اين درماندگي آموخته‌شده باشد. تمام آن قواي عيني كه دارم به كار نمي‌آيد. يك گريز دارد و آن اميدي است كه مي‌توانم به ديگري داشته باشم. مرحله بعدي نااميدي است، نااميدي جايي است كه من به ديگري هم نااميدم. كاري از دست من برنمي‌آيد، از ديگري هم برنمي‌آيد. درماندگي و نااميدي كنار همند.

 

بالانس غريزه مرگ و زندگي

مقدسي سوالي درباره اين درد مطرح مي‌كند: «اما درد روان‌شناختي از كجا مي‌آيد؟ ناشي از نيازهاي رواني ارضا نشده است. درماندگي بحثش اين است كه نمي‌توانم براي اين نياز رواني كاري كنم. نياز، خواسته‌اي است در روان كه روان، آن را به شكل ضرورت تجربه مي‌كند، اگر ارضا نشود جاي خالي‌اش و هزينه‌اش در روان باقي مي‌ماند. يك يا چند نياز اصلي‌اش براي مدت طولاني پاسخ نگرفته. وقتي نمي‌تواند كاري كند، درماندگي را تجربه مي‌كند. وقتي نمي‌تواند از فردي كمك بگيرد، نااميدي را تجربه مي‌كند، او را در واقعيت، زياده از حد تاريك و بدون رخنه، گرفتار مي‌كند.

اما اين فرد كه در چنين واقعيت رواني گرفتار است، يك دو سوگرايي دارد كه از مولفه‌هاي اصلي ذهن خودكشي‌گراست؛ هم مي‌خواهد بميرد، هم مي‌خواهد زنده بماند. ما اين را در همه زندگي‌مان داريم. عشق و نفرت، خشم و محبت. احساسات متناقض را همزمان صادقانه تجربه مي‌كنيم. معروف‌ترين خوانش‌هاي غريزه مرگ در روانكاوي اين است كه به شكل تخريب‌گري بروز مي‌كنند، يا به شكل ميل به از بردن ارگانيسم و رساندنش به وضعيت فقدان تنش و غير ارگانيك مي‌خواهد تنش را به كمينه برساند. تنش را وقتي به ارضا يا لذت نمي‌رسانيم، غريزه مرگ مي‌خواهد به كمترين حالت برساند و اين جايي است كه موجود مرده‌ است و تمام شده. غريزه مرگ و زندگي در هم تنيده است، دست بالا معمولا با غريزه زندگي است، هيچ‌وقت سگ و گربه خودكشي نمي‌كنند. غرض ارگانيسم اين است كه زنده بماند، توليدمثل كند و به زمان طبيعي خود بميرد. كارش را كه كرد، حالا مي‌تواند از اين چرخه خارج شود. انسان به واسطه رنج رواني و آگاهي مي‌تواند تجربه‌اي بكند كه غريزه مرگ درش دست بالا را داشته باشد و مواقعي غريزه مرگ به زندگي برتري پيدا كند. لحظه‌اي كه غلبه به غريزه مرگ است همچنان بخشي از ما مي‌خواهد زندگي كند، يكپارچه نمي‌شود، زندگي را همچنان مي‌خواهيم. خودآگاه يا ناخودآگاه از ديگران كمك مي‌خواهيم. فرد سرنخ به جا مي‌گذارد، فرد رگ خود را مي‌زند، همان لحظه تقاضاي كمك مي‌كند، هردوي اين رفتارها صادقانه و بي‌رياست. بالانس مرگ و زندگي را مي‌خواهد به نفع زندگي برگرداند. يكي از چيزهايي كه اين دوسوگرايي به ما مي‌گويد، مي‌خواهيم رنج‌مان را پايان دهيم، نمي‌خواهيم خودمان را پايان دهيم. اگر راهي پيدا كنيم كه رنج‌مان را پايان دهيم، دنبال آن مي‌رويم. اينجا جايي است كه روان‌شناسان به خود اجازه مداخله مي‌دهند، چون معتقدند خيلي مواقع اين بالانس خارج از اختيار فرد به نفع مرگ به هم مي‌خورد. اينجاست كه طلب كمك اتفاق مي‌افتد وقتي كمك مي‌كنيم، داريم بالانس مرگ و زندگي را به هم مي‌زنيم. مي‌گوييم بخشي از اين امر تحمل‌ناپذير را بسپار به من. حضورمان تنهايي فرد را مي‌شكند، حضورمان مي‌گويد ديگري وجود دارد، در اين جهان فروبسته دسترسي به ديگري قطع شده.

خيلي اوقات دردهاي ما نشانه‌اند، درد روان‌شناختي كه خودش را در يك بيان شديدي از جنس فكر خودكشي نشان مي‌دهد، يك پيام داد. وقتي به آن فكر مي‌كنيم، بايد برويم سراغ نياز روان‌شناختي پاسخ نگرفته. بايد ببينيم آنها چه هستند، دنبال پاسخ دادن به نياز برويم. به ما نشان مي‌دهند در يك واقعيت رواني گير افتاديم. كمك مي‌كند از اين استيصال بيرون بياييم. اين را به عنوان يك دماسنج فكر به خودكشي در نظر بگيريم، هرموقع مي‌آيد به اين فكر كنيم چه نيازي بي‌پاسخ مانده، چرا احساس نااميدي مي‌كنيم، چرا احساس درماندگي مي‌كنيم، ترجمه كنيم. اينطور نباشد كه سريع بترسيم و مداخله كنيم. اگر دوست من يا خانواده من از خودكشي دارد صحبت مي‌كند، به اين فكر كنيم كه چه نياز بي‌پاسخ مانده‌اي دارد كه از اين ابزار دارد استفاده مي‌كند. او را مي‌شناسيم، مي‌توانيم از اين طريق كمك كنيم. اگر به اين نتيجه رسيد كه خودش را بكشد، مي‌توانيم اين حق را برايش قائل شويم، وقتي مداخله مي‌كنيم كاري كه مي‌كنيم، اين است كه جهان فروبسته يا مخدوش، او را دچار خودكشي نكند. از امكان فرد براي زندگي معمول دفاع مي‌كنيم، از آزادي رواني فرد، از فرديت فرد، مراقبت مي‌كنيم.


حسن محدثي|
وقتي مفهوم پايان خودخواسته به خودكشي اضافه مي‌شود، يك بار معنايي و ارزشي جديد هم به بحث اضافه مي‌شود. مفهوم خودخواسته، دلالت بر ارادي و فردي بودن پديده دارد. اين چيزي است كه به‌شدت مورد مخالفت جامعه‌شناسان قرار دارد. ما نمي‌توانيم اين را امري فردي و صددرصد ارادي تلقي كنيم و نبايد به آن بار ارزشي بدهيم. وقتي تعبير خودخواسته را مطرح مي‌كنيم، به گونه‌اي مي‌توان بار مثبت به آن دهد. در فرهنگ‌هاي ديني خودكشي منفي تلقي مي‌شود يا در برخي فرهنگ‌هاي غربي به معناي عدم پذيرش مسووليت اجتماعي و فردي است و ناديده گرفتن آن به عنوان يك امر غير اخلاقي است


 محمود مقدسي|
در روان‌شناسي و روان‌درماني، خودكشي خط قرمز دانسته مي‌شود و روان‌درمانگران مداخله مي‌كنند. فرد خودكشي‌گرا كسي است كه گرايش به خودكشي دارد؛ اين گرايش در سه سطح است، فردي كه گه‌گداري، مقطعي يا به‌طور پيوسته به خودكشي فكر مي‌كند. خيلي از ما در مقاطعي كه تحت فشاريم، خودكشي‌گرا مي‌شويم. با فكر به خودكشي بايد چه كرد. چطور بايد در بسته‌هاي روان‌درماني ترجمه‌اش كنيم. كساني كه خودكشي‌گرا محسوب مي‌شوند، قصد خودكشي پيدا مي‌كنند. ممكن است دست به عملي بزنند يا نزنند، اينها يك قدم جلوتر رفتند. يكجور يكپارچگي درشان ايجاد شده، به لحاظ ذهني بيشتر توانستند جلو بروند


آرش نراقي|
حق خودكشي اگر وجود داشته باشد، حق مشروط است. يعني اولا هيچ دليل قاطعي نداريم كه يكسره حق پايان دادن به زندگي ر ا از افراد سلب كنيم و از طرفي هيچ دليلي نداريم فرض كنيم اين حق نامشروط و نامقيد است. فرد تحت هر شرايطي مجاز است به زندگي خود پايان دهد. فرض بر اين است تداوم زندگي، اصل است، اما پايان بخشيدن به زندگي در شرايط خاصي مي‌تواند اخلاقا موجه باشد. دستگاه ادراكي و شناختي فرد كامل باشد، فرد از سلامت عقلي برخوردار باشد تا بتواند تصميم‌گيري كند، مطالعات مربوطه را گردآوري كند، تحليل كند، نه كه فقط اين اطلاعات را بفهمد. مهم‌تر از آن اينكه اهميت و ارزش اين اطلاعات را به درستي هضم كند و بفهمد

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون