به بهانه سالروز تولد ژان رنوار؛ نقد فيلم خاطرات يك خدمتكار
پيك نيك در علفزار رنوار
شهريار حنيفه/ همچنان كه گذر زمان بر روايتهاي چندپاره و گستردگيهاي داستاني ژان رنوار به عنوان نمونههايي كلاسيك از آثار داستاني تاكيد ميكنند، هيچگاه سببي بر اين نشد كه شخصيتها و اتفاقات آثار او براي مخاطبين، يادآور قطعيتهاي رايج در سينماي كلاسيك باشد و هميشه اين بُعد نامتعادلشان، جنبههايي از زيباييهاي نسبي را به سينماي او عطا كرده است.
اگرچه اين نسبي بودن، توقع غيرمنتظره نبودن (چه در ساخت و چه در فيلمنامه) كه مخاطب از كلاسيسيسم انتظار دارد را خدشهدار ميكند و همين مساله باعث ميشود كه محبوبيت آثار رنوار نسبت به همكيشان هاليوودياش كمتر باشد، اما همچنان بودن آن شلوغكاريهاي بصري و درهمتنيدگيهاي روابط عاشقانه و تركيبكردنهاي هوشمندانه صفات متضاد كاراكترهايش با يكديگر، نهتنها همچنان سينماي او را زنده نگه داشته است، بلكه تعدادي از آثار او را هم به نمونههايي شاخص براي مقايسههاي فيلميك تبديل كرده است. خاطرات يك خدمتكار، از همين نمونههاست كه ميتواند از چندين جهت مورد بررسي قرار بگيرد؛ ساختهاي كه آنقدر با ساختههاي ديگر رنوار تفاوت دارد كه ميتوانيم آن را يك تجربه براي فيلمساز قلمداد كنيم و درعينحال آنقدر سروُشكل رنواري دارد كه ميتوانيم از آن به عنوان مصداقي براي ارجاعات فيلمسازي او استفاده كنيم. روايتي ديگر از زن، از شعفش، از تفكرش، از تصميمش و از خاطراتش. منتهاي مطلب اينبار برخلاف آثار ديگر رنوار كه زنان بهصرف نقش اول بودن و تسلط تقريبيشان بر ماجراهاي داستاني، زير سلطه نگاه راديكال فيلمساز نسبت به تفسيرهايش از دنياي زنان قرار ميگرفتند و نميتوانستند دنياي شخصي شخصيت خود را خلق كنند (و حتي اين نگاه در اثر مردانهاي چون بودو از غرق شدن نجات يافت نيز وجود دارد)، در خاطرات يك خدمتكار باوجود اينكه داستان تماما دراختيار سلستين و خاطراتش است، خبري از آن انديشههاي خاص رنواري و ديدگاههاي بدبينانهاش نيست؛ البته سواي از اين جريان، سلستين همچنان شباهتهاي انكارناپذيري با ديگر زنان خلق شده توسط فيلمساز دارد، او سركش، اغواگر، پرشور و مردد است؛ ويژگيهايي كه در واپسين آثار كمتراقتباسي رنوار، همچون كالسكه طلايي و النا و مردانش بيشتر هم خودنمايي ميكند. علاوه براينكه وجود موتيفهاي مفرح رنواري نيز خود دليل ديگري است كه از خاطرات يك خدمتكار به عنوان اثري كه خارج از تاليفات رنوار ساخته شده است، ياد نكنيم؛ همچون وجود گفتمانهاي كميك (از نوع باوقارش)، رقصهاي پررنگ و لعاب، شوخيهاي سياسي، جشنهاي هجوآميز ملي، پخش پيوسته آثار موسيقيدانهاي مشهور و درنهايت شوكه كردن مخاطب در سكانسهاي لطيف و احيانا شاد، با رخ دادن يك اتفاق ناگوار و پردازش بياعتناوار به آن توسط فيلمساز، مانند سكانس كشتهشدن پيرمرد همسايه. جالب اينجاست كه با يادآوري نام ژان رنوار، بهطور معمول سينمايي سرخوش و لبخندزنان در ذهنمان تداعي ميشود، اما به عنوان مثال همين عمل كشتهشدن در سينماي او چيز چندان غريبي نيست. بهياد بياوريد كه در آثاري همچون جانور انساني و قواعد بازي و رودخانه نيز با مرگ يكي از كاراكترها مواجه ميشويم كه در بررسيهاي داستاني اثر خودنمايي ميكند، اما بهوسيله تكنيكهاي ديگر فيلمسازي رنوار به سرعت از جلوي چشممان ميگذرد. باز بهياد بياوريد مرگ آرزوها و روياهاي دخترك فرنچكنكن را در پايان فيلم كه بعد از ثانيههايي جاي خودش را به يك پايان شكوهمند تغيير ميدهد. گذشته از بررسي خاطرات يك خدمتكار بهمثابه يك حلقه از زنجيره رنوار، اين فيلم بهمثابه يك اثر مستقل، نمونهاي قابل توجه از فيلمنامهاي است كه عشق را بسان هدفي دور از دسترس مينماياند. مرد به دليل ضعفهاي روحي و جسمي از پيشبردن رابطه ميترسد (تو ميترسي منو ببوسي) و زن در جستوجوي هويت خود و سردرگم در سرانجام رابطه است و تنها چيزي كه از تصميم خود براي آينده ميداند، داشتن استقلال است و جنگيدن برسرآن. او دربرابر استخدام نشدن زني ديگر و تغيير اسمش توسط خانمخانه مقاومت نشان ميدهد، اما از طرفي در مواجهه با مردان، بهشيوههاي متفاوت عاجز ميشود و نميتواند تصميمات درستي بگيرد (تندادن به خواستههايشان بيچون و چرا) . درواقع سلستين تنها ميداند كه نميخواهد مثل خانمخانه شود و مثل او بپوشد، ميداند كه برخلاف عقيده جوزف، مثل او نيست و جوزف هميشه نوكر ميماند (دقت كنيد كه چگونه جوزف بعد از غلبهكردنش بر خانمخانه، همچنان در برابر او دستبهسينه است، دستوراتش را عملي ميكند و همچنان مادام خطابش ميكند) . براي سلستين حداقل اين آگاهي باعث ميشود كه به سرنوشت ديگر افراد داخل خانه تبديل نشود، چه مستخدمي كه از ترس لببهسخن نميآورد و چه اربابي كه نداشتن اقتدار، باعث ميشود كه منفعل بماند. با همه اينها اين الگو (پيشرفت سلستين) با اينكه دليل اصلي انسجام داستاني خاطرات يك خدمتكار و پيشبرنده نيازهاي نمايشي آن و باورپذيربودن تلخيها و شيرينيهايش بعد از اين همه سال است، اما در روند درام بهازاي انگيزهاي براي دنبالكردن ادامه داستان توسط مخاطب مطرح نميشود؛ دليل علاقه مخاطب به پذيرفتن چنين فيلمي و باز ديدن آثار مشابهش، عنصري است غير ردشدني و نه چندان پيچيده كه در وجود اثر خودنمايي ميكند، اينكه اثري (و صاحب اثري) بلد است قصه تعريف كند، ملموس سخن بگويد و حالمان را به صرف اندوهناك بودن هم خوب كند. خاطرات يك خدمتكار فيلمي است كه در صورت تماشا نكردنش، احتمالا چيزي از زندگي را از دست ندادهايم و ميتوانيم بيآن هم سركنيم، اما از طرفي ترجيح ميدهيم كه با رد چنين نظرياتي، دلمان را به درخت آرزوهايش خوش كنيم و با نشستن در زير آن، روياهايمان را با سينما به اشتراك بگذاريم.