هاشمي به روايت هاشمي (54)
اگر از خوانندگان ثابت روزنامه باشيد ميدانيد كه از ماههاي پاياني سال گذشته بهصورت دنبالهدار، خاطرات آيتالله هاشمي را در اين ستون چاپ كردهايم و چاپ و انتشار قسمتهاي بعدياش ادامه دارد. آيتالله هاشميرفسنجاني در شماره قبلي در مورد شكنجههاي ساواك صحبت كرد. او در اين بخش از مصاحبه از شلاقخوردن و اهانتها در زمان شكنجه و دستگيري ميگويد.در اين شماره ميخوانيم:
جاي شلاق قبلي هنوز روي بدن شما باقيمانده؟
بله. خيلي سخت گذشت؛ چون بدن خرد شده بود. همه گوشتها و اينها، تازه بعدا با مسكن و چيز، آرام شده بود حالا يك بدن كوفتهشدهاي دوباره بخواهد شلاق بخورد از بالا تا پايين، شلاق هم از سر ميزدند تا كف پا ديگر، هر چي. ملاحظهاي نميكردند. بعد ديگر هر چه زدند من گفتم همين است، اگر ميخواهيد بكشيد هم بكشيد ديگر، غير از اين چيزي نيست. اين بازجويي ما اينجا تمام شد و ما را بردند داخل سلول ديگر. ظاهرا يادم نيست تا عيد اينها آمدند، نيامدند. من الان يادم نيست -يعني بايد از داخل پرونده دربيايد- ما آنجا بوديم و آنها هم عمومي بودند. شب عيد كه شد نصفشب يكدفعه ديديم كه پنجره من را زدند و گفتند كه رفقا همه آزاد شدند. تمام روحانيوني كه در قزلقلعه بودند، ده پانزده نفر بودند ديگر و همه را آزاد كردند. وقتي برگشتند آقاي رباني و اينها، آن آقاي رباني شيرازي بود و آقاي خلخالي بود و ديگران آقاي انصاري شيرازي اينها، آمدند پشت چيز به من گفتند ما رفتيم صحبت كرديم گفتند آقاي حكيم وساطت كرده كه ما را آزاد كردند. درباره تو صحبت كرديم گفتند فلاني چون پايش مجروح است صبر ميكنيم تا پايش خوب بشود، بعد آزادش ميكنيم. ما ديگر تنها مانديم از آن گروه روحانيوني كه با ما بودند فقط من ماندم و ديگر خب، بقيه از هيات موتلفه بودند يك عدهشان همين تودهايها بودند يك چند نفري هم بود، متفرقه بودند. ايام تعطيلي عيد هم ديگر خبري نشد. آمدند گفتند - بعد از تعطيلي عيد- يك پنج روزي كه گذشت دوباره آمدند ما را احضار كردند و همين عضدي اين دفعه آمد گفت كه من ميخواهم يك عيدياي به تو بدهم تو هم يك عيدي به ما بده. عيدياي كه من به تو ميدهم اين است كه تو را آزاد ميكنم. عيدياي هم كه تو به ما ميدهي اين است كه ما را كمك كني تا ما بتوانيم ريشه اين تروريستها را از مملكت بكنيم. اطلاعاتت را به ما بده. ما دوباره روي همان موضع قبلي خودمان ايستاديم، اين دفعه با تغيير ديگر. حالا چون شنيده بوديم آقاي حكيم هم دخالت كرده يك قدر محكمتر شده بوديم؛ قدري تغيير كرديم و گفتيم شما آدم نيستيد، شما جلاد هستيد، شما چه ميكنيد، اين چه وضعي است كه به من كرديد. او برگشت گفت تو خيال كردي حالا ما از آقاي حكيم و از آقايان ميترسيم، يك مشت تهديد و دوباره يك برنامه بسيار شديدي درباره ما دوباره اجرا كردند؛ شكنجه سختي دادند، نميدانم چقدر طول كشيد به هرحال مقدار زيادي ما را كتك زدند.
دستبند داشتيد؟
بله. دستبند، من نميدانم ما آن موقع دستبند نشده بوديم. دستمان را همين طوري ميبستند.
با دستبند پليسي؟ يا...
ميبستند. چيز خاصي نبود.
نگفتيد چطور؟
آهان اين طوري ميبستند. از آن پشت ميگرفتند ميكشيدند من را ميانداختند. يكي از كارهايي كه ميكردند اين بود خيلي هم آدم سخت برايش ميگذشت. كسي را كه تحقير ميخواستند بكنند ميگرفتند -ما اينطوري ميافتاديم مثلا روي زمين- انواع شكنجههايي كه من بيشتر آنجا ديدم يكي شلاق بود، مشت و لگد و اينها بود، اهانت خيلي بود و دست بگيرند بكشند، دست بپيچانند، مو را بگيرند بكشند از كارهاي اينطوري يا بسوزانند. گاهي سيگاري چيزي كه بعضيها را ته سيگار بزنند در اين حد بود. همين دستبندي هم كه به اين شكل ميبستند، آن دفعه هم خب، من را چقدر زدند ديگر هيچي يادم نيست. حالا دوباره از نو هر چه اصلاح كرده بوديم اين چند روز تعطيلي و اينها دوباره همه برگشت به حالت اول. خودش بعد گفت ما ميدانيم كه پاي تو شكسته، ما نميبريم معالجه كنيم، تو بايد بميري زير شكنجه، خرجت نميكنيم. آن هم بالاخره تمام شد و ما هم روي همان موضع اولمان مانديم. گفتم آنهايي را كه نوشتم هم ديگر سعي كردم آنچه شما نميدانستيد در خاطرم مانده بنويسم چيز ديگري بيش از آن درنيايد. اين هم گذشت. ديگر اينها سراغ ما نيامدند. يعني بازجويي مكتوبي كه قاعدتا به درد پرونده بخورد همان بود كه منوچهري كرده از من. در بازجويي بعدي هم چيزي از توش درنيامد. اين را در هفت، هشت، ده، پانزده صفحهاي در همان چيز ما نوشته بوديم اگر آن اوّليها را گذاشته باشند حكايتي از واقعيت برخورد اين بازجوها در آن هست. اگر نگذاشته باشند آن بازجويياي كه منوچهري كرد خيلي معمولي است يك سوالي با احترام ميكرد من جواب با خط خودم - دستم هم كار ميكرد ديگر- مينوشتم. بود تا يك مدت ديگري هم، بعد بردند ما را لباس پوشاندند و بردند پايم را نگاه كردند و عكس برداشتند و گفتند اين ديگر جوش خورده بود، طول كشيد تا ما را ببرند، خودش جوش خورده بود و كاربه گچي چيزي نرسيد. استخوان صدمه ديده بود، مدتي ميلنگيدم تا بعد خوب شد ديگر. يك بار ديگر آمدند بازجويي. اين دفعه كسي كه آمد يك آدم عاقلمرد و مسني بود و آمد من را احضار كرد گفت من از طرف مقامات بالا آمدم. من نميدانستم آن موقعها، گفتم كجا؟ گفت نخستوزيري، ساواك هم نخستوزيري بود ديگر. چيزي جواب درستي نداد يك مقدار دلجويي كرد. ارتباطات قوم و خويشي ما را با آقاي حكيم و با بعضي جاهاي ديگر.