• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4096 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳ خرداد

نوبت ما

رسول ماني

 

 

ديروز رحيم و دوتا خواهرش پدر را به اينجا آورده و بستريش كرده بودند. ساعت سه بود كه دو خواهر را روانه خانه كرد، تا شب در كنار او بماند. وقتي محمدآقا از سر كار به خانه آمد، با غرولند دختر رحيم روبرو شد: چرا كسي به بيمارستان نمي‌رود تا بابام براي استراحت به خانه بيايد؟

رو به دختر برادرش كرد و جواب داد: انگار من فقط پسر اين پدر و مادرم. بقيه، بچه‌هاي او نيستند؟

و بعد بلافاصله با ناراحتي موتور را سوار شد و خودش را به بيمارستان رساند و تا صبح بر بالين سر پدر ماند.

فردا صبح، وقتي فهميدم برادران ديگرش به كمك او نرفتند، به زنم گفتم: به محمدآقا بگو نگران نباش. اين قصه توي همه خانواده‌ها هست. در هر خانه، شبح‌هايي خانه دارد كه هنگام زنده بودن پدر و مادر، پدر و مادر ندارند و هنگام مردن آنها، پدر و مادر پيدا مي‌كنند. نمي‌دانم اينها چه قومي‌اند؟ تا موقعي كه اين پيرزن و پيرمرد در خانه‌شان بودند، كمتر به آنها سر مي‌زدند، وقتي زن اين پيرمرد مرد، تازه آمده‌اند به ديدن جاي خالي او، شب و روزشان را در اتاق او مي‌گذرانند. حالا كه پيرمرد به بيمارستان آورده شده، ديگر هيچكس پيدايش نيست كه همراه او شيفتي بر بالين او بگذراند.

بعد از پسرم خواستم تا مرا به بيمارستان ببرد. همسر و فرزندم مرا به بيمارستان رساندند. محمدآقا گفت: ديشب خيلي ناقراري كرد. يك لحظه كه رفتم نمازخانه بخش، نمازم را بخوانم، سرُم را از دستش درآورده بود. وقتي آمدم تا او را آرام كنم، دستانم را محكم در دستانش گرفت و داد و فريادش را با فحاشي ادامه داد.

وقتي خواست تركم كند، گفت: مواظب باش؛ كار دستت ندهد.

گفتم: نه نگران نباش.

با قاشق، شير توي ليوان را در دهانش مي‌ريختم. هر قاشقي كه به دهانش نزديك مي‌شد، كمي لبان از هم بازش را به هم نزديك مي‌كرد و اگر لب پايينيش را نگاه مي‌كردي، به نظرت مي‌آمد كه دارد لبخند مي‌زند. سطح هوشياريش نسبي است و انگار داروهايي كه دريافت كرده، او را آرام كرده است. حالا كه دارد شير مي‌خورد، لاي چشمان عفونت كرده كوچك شده‌اش كمي باز مي‌شود. اگر كمي در دادن شير تعلل مي‌كردي، كم كم پلك‌هايش به هم نزديك مي‌شد. انگار در خواب و بيداري با درد دست و پنجه نرم مي‌كند. بيشتر ليوان حاوي شير را خورده بود كه پزشك معالجش سر رسيد. بلافاصله به من تذكر دادند كه هنگام غذادادن به او بايد سر تختش را بالا بياورم تا غذا وارد ريه‌اش نشود. آره راست مي‌گفتند. چقدر خنگ شده‌ام. يعني نمي‌توانستم اين را قبلاً بفهمم؟ راست گفته‌اند كه آدم هر چه به سن پيري نزديك مي‌شود، خرفت‌تر مي‌شود. دكتر او را ويزيت كرد و همراه پرستار از اتاق خارج شد.

دو سه تا لقمه كوچك نان و پنير را كم كم در دهانش گذاشتم و او آرام آرام آنها را با لثه‌هاي ساييده‌اش خمير كرد و بلعيد. در هر نوبت جويدن تكه نان و پنير، چانه‌اش به نوك بيني‌اش نزديك مي‌شد و دو طرف لپ‌هاي پر چين و چروكش همراه با دو لب قيطاني‌اش، مانند چاهي كه در خود آوار شود، بين چانه و بيني فرو مي‌رفت و پنهان مي‌شد. بعد از لقمه‌هاي نان و پنير، دو سه تا قاشق ديگر، شير در دهانش ريختم كه سرفه‌اش گرفت و نفسش بند آمد و سياه شد. چند بار با دست بر پشتش زدم تا كم كم سرفه‌اش فرو نشست و آرام گرفت. دهانش را از آب دهان و شير و خرده‌هاي نان و پنير با دستمال كاغذي پاك كردم و آنها را در ليوان خالي شير انداختم و پس از اينكه سر او را بر بالش تخت گذاشتم، ليوان را در سطل زباله كنار دستشويي اتاق انداختم.

موقع اذان مغرب خوابش برد و من از فرصت استفاده كردم و رفتم نمازم را خواندم و آمدم و چه به موقع سر رسيدم كه او بيدار شده بود و داشت بي‌قراري مي‌كرد و داد و بيداد راه انداخته بود. كارم در آمده بود. خيلي تلاش كردم تا سر و صدايش را خاموش كنم. مدام در تلاطم بود و طاقت نمي‌آورد. تا مي‌آمد سر بر بالش بگذارد دوباره برمي‌خاست و روي تخت جابه‌جا مي‌شد. مي‌خواستم شامش را بدهم، ولي اصلاً آمادگي نداشت. در پاسخ من مي‌گفت: من نه صبح نان خوردم، نه ظهر. من هيچ چيز نخوردم. من هيچ چيز نخوردم. من هيچ...

و باز مدام مي‌گفت: من هيچ چيز نمي‌خواهم. من هيچ چيز نمي‌خواهم. من هيچ چيز نمي‌خواهم. من هيچ...

وقتي از تكرار حرفش خسته مي‌شد، دوباره جمله ديگري آماده مي‌كرد و تكرار مي‌كرد.

بغض مي‌كرد و مي‌گفت: من عمرم ديگر تمام است. من دارم مي‌ميرم. من تا يك ساعت ديگر مي‌ميرم. من عمرم تمام است. من...

مرگ اگر درد باشد، درد بي‌درماني است. هرچند به درد بيشتر شبيه است تا چيز ديگر. از طرفي پايان يك زندگي است، و از جانبي آغاز حياتي ديگر. چه سخت و غم‌انگيز است كه آدمي در پايان اين زندگي، تازه متوجه شود كه عمر اين زندگيش تمام است و او براي سفري ديگر، هيچ توشه‌اي فراهم نكرده است و چه زيبا و شادي آفرين است كه كسي با رهتوشه‌اي براي اين سفر آماده شده است.

بغضش مي‌تركيد و گريه مي‌كرد. باز در تلاطم و بي‌قراري. تاب و توان از كف داده بود. خستگي و كوفتگي در چهره‌اش نمايان بود. صورت پر چين و چروك پر از شيارهاي در‌ هم و بر‌همش، سياه و كدرتر شده بود. خسته و از نا افتاده، با لباني خشك و كف بر گوشه دهان از حال رفت و كم كم خوابيد.

ساعت هشت شب است كه گوشي همراهم زنگ مي‌خورد. از من مي‌خواهند تا از بخش خارج شوم و جايم را به رحيم بدهم.

 


تجربه نو

دوستاني كه مايل به انتشار داستان و شعر اعم از ترجمه يا تاليف هستند مي‌توانند آثار خود را از طريق ايميل
rasool_abadian1346@yahoo.com يا از طريق كانال تلگرامي rasool_abadian @ ارسال كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون