بازيگري با قلب طلايي...
عباس ياري
زمانِ مرگِ زندهياد محمدعلي فردين گفت: «اي رفيق صميمي، اي دوست نازنين، نميدانم تو زود رفتهاي يا من دير كردهام...؟» اين حسِ عاطفي تاثيرگذار را فقط بعد از مرگِ رفيق و همراهِ قديمياش و بعد از اينكه دست او از دنيا كوتاه شد، نگفت. اين شيوه، منش و مرام او بود كه نگاهش به همكاران و اطرافيانش خالي از بغض و حسد و كينه باشد. شايد به همين خاطر است كه به او مردي لقب داده بودند با قلبِ طلايي، چرا كه برخلاف شيوه مرسوم در پارهاي از مناسباتِ اهلِ هنر كه پشت سر همقطارانشان بدگويي ميكنند و از زمين و زمان طلبكارند، كسي به خاطر ندارد كه او در هيچ دوره كاري پشت سر كسي بد گفته باشد؛ حتي زماني كه برنامه تلويزيونياش را پخش نكردند، بيانيه صادر نكرد و هو و جنجال بهراه نينداخت و مظلومنمايي نكرد. ناصر مردي بود از جنسِ نقشهايي كه بازي ميكرد: «لوطيمسلك، جوانمرد و اهلِ مردي و مردانگي...»
اولينبار او را بهار سال ۵۰ در درايوين سينما ونك ملاقات ميكنم، زمان برگزاري دومين دوره اهداي جوايز سپاس به برگزيدگان سينماي ايران؛ مراسمي كه با ابتكار مجله سينمايي فيلم و هنر، اواخر دهه چهل و پنجاه برگزار ميشد. آن وقتها محصل كلاس پنجم دبيرستان و خبرنگار محلي روزنامه كيهان در اراك بودم. در اين دوره جشنواره از لحاظ كمي و كيفي رشد و گسترش پيدا كرده بود و داراي مقررات و اساسنامه بود. جشنواره، ناصر را براي بازي در فيلم «رقاصه شهر» كانديداي دريافت بهترين بازيگر نقش اول مرد كرده بود. مراسم كه جلو ميرود و اهداي جوايز آغاز ميشود، هيجان تماشاگران لحظه به لحظه بيشتر ميشود. نوبت به جايزه بهترين بازيگر نقش اول مرد كه ميرسد، نگاهها بيشتر از سايرين، به سمتِ اوست چراكه اكثريت عقيده دارند اين جايزه به طور قطع به ناصر ميرسد. همين هم ميشود و مجري نام او را به عنوان بازيگر برگزيده اعلام ميكند؛ اما ناگهان اتفاقي غيرقابلپيشبيني ميافتد و نام بهروز وثوقي هم براي بازي در (رضا موتوري) اعلام ميشود. ناصر به اين حادثه اعتراض ميكند، اعتقاد دارد هيات داوريشان جشنواره را مخدوش كرده و برخلاف مقررات، مرتكب تخلف شده چراكه بايد يك نفر را به عنوان برنده اعلام ميكرد؛ بهروز يا خودش. يادم نميآيد گفته باشد حق من بود، يا پارتيبازي شده.
فقط به دادن دو جايزه در اين بخش معترض است و با اعتراض مراسم را ترك ميكند. همانطور كه اشاره كردم اين شيوه، منش و مرام او بود كه نگاهش به همكاران و اطرافيانش همواره خالي از بغض و حسد و كينه بود. در همان دوره اوج محبوبيت كه او براي بازي در فيلم لوطي به اراك آمده بود، جوري با مردم برخورد ميكرد، انگار با همه سالها فاميل است! هرگز از كسي نشنيدم باكسي حرفش شده باشد يا به كسي اخمكرده باشد در حالي كه اين قبيل مزاحمتهاي مردمي در زمان كار و حس گرفتن، معمولا بازيگران را عصبي، معترض و تندخو ميكند. كارمندان هتل ميگفتند صبح كه از خواب بيدار ميشود، نماز ميخواند، بعد نيم ساعتي توي حياط نرمش ميكند و همراه گروه راهي مكان فيلمبرداري ميشود.
ويژگي برجسته ديگرش حافظه مثالزدني او بود جوري كه از چند دهه قبل نكتههاي ظريفي را با جزييات به ياد ميآورد و بازگو ميكرد كه باوركردني نبود. طي سالهايي كه كار مطبوعاتي ميكردم، ناصر خان را گاه و بيگاه به شكلي گذرا در پشتصحنه بعضي از فيلمها ملاقات ميكردم؛ اما جديترين ديدار ما نزديك به سيوچند سال بعد در دفتر مجله فيلم بود كه ناصر همراه با پسر كوچكشان براي مصاحبه آمده بود مجله فيلم. هرگز فكرش را هم نميكردم من را بعدازاين همهسال بهجا بياورد اما خيلي گرم و پرهيجان حتي به جزيياتي از آن روزهاي نوجواني من و آن مصاحبه اشاره ميكرد كه باورم نميشد. حالا او چاق شده بود و بهسختي حركت ميكرد اما ذهنش همچنان تروتازه و شفاف همهچيز را به خاطر داشت. همه ميدانند كه او از ورزش به سينما آمد و كسي بود كه با ورودِ پارهاي از ورزشكاران نامآور كشور مثل غلامرضا تختي، حبيبالله بلور و عبدالله موحد به سينما مخالف بود. زمان ساخت فيلم «حسين كرد» تهيهكننده اصرار داشت به هر قيمتي شده اين نقش را به تختي بدهد اما او زير بار نميرفت، ناچار شدند ناصر را كه رفيق صميمياش بود براي وساطت پيش پهلوان تختي بفرستند. خودش اين روايت را اين شكلي نقل كرده است: غلامرضا تختي فقط يك قهرمان بزرگ كشتي نبود. او اسطوره مردانگي بود و هر چه از اينوآن در مورد روح بلند و دل دريايياش بشنويد، ذرهاي از آنچه بود را نميتوانيد تصور كنيد. زماني كه من سوپراستار سينما بودم و براي هر فيلم 20 هزار تومان دستمزد ميگرفتم و زمينِ دورِ ميدان آزادي متري 2 ريال بود، به تختي 100 هزار تومان براي بازي در فيلم «حسين كرد» پيشنهاد كردند. به من گفتند برو يكجوري راضياش كن چون همه ميدانستند چقدر با هم رفيق هستيم. من برخلاف ميلم مساله را مطرح كردم. چرا به اين كار ميل نداشتم؟ چون ميدانستم سينما بيرحم است و تختي نبايد به سرنوشتِ حبيبالله بلور دچار شود. آدمي به عظمت و بزرگي بلور در سينما تبديل شد به فردي درجه چندم. به اين خاطر نميخواستم براي تختي هم اين اتفاق بيفتد. خلاصه، به هر شكل بود موضوع را با او در ميان گذاشتم. خنديد، زد روي شانهام و با همان لحنِ داش مشدي گفت: نوكرتم، من اهل اين حرفام؟!
ناصر ميگويد: 17 دي 1346 زمان مرگ تختي سيل جمعيت به سمت ابنبابويه درحركت بود و من زير درختي ايستاده بودم و از دور به تابوت او نگاه ميكردم. براي اولين و آخرينبار در آن سالها مردم از كنارم گذشتند و كسي مرا نديد؛ يعني تختي آنقدر بزرگ بود كه در آن روز، مردم ديگران را نميديدند.
آخرين ديدار
آخرين باري كه ناصرخان را ديدم برايم عجيب بود كه اين چهره ورزشكار و پرتحرك، فوتباليست سابق تيم شاهين، كشتيگير و كوهنورد كه قبل از بازيگري معلم ورزش بوده، حالا بهزحمت حركت ميكند و اگر پسران نازنينش كمكش نكنند، تحرك برايش مشكل ميشود، ياد حرفهايش ميافتم كه گفته بود: «چند وقت پيش ميخواستم از جوي آبي در خيابان رد شوم، احساس كردم هر كاري ميكنم نميتوانم. يك آقايي آمد با مهرباني دستم را گرفت و كمكم كرد، بعد كه رفتم داخل پاساژ تا كارهايم را انجام بدهم، نيم ساعتي درگير بودم، وقتي برگشتم ديدم هنوز منتظرم ايستاده، خيلي متاثر شدم. گفت: «منتظرتان ماندم تا شما را برسانم.»متوجه شدم من را شناخته «اينجور اتفاقها كه ميافته گريهاش ميگيره، اين آدمي كه تو فيلمها بزنبهادر بود و نميگذاشت كسي به كسي ظلم كنه حالا تو زندگي عادي خيلي زود اشكش در ميياد.»حالا چهره محبوبي از اين. جهان رفته است كه نوع نگاهش به زندگي، شبيه نقشهايي بود كه روي پرده از او سراغ داريم، او اين نقشها را خيلي خوب بازي ميكرد كه بازي نميكرد، زندگي ميكرد؛ اما يادِ مرام و مسلك و شيوه جوانمردياش، هميشهسبز است. روح بزرگش در آرامش... .