فدريكو گارسيا لوركا
ترجمه: محسن عمادي
انريكه
اميليو
لورنزو
هرسه يخ ميبستند
انريكه در عالم بستر
اميليو در عالم چشم و جراحات دستها
لورنزو در عالم مدارس بيسقف
لورنزو
اميليو
انريكه
هر سه ميسوختند
لورنزو در عالم برگها و توپهاي بيليارد
اميليو در عالم خون و سنجاقهاي سفيد
انريكه در عالم مردگان و نشريات فقيد
لورنزو
اميليو
انريكه
هر سه دفن ميشدند
لورنزو در جهان فلورا
اميليو در فهمي راكد كه فراموش شده بود در ليوان
انريكه در مورچه، دريا و چشمان خالي پرندگان
لورنزو
اميليو
انريكه
هرسه در دستهاي من بودند
سه كوه چيني
سه سايه اسب
سه چشمانداز برفي و يك كلبه از گلهاي سوسن
ميان كبوترخانهاي كه ماه خود را ميگسترد زير خروس
يك و
يك و
يك
هرسه موميايي ميشدند
با مگسهاي زمستان
با جوهرهايي كه سگ برآنها مينشيند و مستك به هيچشان نميگيرد
با بادي كه قلب تمام مادران را منجمد ميكند
با انهدام سفيد سياره مشتري آنجا كه ديگران مرگ را لقمه ميكنند
سه و
دو و
يك
آنها را ديدم كه ترانه خوان و گريان گم و گور ميشوند
براي شب كه اسكلت برگهاي تنباكويش را نمايان ميكند
براي درد من، آكنده چهرهها و خرده شيشههاي بران ماه
براي شادمانيام از چرخهاي دندانه دار
براي سينهام، پريشان از كبوتران
براي مرگِ منزويام با تنها يك عابر غافل
من ماه پنجم را كشته بودم
و بادبزنها و دستكزنان از فوارهها آب مينوشيدند
شير تازه ولرم و سربسته
گلهاي سرخ را با درد بلند سفيدي ميتكاند
انريكه
اميليو
لورنزو
او سرسخت است
ولي گاه سينههايي دارد ابري
سنگ سفيد ميتواند در خون گوزن بتپد
و گوزن ميتواند در چشمهاي يك اسب رويا ببيند
وقتي اشكال ناب نابود شدند
به زير جيرجير گلهاي آفتابگردان
دريافتم كه مرا كشتهاند
از كافهها و گورستانها و كليساها ميگذشتند
گنجهها و خمها را ميگشادند
سه اسكلت را دريدند تا دندانهاي طلايي را چپاول كنند
حالا پيدايم نميكنند
مرا پيدا نميكنند؟
نه. پيدايم نميكنند
ولي همه ميدانند كه ماه ششم از سيلاب به بالا گريخت
و دريا به خاطر ميآورد
ناگهان
نام همه غرقشدگاناش را
افسانه سه دوست