• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4128 -
  • ۱۳۹۷ شنبه ۱۶ تير

همراه با مجتبي ويسي به بهانه انتشار كتاب «از اين تپه‌ها هيچ يك»

ادبيات و فلسفه و هنر راه‌هاي تعالي بشرند

رسول آباديان

مجتبي ويسي مترجمي است به دور از هياهوهاي رايج در ادبيات ما. او سال‌هاست كه در خلوت خود كار ترجمه را با جديت هرچه تمام‌تر دنبال كرده كه حاصلش انتشار بيش از ده كتاب در زمينه شعر و داستان است. ويسي علاوه بر كار ترجمه، هم شعر مي‌گويد و هم داستان مي‌نويسد و همين شناخت او از وضعيت كنوني ادبيات ما باعث شده كه خوانندگان علاقه‌مند به اين دو حوزه، بيشتر به ترجمه‌هايش اعتماد كنند. در اين گفت‌وگو تلاش شده است كه هم از دغدغه‌هاي ادبي اين مترجم بدانيم و هم از نوع جهان‌بيني‌اش در اين عرصه آگاه شويم.

 

برخلاف گفت‌وگوهاي ديگر مي‌خواهم يك راست بروم سراغ آخرين كتابي كه منتشر كرده‌ايد، يعني مجموعه شعر«از اين تپه‌ها هيچ‌يك». حقيقت اين است كه اين مجموعه به‌شدت برايم قابل فهم و خالي از ادا و اصول‌هاي رايج در شعر امروز جهان بود. از آقاي «مروين» و گرايش‌هاي ادبي‌اش براي‌مان بگوييد.

اتفاقا يكي از ويژگي‌هايي كه مرا به طرف اين شاعر كشاند همين صراحت و صميميت لحن و كلامش بود. ويليام استنلي مروين، اين شاعر امريكايي، كه قبلا روحيه‌اي چون والت ويتمن داشته، همراه با شور و احساسي براي آفريدن امريكايي تازه، اكنون آدمي گوشه‌گير و حتي مي‌شود گفت تكرو است. با اين‌حال نسبت به مسائل جهان بي‌تفاوت نيست، چنان كه به قول يكي از منتقدان «او يك شاعر سياسي ثابت قدم» است. حرف‌هايش، شعرهايش، را بي‌پرده و بي‌واهمه بر زبان مي‌آورد. از ناتوان‌سازي كره خاكي ما دم مي‌زند و از ناتواني فرهنگي ما در راه بازنمايي آن. از در مخالفت با جنگ و سياست‌هاي جنگ‌طلبانه برمي‌آيد و نيز افسوس مي‌خورد بر انسان كه طبيعت را حريصانه تخريب مي‌كند. هر كاري از دستش برآيد براي مقابله با آن مي‌كند. سال‌هاست در مزرعه‌اي در هاوايي زندگي مي‌كند. با طبيعت عجيب عجين است. زبان و بياني خاص خود براي ارتباط با پديده‌هاي آن يافته است كه شايد در نگاه اول نامانوس و نآشنا بنمايد اما همين كه مخاطب راه‌هاي رابطه را پيدا كند و راهي به درون شعرش بيابد، ساحتي ديگر از هستي در برابر خود مي‌يابد. به قول ادوارد هرش، منتقد و شاعر امريكايي: «مروين با حسي تازه از جذبه و اسرار در طبيعت غرق مي‌شود.» پس براي ارتباط با شعر مروين بايد قدري صبر و حوصله داشت. او هم مثل هر شاعر خوب ديگر جهان‌بيني و ساز‌وكار بياني و اجرايي و فرمي خاص خود را دارد كه شناخت آن متضمن صرف وقت است، متضمن رفت و برگشت در طول و عرض شعرش. در كشور ما متاسفانه بسيار پيش مي‌آيد كه تا اثري از يك شاعر يا نويسنده تازه منتشر مي‌شود آن را با آثار پيشين يا پيشينيان مقايسه مي‌كنند. مي‌خواهند كار اين مولفان را كه عمري كوشيده‌اند به سبك و بياني منحصربه‌فرد برسند، از آنجا كه بيگانه مي‌نمايد، به چشم‌برهم‌زدني طرد يا رد كنند و از حيز‌انتفاع ساقطش كنند. در حالي كه بايد به عرصه متنوع افكار و ايده‌ها رسيد، به جهان‌بيني‌هاي مختلف و گاهي در تضاد، به وسعت دامنه ديد، تا در گردابي تك‌بعدي گرفتار نيامد، تا بتوان ادبيات را در گستره‌اي فراخ‌تر دنبال كرد. به هر حال، شعر مروين در طول دوره كاري‌اش تغييرات سبكي فراواني به خود ديده است. جايي گفته‌اند كه او شعرهايش را مطابق با اصول و قواعد نمي‌نويسد بلكه اصول و قواعد خلق مي‌كند. او همواره فرم‌هاي تازه را تجربه كرده است. خودش مي‌گويد: «اگر ببينم شعري متفاوت با قبل مي‌نويسم خشنود مي‌شوم. شگفت‌زده شدن يعني يافتن مسيرهايي كه قبلا نديده‌ايد. من هميشه چشم به آن دارم كه متنم شگفت‌زده و غافلگيرم كند. اصلا دوست ندارم خودم را تكرار كنم.»

در ميان ترجمه‌هايي كه تاكنون انجام داده‌ايد نام بسياري از بزرگان ادبي جهان از جمله «اومبرتو اكو، ديه‌گو ماراني، دان دليلو، هاروكي موراكامي، آدولفو بيوئي كاسارس و... به چشم مي‌خورد. براي خود من اين پرسش مطرح بوده كه ويسي چطور از پس ترجمه‌ نگرش‌هاي گوناگون ادبي و معرفي صحيح سبك و سياق يك نويسنده ايتاليايي و امريكايي و ژاپني و حتي امريكاي لاتيني برمي‌آيد. حالا مي‌خواهم از زبان خودتان بشنوم.

از تنوع خوشم مي‌آيد، از محدود نكردن خود، از خطر كردن، مثل كاري كه برخي از شخصيت‌هاي داستاني مي‌كنند. خوشم مي‌آيد در راه‌هاي تازه گام بگذارم، ريسك گم شدن را به جان بخرم، در زمان و مكاني ديگر ذهنيت و چشم‌اندازي ديگر بيابم. البته در همه‌حال توان و ظرفيت خود را هم در نظر مي‌گيرم. در ضمن، علائق مشترك دارم با اين نويسندگان. سليقه و مرام و مسلك‌هاي‌مان در نقاطي با هم مماس مي‌شوند. خودم را در رديف آنان قرار نمي‌دهم، اشتباه نشود. من همواره در قالب مترجم پشت سر آنان گام برمي‌دارم. اما شايد بتوان گفت كه در قالب انسان دغدغه‌هايي مشترك با آنان دارم. همين دلمشغولي‌هاست كه مرا به سوي آنان و اثر آنان مي‌كشاند. پس از اين نظر، اشتراكاتي وجود دارد، حال چه آن مولف ايتاليايي باشد، چه امريكايي يا ژاپني. اما بي‌شك افتراقاتي هم هست، تفاوت‌ها و چالش‌هايي. براي اينها بايد فكري كرد. بايد با متن دست و پنجه نرم كرد، آنقدر كلنجار رفت تا منظور صاحب اثر را دريافت و منتقل كرد. اسلوب كار مولف را بايد پيدا كرد، به زواياي زباني او دست يافت. به ساختار و كليت اثر او توجه كرد. روابط ميان اجزاي اثر و شخصيت‌ها را دريافت. درك و تصويري جامع از آن پيدا كرد تا بتوان محتواي توصيف شده را به‌درستي برگرداند. بايد حتي مطالعات جانبي كرد، به پس‌زمينه‌هاي فرهنگي و اجتماعي و غيره اثر توجه كرد، گره‌گاه‌ها را حل ناشده باقي نگذاشت و اصلا عجله نكرد. هميشه به ناشران مي‌گويم كه متن تعيين مي‌كند ترجمه كي تمام مي‌شود پس از من نخواهيد تاريخي براي اتمام آن در نظر بگيرم. اگر هم بگيرم كلي است: سه ماه ديگر، پنج ماه ديگر.

شما به مدد نويسنده و شاعر بودن‌تان توانسته‌ايد تا‌حد قابل‌قبولي اعتماد خوانندگان را جلب كنيد. به نظر خودتان برخورداري از بركت نوشتن و سرودن تا چه اندازه لازمه كار يك مترجم است؟

به‌شدت لازمه كار است. به‌خصوص شعر. يكي از كارهايي كه شعر مي‌كند تربيت ذهن براي نشاندن كلمات همنشين و هم‌آوا در كنار هم است. شاعر ريتم و ضرباهنگ را ياد مي‌گيرد. بيخود نيست كه ريچارد براتيگان مي‌گويد: «من هفت سال شعر نوشتم تا بتوانم رمان بنويسم.» (نقل به مضمون.) نثري كه از واژه‌ها و تركيبات مناسب بهره بگيرد خواه ناخواه، به قول آن شاعر بزرگ، ديگر راه نمي‌رود بلكه به رقص درمي‌آيد. چنين نثري به گوش خوش‌آهنگ مي‌آيد و مخاطبان در توصيفش مي‌گويند كه روان است و سكته ندارد. چنانچه نثري از اين ويژگي برخوردار باشد شك نكنيد كه مولفش به مقوله بافت و جنس واژه توجه داشته است. ذهنش را طنين و آواي كلمه به خود مشغول كرده است. مترجمي كه دست به قلم نيست و زبان‌ورزي نكرده است شايد بتواند به لحاظ مفهومي ترجمه‌اي درست ارايه دهد اما احتمال بسيار دارد كه حاصل كارش خشك و مكانيكي شود و انرژي لازم براي برانگيختن مخاطب را نداشته باشد. بيجان باشد و خون و گوشت نداشته باشد. چنين ترجمه‌هايي ظلمي است در حق متن اصلي. تقليل آن اثر است. حتي به نوعي گمراه‌كننده است چون منجر به تلقي و برداشت نادرست از جايگاه يك نويسنده يا شاعر مي‌شود. پس مي‌بينيم كه مترجم چاره‌اي ندارد جز آنكه مدام با زبان درگير باشد. بخواند و بنويسد. خود را به هيچ‌وجه از يادگيري مبرا نداند. رنج و سرمستي مترجم مضاعف است چون بايد علاوه بر تبعيت از خالق اثر، خود نيز در زبان خود خالق و صناعتگر باشد. آن را بركشاند و پيش چشم بياورد.

رمان «ابداع مورل» تاكنون موفق به تجربه چندين چاپ شده و خيلي‌ها معتقدند اين كتاب، يكي از بهترين كارهاي شماست. كاسارس چگونه نويسنده‌اي است و خواننده بايد در خواندن اثرش بيشتر بر چه جنبه‌هايي تمركز كند؟

آن اثر براي خودم هم خاطره‌اي باشكوه ساخت. روزها و شب‌ها دوشادوش شخصيت اصلي‌اش پيش رفتم و شادمان و اندوهگين شدم و عشق ورزيدم و حتي اشك ريختم. آن داستان را دقيقه به دقيقه زندگي كردم. كاسارس را دوستانش ساعت‌ساز ناميده بودند، از بس كه هندسه و ساختار آثارش دقيق و منظم بود. به قول معروف مو لاي درزش نمي‌رفت. آدم حيرت مي‌كند كه بتوان ايده‌اي را چنين موشكافانه و باوسواس ساخته و پرداخته كرد. فقط هم دقت نيست، يا ماجرا يا داستاني علمي تخيلي، او در اين اثر علاوه بر اين وجوه بر مسائل هستي شناسانه، به قول اكتاويو پاز، انگشت مي‌گذارد. پس بي‌جهت نيست كه بورخس مي‌گويد: «ابداع مورل ژانري جديد را وارد سرزمين و زبان ما كرده است.» انگار سازه‌اي غريب به‌تدريج ساخته مي‌شود كه ذهن مخاطب را به هزار راه مي‌كشاند براي توضيحش. خوبي‌اش اين است كه مخاطب همراه با راوي در طول داستان پيش مي‌رود و هر دو با هم به كشف مي‌پردازند. تعليقش گاهي دلهره‌آور است. شايد همذات‌پنداري شديد با راوي نتيجه همين همپايي با او باشد. در مجموع، رماني كوتاه است كه گريز از اجتماع خشمگين را روايت مي‌كند، تنهايي و تك‌افتادگي را و نيز اميد و شور را، تلاش و تكاپو براي رسيدن به آرمان عشق.

يكي از شاعران امريكايي كه در ايران خيلي محبوب است «چارلز بوكوفسكي‌» است. بوكوفسكي جهان پيچيده‌اي ندارد و در زمره شاعران ساده سرا قرار دارد. به نظر شما خواننده ايراني شعر كه معمولا دل خوشي از شعرهاي ساده ندارد چرا تا اين حد تحت تاثير اين شاعر است؟

پرسش خوبي است. ولي ابتدا بايد مساله‌اي را به زعم من روشن كرد: آيا ساده بوكوفسكي (يا با تلفظ صحيح‌تر: بوكاوسكي) با ساده‌اي كه در اينجا از آن دم مي‌زنند يكي است؟ من كه مي‌گويم: نه. شعر او در عين برخورداري از كلماتي ساده و روساختي، لايه‌هايي پنهان و زيرساختي دارد كه مايه غناي آن مي‌شود. در ضمن، صميميت و شفافيتي دارد كه بي‌درنگ بر جان و روان خواننده اثر مي‌گذارد. در نگاه اول شايد آن لايه‌هاي زيرساختي به چشم نيايد اما حضور آنها احساس مي‌شود. انگار چيزهايي را در اعماق وجودمان تحريك و بيدار مي‌كند. شعر او تداعي‌گر است. ناخودآگاه‌مان را فعال مي‌كند. با زبان و كلمات ساده‌اش پيش مي‌رويم و در آخر شعر متوجه مي‌شويم كه اتفاقي در درون‌مان رخ داده است. به حس و دركي ديگر رسيده‌ايم. او صاحب درك و بينش است. موضع دارد و در تقابل با وضعيت پيرامون است. پاره‌هاي شعري بوكوفسكي پازلي از جهان و انسان معاصر ارايه مي‌دهد. تنگنايي كه در آن گرفتار آمده است. به اينها اضافه كنيد زبان تيز و تند و نيشدار و طعنه‌آميزش را كه همه را از دم تيغ مي‌گذراند؛ يعني سويه انتقادي كارش و ضديتي كه با نظام مستقر دارد. شعر او اگر صرفا بيان احساسات سطحي و گذرا مي‌بود، شك نكنيد كه ابعادي جهاني پيدا نمي‌كرد. ساده او پربار است، همان سهل و ممتنع خودمان. او دارد به سبك و سياق خود از زبان انسان گرفتار آمده در چنبره وضعيت بغرنج كنوني سخن مي‌گويد. ساده فردي او جهاني بغرنج در خود دارد. اينها به كنار، به چيدمان شعرش توجه كنيد: ببينيد از كجا به كجا مي‌رسد و از ابتدا تا انتهاي شعرش شما را از چه هزارتويي مي‌گذراند. تنوع اجزاي شعرش ديدني است. يكي ديگر از ويژگي‌هاي شعرش همين است: اين قدرت را دارد كه تكه‌هايي به ظاهر نامربوط را مجموع كند. هر چيزي را وارد شعرش مي‌كند، هر عنصر و شيئي را؛ حتي اخطاريه ديركرد اداره برق. هر چه را قبلا در شعر مجاز نمي‌شمردند. آزادي عمل بيكراني به همراه مي‌آورد و فضايي به غايت وسيع در اختيار شعر مي‌گذارد. شعر ساده خلاقانه‌اي دارد بوكوفسكي.

متاسفانه نرسيده‌ام خيلي از كتاب‌هاي‌تان را بخوانم، خصوصا كتابي كه از «پل هاردينگ» ترجمه كرده‌اي. هاردينگ كيست و جايگاهش در ادبيات كنوني جهان كجاست؟

پل هاردينگ از آن رمان‌نويسان شاعر است. كتاب «دوره‌گردها» اولين اثر او است كه در سال 2010 جايزه پوليتزر را نصيبش كرد. كاري به جايزه ندارم، اثري شامخ است به لحاظ بهره‌گيري از ظرفيت‌هاي زباني و روايي. روايت‌هاي موازي، ساختاري تكه‌تكه و پازل مانند كه بايد در كنار هم چيد، توصيف‌هايي بعيد از پديده‌ها و رخدادها، دايره واژگاني وسيع كه مترجم را ناگزير مي‌كند مدام دنبال مترادف‌ها بگردد، و نثري آهنگين كه اثر را به شعر نزديك مي‌كند. شايد باورتان نشود ولي ترجمه اين كتاب 195 صفحه‌اي هفت ماه زمان برد. كاري سخت و پرمرارت اما لذت‌بخش. هميشه و پيوسته از ترجمه‌اش خرسندم. جهاني بكر و تازه در برابرم گشود، فهمي متفاوت از داستان و رمان به من عطا كرد. پل هاردينگ نويسنده پنجاه‌ساله امريكايي است. رشته تحصيلي‌اش زبان انگليسي بوده اما پس از آن هفت سال در يك گروه موسيقي فعاليت داشته است، به عنوان درام‌نواز. شيفته مطالعه بوده، تا يك بار حين خواندن كتاب «زمين ما» اثر كارلوس فوئنتس به خود مي‌گويد: «اين كاري است كه بايد بكنم.» پس از آن دنبال آموزش نويسندگي مي‌رود و زير‌دست كساني از جمله مريلين رابينسون، ديگر نويسنده صاحب نام، فوت و فن كار را ياد مي‌گيرد. شش سال روي كتاب «دوره‌گردها» كار مي‌كند و عاقبت در سال 2009 در يك انتشاراتي كوچك و كم‌نام و نشان به چاپ مي‌رساند. كتاب دومش «اينان» را انتشارات رندوم هاوس منتشر كرده است.

از شما پرسيدم كه جهان نوشتن و سرودن تا چه اندازه در ترجمه كمكت كرده و حالا مي‌خواهم بپرسم حال و هواي ترجمه تا چه اندازه در خلق شعرهاي خودتان كمكت كرده؟

بسيار؛ ترجمه تاثيري قاطع و انكار نشدني بر كار تاليف من گذاشته است. همچنين بر جهان‌بيني و نوع نگرش من. من اساسا با ترجمه بود كه دوباره متوجه زبان خودم شدم، متوجه نقص خود در نوشتار، نقص در برگرداندن جمله يا متني از زبان انگليسي به فارسي. ترجمه وادارم كرد تا از بيرون به زبان خودمان نگاه كنم، مثل سوژه‌اي تازه و قابل بررسي و بحث. دوباره سروقت كتاب دستور زبان رفتم تا درست نوشتن را ياد بگيرم، جاي صحيح قيد و صفت و علامت مفعول بي‌واسطه را در جمله. دوباره سراغ متون پيشينيان و نيز استادان زبان فارسي رفتم تا طرز نگارش را ياد بگيرم. شاعراني را ديده‌ام كه به نثر التفاتي ندارند، اصلا دغدغه‌شان نيست، و طبعا نثر نوشته مغشوشي هم دارند. حال آنكه شاعر بايد از پرخواني و پرنويسي نثر به شعر رسيده باشد. شعر غايت نثر و زبان است. صورت ايده‌آل زبان است. پس براي سرودن شعر ابتدا بايد به ابزار آن مجهز بود. بايد بر كلمه و جمله و بند و بافتار مسلط بود تا بتوان دست به ساختارشكني زد. شاعر اگر ساختار زبان را نشناسد چه را مي‌خواهد بشكند؟! دور رفتم، ببخشيد. كار ترجمه علاوه بر زبان‌ورزي، مرا با ديدگاه‌ها و سبك كار شاعران نخبه آشنا مي‌كند، آن هم بي‌واسطه. مرا هل مي‌دهد، به كار وامي‌دارد، جلو مي‌اندازد. بر رفتار من با شعر خودم تاثير مي‌گذارد. كاستي‌هاي خودم را به من گوشزد مي‌كند. ضرورت اصلاح كارم را به من مي‌نماياند. البته خواندن هر متن خوبي مي‌تواند اين خاصيت را داشته باشد؛ به شرطي كه با خلوص بخواني، بي‌حب و بغض. همين اواخر كتابي ترجمه كردم با عنوان «شعر را چگونه بخوانيم؟» اثر ادوارد هرش، شاعر و منتقد امريكايي. حظ ‌بردم از ترجمه‌اش، در عين‌حال كه بسيار آموختم. كتابي است براي نزديك شدن به فهم شعر شاعران، به اسلوب كار و ظرافت‌هايي كه ممكن است از چشم ما پنهان بمانند. خب، حتما بر شعر و كار من اثر خواهد گذاشت. مرا به سمت دقت بيشتر در كار نگارش امر مخيل سوق خواهد داد، ثبت باوسواس جلوه‌هاي ناخودآگاه.

يكي از نويسندگاني كه من به دلايل مختلف علاقه زيادي به داستان‌ها و نمايشنامه‌ها و فيلمنامه‌هايش دارم «سام شپارد» است كه شما در مجموعه «مرگ دنتون» يكي از داستان‌هايش را ترجمه كرده‌اي. اگر بخواهي شپارد را بيشتر معرفي كني چه مي‌گويي؟

شپارد جايگاه خاصي براي خود من هم دارد. از ديدن «پاريس تگزاس» و «نقطه زابريسكي» سير نمي‌شوم؛ فيلم‌هايي كه او فيلمنامه‌هاي‌شان را نوشته. با كارگردان‌هاي مورد علاقه‌ام آنتونيوني، رابرت آلتمن و ويم وندرس همكاري كرده است. از آن رگه عصيان و شورشگري در آثارش كيف مي‌كنم. خوشحالم كه دست‌كم يك داستانش را ترجمه كرده‌ام: سفر يك خانواده امريكايي به مكزيك، جاده و چشم‌انداز، قدرت توصيف و همراه كردن خواننده با داستان، حضور در كنار شخصيت‌ها و در محيط، بگومگوي زن و شوهر، ديالوگ‌هايي منسجم، پرده برداشتن از رازي كه تا به آخر راز مي‌ماند، تعليق. شپارد نويسنده‌اي قابل است كه داستان‌هايش در حصار شهر و مكان‌هاي بسته باقي نمي‌مانند. گريز به طبيعت در نمودهاي مختلف در آثارش قابل پيگيري است. شخصيت‌هايش انگار سري سودايي دارند، تمايلاتي سركش. آنها آدم‌هايي تنها و نامانوس با محيط مي‌نمايند.

به عنوان يك مترجم پركار، كيفيت ترجمه‌هاي ادبي موجود در بازار كتاب امروز را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟

كماكان مترجماني شايسته و مطمئن به كار مشغولند كه مي‌توان به كارشان اعتماد كرد و آثار آنان را با رغبت و رضايت خاطر خواند. ادبيات و فلسفه و هنر راه‌هاي رهايي و تعالي بشرند و اميدوارم كه موانع در هر كجا از سر راه آنها برداشته شود. اما سواي آن، از طرفي خوشحالم كه كميت آثار ترجمه ادبي ارتقا پيدا كرده و به همان اندازه خوشحال مي‌شوم كه كيفيت نيز بالا برود. خوشبختانه در سال‌هاي اخير تعداد مترجمان افزايش يافته است كه جاي اميدواري دارد اما همزمان شتابكاري و سهل‌انگاري در ترجمه نيز رواج پيدا كرده كه در نهايت دلسردي و سرخوردگي مخاطب را به دنبال مي‌آورد. گاهي ترجمه‌هايي ديده مي‌شود كه كاملا از الگوي دستوري زبان مبدا پيروي مي‌كنند و گاهي هم ديده‌ام كه مخاطباني، به دليل سر و كار داشتن روزمره با ترجمه‌هاي تحت‌اللفظي، همان ترجمه را بيشتر قبول دارند چون به نظرشان آشناتر مي‌آيد. نتيجه آن مي‌شود كه زبان فارسي نحيف و نحيف‌تر شود. اتفاقي ناخوشايند است كه متاسفانه بخشي از آن به حوزه ترجمه مربوط مي‌شود.

و حرف آخر...

شايد اين حرف‌ها آرمانگرايانه بنمايد و ارتباطش را با ادبيات نامربوط بدانند (كه البته به زعم من چنين نيست و ادبيات در تاروپود زندگي ما تنيده شده است)، اما دوست دارم بگويم: در دوره‌اي ناگوار از زيست بشري به سر مي‌بريم. بشر با اين روند از روح زيست عاري مي‌شود. زندگي يادش مي‌رود. ابزاري براي او علم كرده‌اند. از او موجودي منفرد ساخته‌اند خواهان سرگرمي و لذتي خودخواهانه؛ وابسته‌اش كرده‌اند. حضور عيني و فيزيكي را از يادش برده‌اند. ذهنيتش را عوض كرده‌اند. اميدها و آمالش را دگرگون كرده‌اند. لبه تيز روحش را دارند مي‌گيرند. بشر بايد شيوه زيستش را تغيير دهد. او دارد به انسان و حيوان و گياه و سياره آسيب مي‌زند. خودش را دارد نابود مي‌كند. بايد دست بردارد. بايد الگوهاي ديگري براي خود دست و پا كند. خود را از دست رقابت‌هاي ويرانگر تجاري برهاند. از دست جنگ‌هاي قدرت. بايد عاقل شود. به ادبيات متوسل شود، به فلسفه، به هنر، تا او را به ياد خودش بياورند، تا هستي را پيش رويش ظاهر كنند. به سياست‌ورزي كنوني جهاني پشت كند، به اين نظم بي‌نظام جهاني. نظمي ديگر پديد آورد. از دانش و تجربه و معرفت سده‌ها محيط‌زيستي نمونه براي خود پديد آورد. اينها آرماني و ايده‌آل نيست، امكان‌پذير است، تحقق يافتني. بايد به ادبيات رو آورد، به فلسفه، هنر و انسان، تا از اين تقدير مشقت‌بار رهايي يابد.

 


از تنوع خوشم مي‌آيد، از محدود نكردن خود، از خطر كردن، مثل كاري كه برخي از شخصيت‌هاي داستاني مي‌كنند. خوشم مي‌آيد در راه‌هاي تازه گام بگذارم، ريسك گم شدن را به جان بخرم، در زمان و مكاني ديگر ذهنيت و چشم‌اندازي ديگر بيابم.

مترجم چاره‌اي ندارد جز آنكه مدام با زبان درگير باشد. بخواند و بنويسد. خود را به هيچ‌وجه از يادگيري مبرا نداند. رنج و سرمستي مترجم مضاعف است چون بايد علاوه بر تبعيت از خالق اثر، خود نيز در زبان خود خالق و صناعتگر باشد. آن را بركشاند و پيش چشم بياورد.

شتابكاري و سهل‌انگاري در ترجمه رواج پيدا كرده كه در نهايت دلسردي و سرخوردگي مخاطب را به دنبال مي‌آورد.

بشر بايد شيوه زيست‌اش را تغيير دهد. او دارد به انسان و حيوان و گياه و سياره آسيب مي‌زند. خودش را دارد نابود مي‌كند. بايد دست بردارد. بايد الگوهاي ديگري براي خود دست و پا كند. خود را از دست رقابت‌هاي ويرانگر تجاري برهاند. از دست جنگ‌هاي قدرت. بايد عاقل شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون