• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4156 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۸ مرداد

نگاهي به رمان «مغازه خودكشي»

خودكشي جمعي سياستمداران فاسد و بي‌كفايت

شراره شريعت‌زاده

گاهي كه سرم گيج مي‌رود با خودم فكر مي‌كنم فرمان دنيا دست چه كسي افتاده؟ چرا اينگونه چرخانده كه چيزي سرجايش نمانده و همه‌چيز در هم گره‌ كور خورده‌؟ دست كودك نيم‌ وجبي كه تازه روي پا ايستاده؟ او كه بلندترين نقطه ديدش تا كمر مادرش هم نرسيده؟ آيا جهان را از روي بام زانوي پدر ديده كه اينگونه چرخانده؟ يا دست مرد بلند قدي كه خود را همسان نوك قله ديده و آدم‌ها را مردمك‌هاي مورچه‌اي؟ كه با نوك انگشت اشاره بي‌هوا چرخانده؟ يا زني كه با پاشنه‌هاي بلند، جلوي آينه ايستاده و همه‌چيز را برعكس ديده؟ فكركرده فرمان مثل استوانه جلوي آينه است كه بچرخاند و سرخي‌اش را پخش دنيا كند تا زيباتر شود؟ فرمان دنيا دست كيست و داريم به كجا مي‌رسيم؟ دنيا مي‌توانست جاي قشنگ‌تري باشد اگر...؟ سوال‌هاي بي‌جوابي كه بعد از خواندن رمان «مغازه خودكشي» مدام از خودم مي‌پرسم.

رمان «مغازه خودكشي» با ترجمه خوب احسان كرم‌ويسي، به بيست زبان در دنيا ترجمه شده است. رمان طنز سياه و تلخي است كه نويسنده فرانسوي، ژان تولي با خلق جهاني فانتزي، مسائل و مشكلات جدي اما تاريك زندگي امروز را همچون افسردگي، خودكشي، اشتياق به مرگ و تنهايي، در قالب رماني جذاب مورد انتقاد قرار داده است. او بي‌پروا و آزادانه با طنز گفتاري و ايجاد موقعيت خاص كه يك مغازه فروش لوازم خودكشي است، رمان را نوشته است. رماني كه نه مختص موقعيت جغرافيايي اوست نه زمان خاصي. چه‌بسا كه براي من خواننده هم در موقعيت زماني و مكاني امروز دور از ذهن نيست و در مواردي در اين ژانر ترسناك در حال دست‌و پا زدن هستم.

ژان تولي با ذهني خلاق، حقايقي را بيان‌كرده كه قطعا بيان آنها در هر دوره‌اي جسارت مي‌خواسته و حتي اگر از بحث جسارتش هم بگذريم، پرداختنِ جدي به آنها شايد اينقدر تكان‌دهنده و تاثيرگذار نمي‌شد گرچه حجم صفحات رمان «مغازه خودكشي» كم است اما با همين حجم كم 144 صفحه‌اي از ابتدا خواننده را درگير زشتي‌هاي جهان امروز مي‌كند و به فكر فرو مي‌برد؛ كاري كه شايد كمتر رمان چندجلدي بتواند انجام دهد.

«در بسته بود و ميشيما پشت پنجره، توي اتاق خواب ايستاده بود. پرده را با يك دست كنار زده بود و غروب خون‌آلود آفتاب را تماشا مي‌كرد. فلسفه زندگي‌اش پشت برج‌هاي بلند شهر در حال گم شدن بود. آينده، پادرهوا و بسيار خراب مي‌نمود و روياي انسان‌ها نابود شده بود. آقاي تواچ، مغازه‌داري زرد و بي‌حال‌شده، با بازتاب رنگ غروب در چشم‌هايش، احساس بيهودگي، خواري، نجاست، فلاكت، فرتوتي، نفرت و جنون مي‌كرد. حتي به اين باور نزديك شده بود كه لوكريس هم او را درك نمي‌كند. همه‌چيز در حال فروپاشي بود، حتي عشق و زيبايي هم در آستانه فراموشي ابدي ايستاده بودند. دوست داشت مست كند ولي الكل گران بود. فكر و خيال در سرش مي‌چرخيد و هياهو مي‌كرد. ديگر فصلي وجود نداشت، نه رنگين‌كماني، نه حتي برفي. پشت برج‌هاي مجتمع مذاهب ازيادرفته اولين تپه‌هاي بزرگ شني بودند كه با وزش باد، دانه‌هاي ريزشان گاه تا خيابان برگووي و حتي تا زير در ورودي مغازه خودكشي مي‌رسيد. اين ريزدانه‌هاي غريب روي زمين مي‌چرخيدند و از لابه‌لاي مردم و كاج‌هاي بلند و آسمان گرفته شهر حركت مي‌كردند. پرندگاني كه راه گم كرده بودند يا خفه مي‌شدند و يا از حمله قلبي مي‌مردند. صبح‌ها، زنان پرهاي آنها را از روي زمين بر‌مي‌داشتند و به كلاه‌شان مي‌زدند و در خلأ به راه‌شان ادامه مي‌دادند.

اين همان زماني بود كه فرياد جمعيت از ورزشگاه بلند مي‌شد. اين همان زماني بود كه، جايي، كسي با هجوم كابوس‌هايش در خواب غلت مي‌زد. افسوس! همه‌چيز تباه شده بود- اعمال، اميال، آرزوها- و ميشيما پشت پرده وزش باد را از زير پنجره احساس مي‌كرد و مو بر تنش سيخ شده بود. در اتاق باز شد و لوكريس گفت «ميشيما، بيا شام بخور.»

«گرسنه نيستم.»

زنده بودن زمان مي‌برد. از همه‌چيز بريدن هم‌زمان مي‌برد.

«مي‌خوام بخوابم.»

مساله اين است كه فردا دوباره بايد به زندگي ادامه بدهد.»

جادوي كلمات نويسنده به مانند يك ماشين زمان، خواننده را سوار مي‌كند و به زمان و مكان نامشخصي در دوره‌اي آخرالزماني در يك ناكجاآباد مي‌برد كه انسان‌ها بسياري از منابع طبيعي را نابود كرده‌اند. زماني كه ديگر گلي نيست و هوا بسيار آلوده است. تشعشعات هسته‌اي پخش در هوا هستند. كشورها به دست سياستمداران ديوانه‌اي افتاده‌اند كه به‌شدت فاسدند و به بي‌كفايتي خودشان پي برده‌اند و قرار است در پخش زنده تلويزيون، خودكشي دسته‌جمعي بكنند. شهري كه در مدرسه‌اش معلم وقتي از شاگردش پرسيده چه كساني خودكشي مي‌كنند و شاگرد جواب داده آدم‌هاي شاكي، شاگرد جريمه شده. خودكشي در اين ناكجاآباد عادي و شادي غيرعادي است. لحن شخصيت‌ها عصبي و تند است. لباس‌ها رنگ‌ رو رفته و تيره. مردم افسرده و تنها با چشماني غمگين و مرده‌وار براي پايان دادن به عذاب زندگي‌شان به مغازه خودكشي مي‌روند تا با مشاوره صاحبان مغازه بهترين راه را براي خودكشي انتخاب كنند.

مغازه خودكشي، مغازه كوچكي در اين ناكجاآباد است كه نور آفتاب درون آن نمي‌تابد و تنها پنجره‌اش با كاغذ و مقوا پوشيده‌شده و فقط يك نور مهتابي در آن مي‌تابد كه گاهي هم خاموش است. جايي كه قبل از اينكه مغازه باشد معبد بوده و در انبارش كه ظرف و ظروف كليسا را نگهداري مي‌كردند حالا سم‌هاي خانگي درست مي‌كنند و جايي كه راهب‌ها ذكر مي‌گفتند حالا اتاق خواب و غذاخوري صاحبان مغازه شده؛ خانواده تواچ.

تواچ‌ها تمام تلاش‌شان را صرف خدمتگزاري به مشتريان خود مي‌كنند. براي هر طبع و سليقه يك راه خلاصي مشاوره مي‌دهند؛ از طناب‌هاي دار، انواع سم براي خانم‌ها، گياهان كشنده و تيغ‌هاي آلوده به كزاز يا وسايل هاراگيري براي آنها كه روش اصيل، مردانه و اشرافي مي‌خواهند يا نايلون پلاستيكي براي فقرا.

مي‌گفتند: «شما فقط يك‌بار مي‌ميريد، پس كاري كنيد كه اون لحظه فراموش‌نشدني باشه.» اما در مورد پيشنهاد استفاده از محصولات طبيعي و حيات وحش مثل افعي، عنكبوت سياه و قورباغه‌هاي طلايي مشكل داشتند:

«مردم به قدري تنهان كه حتي وقتي اين موجودات زهردار رو هم به اون‌ها مي‌فروشيم، باز جذب‌شون مي‌شن. عجيب اينكه اين موجودات هم همون حس‌رو دارند و نيش‌شون نمي‌زنند. يه‌بار، يادت مي‌آد لوكريس؟ يه مشتري زن كه از اين عنكبوت‌هاي قاتل خريده بود، بعد از مدتي به مغازه برگشت. خيلي تعجب كرده‌بودم. ازم پرسيد سوزن هم مي‌فروشيم يا نه. فكركردم مي‌خواد با سوزن چشم خودش رو دربياره، ولي اين‌طور نبود. سوزن رو واسه بافتن چكمه‌هاي كوچولو براي عنكبوتش مي‌خواست! تازه اسم هم واسش گذاشته بود: دنسي. با هم دوست شده بودند و اون رو توي كيفش گذاشته ‌بود. بعد در كيف را باز كرد و عنكبوت روي دستش ورجه‌وورجه مي‌كرد. بهش گفتم: خطرناكه، برش‌دار. بعد خنديد و گفت دنسي بهم شوق دوباره به زندگي بخشيده.»

در مغازه خودكشي براي پايان دادن به زندگي، همه‌چيز پيدا مي‌شود؛ تجارتي كه سودش در مرگ مردم است. هرچه آدم‌ها افسرده‌، تنها و نااميدتر باشند خانواده تواچ درآمد بيشتري خواهد داشت. آنها با شعار «آيا در زندگي شكست خورده‌ايد؟ لااقل در مرگ‌تان موفق باشيد.» يا «ما خودكشي را تضمين مي‌كنيم اگر نمرديد پول‌تان را پس مي‌دهيم.» به كار‌شان كه روز به روز پر‌رونق‌تر هم مي‌شد، ادامه مي‌دادند.

ميشيما مادر خانواده؛ زني پنجاه ساله كه گاه لباس سرخ خوني مي‌پوشيد و لوريس پدر خانواده تواچ به همراه ونسان پسر بزرگ‌تر و مرلين دخترشان كه هردو غمگين و محزون بودند، مغازه را مي‌چرخاندند. ونسان هميشه بيشتر از خواهرش مورد توجه خانواده بود. وقتي در حال كشف و ساخت وسايل جديد و مدرن براي خودكشي و طراحي ماكت شهربازي مرگ‌باري بود با بانداژ سفيد سرش را مي‌بست و ناخن مي‌جويد. ميشيما به مادرش مي‌گفت: «ونسان تنها كسي است كه زندگي را درك كرده. ممكنه پسر بدبخت و بي‌اشتهايي به نظر بياد كه ميگرن داره و خيال مي‌كنه بدون بانداژ سرش جمجمه‌ش منفجر مي‌شود، ولي اون بي شك هنرمند خانواده‌ست و ون گوگ ماست و خودكشي در خونش است... يك تواچ واقعي.»

اما در مورد دخترش مرلين چاق با شانه‌هاي افتاد، چنين نظري نداشت. هرشب برايش قصه خودكشي كلئوپاترا را تعريف مي‌كرد تا از فكر رفتن به كنسرتي كه آرزويش بود، بيرون بيايد. در آخر هم بعد از پايان قصه برايش آرزو مي‌كرد شب بدي داشته باشد و كابوس ببيند.

تواچ‌ها از درآمد و كاري كه‌ مي‌كردند بسيار راضي بودند. هر وقت بحث خودكشي خودشان يا اعضاي خانواده‌شان مي‌شد، مي‌گفتند: «پس چه كسي مغازه را اداره كند و سرويس بدهد» تا اينكه آلن فرزند سوم به دنيا مي‌آيد و همه‌چيز تغيير مي‌كند.

آلن برعكس خانواده و اهالي شهر پر از اميد و شادي است. او با موهايي طلايي كه نشان تابش خورشيد است، عاشق خنديدن و خنداندن ديگران است. از آفتاب پاييزي لذت مي‌برد و دنبال باد مي‌دود و با ابرها حرف مي‌زند. وقتي هنوز كودكي بيش نبود و در مهدكودك نقاشي مي‌كشيد كه آسمانش آبي و خورشيد وسط آسمان آبي مي‌درخشيد مادرش با عصبانيت مي‌گفت: «اين چه جور نقاشي‌ايه كه از مهدكودك آوردي خونه؟ ... جاده‌اي كه به يه خونه مي‌رسه، با يه در و پنجره‌هاي باز زير آسمون آبي، يه خورشيد گنده هم اون بالا داره مي‌تابه! حالا بگو ببينم، چرا هيچ آلودگي يا ابر گرفته‌اي توي اين آسمون آبي نيست؟ پرنده‌هاي مهاجر كه رو سر ما خرابكاري مي‌كنند و ويروس آنفلوآنزا پخش مي‌كنند، كجا هستند؟ تشعشعات هسته‌اي كو؟ انفجار تروريستي كجاست؟ نقاشي تو واقع‌گرايانه نيست...»

آلن هرچه بزرگ‌تر مي‌شود نظم و قوانين غم‌زده‌ و پرده سياه‌بيني مغازه، مدرسه و شهر را برهم مي‌زند. به مشتري‌ها صبح بخير مي‌گويد جاي اينكه مثل پدر و مادرش به مشتري‌ها بگويد «چه روز گندي مادام». كم‌كم موفق مي‌شود با روش‌هاي ساده خانواده و مردم شهر را مسخ خودش كند.

آلن مهم‌ترين شخصيت كتاب كه نقش ناجي را دارد اميد و شور را بين مردم دلمرده پخش مي‌كند. اولين قدمي كه برداشت لبخند زدن زير آسمان گرفته و عبوس شهر بود چيزي كه مردمان همه فراموش كرده بودند و لبخند را مثل يك گناه كبيره مي‌دانستند. از زيبايي‌هاي آدم‌ها حتي به اندازه يك پر كاه كوه مي‌ساخت و زنگوله وار به گردن‌شان مي‌انداخت. مشتري‌هايي را كه به مغازه مي‌آمدند از خريد منصرف مي‌كرد. براي بچه‌هايي كه قرار بود بمب انتحاري شوند جوك تعريف مي‌كرد تا از خنده ريسه بروند و طناب‌هاي انفجاري دور شكم‌شان خودبه‌خود باز شود.

رمان «مغازه خودكشي» با پايان تكان‌دهنده‌اش خواننده را به فكر فرو مي‌برد كه قطعا يكي از اهداف نويسنده همين بوده كه فكر آدم امروزي را به سمت تلاشي گروهي براي ساختن اميد در زندگي هدايت كند.

در خانواده تواچ، نام‌ها نشان افراد سرشناسي در تاريخ هستند. ميشيما يادآور يوكيو ميشيماست؛ نويسنده و شاعر سرشناس ژاپني كه سه بار نامزد جايزه نوبل ادبيات شده بود و به روش سنتي هاراگيري خودكشي كرد. ونسان از نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندي كه به قلب خودش شليك كرد. مرلين يادآور نام مرلين مونرو، بازيگر معروف امريكايي است كه در ۳۶ سالگي بر اثر مصرف بيش از حد داروهاي خواب‌آور و آرام‌بخش به خواب ابدي رفت. آلن تداعي كننده نام آلن تورينگ، دانشمند و رياضي‌دان نابغه انگليسي است. تورينگ در اواخر عمر به دلايلي افسرده شد و جسد بي‌جان او را روي تخت خواب يافتند و كنار تختش، سيبي گاز زده آغشته به سيانور افتاده بود.

دو موضوع مرگ و خودكشي اگرچه در قالب طنز و شوخي در طول رمان پررنگ است اما ماهيت افشاگر بر رفتار و واكنش‌هاي مخفي آدم‌ها دارند كه خود يكي از مولفه‌هاي طنز سياه است كه رفتارهاي ديده‌نشده از مردم را نسبت به واقعيتي نامطلوب آشكار مي‌كند.

ژان تولي در كل كتاب وضعيت تلخ انسان نااميد را در فضايي تاريك نقل مي‌كند كه بي‌شباهت به داستان زندگي امروز ما نيست. شخصيت‌ها و ديالوگ‌ها آشنا به نظر مي‌آيند؛ مثل آدم‌هاي دور و برمان، شايد هم خودمان كه به دنبال شادي نداشته مي‌گرديم. گاهي آنقدر نااميد، سرخورده و عصبي مي‌شويم كه از كنارش بي‌توجه رد مي‌شويم و نمي‌بينيمش. به اشتباه در شهر اسباب‌بازي‌ها دنبالش مي‌گرديم. شادي را پيدا نكرده پينوكيووار سر خط برمي‌گرديم. نااميدتر. سرگردان‌تر و شايد منتظر آلن موطلايي كه بيايد و پرده‌هاي سياه را كنار بزند. هرچند آلن، درون ما زندگي مي‌كند. كافي است دستش را بگيريم تا از غروب درون طلوع كند. آن‌وقت است كه زير آسمان گرفته هر شهري مي‌شود، لبخند پخش كرد و قطره آخر ليوان را پر ديد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون