چيزي بلوز را روح زمانهمان كرده، هنوز. همچنان تغزل جاندار و سخت سر اين قطعه از وجود موسيقايي، شادابي و طراوت خود را در ميان شنوندگانش حفظ كرده است. هنوز در ميان انواع و اقسام ژانرها و ساب ژانرهاي موسيقي پاپيولار (عامهپسند+تودهگير) غرب، بلوز يكتايي و يگانگي خود را به رخ ميكشد؛ روح آدورنويي اين تفرد و تشخص بلوز را برنميتابد چرا كه از بنياد، اين منش انديشگي نسبت به توده و هنرهاي تودهگير بيعلاقه است و فراتر، كور يا نيمه كور است، فراموش نكنيم وقتي لويي آلتوسر در 1972، در جدل نظرياش عليه تزهاي جان لوئيس –ماركسيست بريتانيايي- اين تز عمده را پيش كشيد كه آدميان – به عنوان سوژههاي كلي و منفرد- تاريخ را نميسازند بلكه تودهها –بمثابه قوه سياسي انقلابها- هستند كه عاملان اين امرند، مطمئنا آدورنو نه تنها با اين ايده يا آموزه همدل نبود بلكه موضعگيري صريح سلبي نيز پيش ميكشيد.
بماند كه باقيماندههاي فاشيسم پس از 1945 و همسان انگاشتن تودهگرايي با فاشيسم، چپگراها را در موضعي برزخي قرار داده بود و بخش عمدهاي از بدنه منتقدان و نظريهپردازان ماركسيست فرهنگ و هنر از مواجهه جدي با فرهنگ تودهگير، تن ميزدند. بلوز، فرم برين موسيقي پاپيولار است، فرمي كه ساير فرمها از تن او ساخته شدهاند و رگ و ريشه دواندهاند و حتي تا به امروز هر ترانهاي از موسيقي پاپيولار غرب توليد شده، رگهها و ناهمرگههاي بلوز را در خود نهان دارد.
يكتايي بلوز در اين نكته نهفته است كه اين فرم اصيل موسيقي پاپيولار به تودهاي ناظر است كه تغزل شخصي خود را با سياهكاريهاي زمانهاش همراه كرده است؛ زمانهايي كه غضب و خشم خود را بر شانههاي سياهان انداخته و همين سياه در برابر همين سياهكاري آواز و ترانه ميخواند و سازش را (نا)كوك ميكند.
سرشت بلوز، غم است چنانكه در معناي ضمني خود واژه پوشيده شده است، اما اين غم يا غمآواز با تمام سركوفتگياش، لحني مصرح از بيقيدي و خوشباشي دارد كه تشخص و تفرد بلوز را شنيدنيتر ميكند چه بسا كه از دل سياه بلوز، فرم نوجوانانه و جوانانه راكاند رول، بدنها و گوشها را تسخير ميكند. تاكيد من بر همين عيشطلبي يا خوشباشي يا هدونيسم موجود در روح بلوز است. هدونيسمي كه حتي در جنبشها و خردهفرهنگهاي
اجتماعي-سياسي راديكال در امريكاي دهههاي 1960 و 1970 (فيالمثل هيپيگري) نضج و رشد يافت و زمينهساز ترويج نوعي كيش
يا كالت صلحطلبي در برابر تجاوزكاريها و دستاندازيهاي رژيم امپرياليستي امريكا (مثلا اشغال ويتنام) بود.
اما بلوز آبديدهتر و كهنسالتر از اينها بود كه بخواهد هدونيسماش را صرفا وسيلهاي براي شعارهاي سياسي صريح و كنشهاي مستقيم و بيواسطه كند، او عميقا رسوخ كرد ولي با زيركي تمام فاصلهاش را با جديت از مرزهاي معمول سياستهاي له و عليه هيات حاكمه حفظ كرد و همان ريتم لنگ خود را پي گرفت؛ گرچه قوه و نيروي سياسياش، در پس همان سركوفتگي ديرينه و تاريخي پيشگفتهاش، تاثيري درونماندگار و بطيء بر جنبشهاي اجتماعي و سياسي ضدجريان پس از خود گذاشت (و همچنان ميگذارد).
بلوز، اورفهاي است يا به عبارت دقيقتر منش و خصلت اورفهاي دارد. بهترين و نافذترين خوانش اجتماعي-سياسي با الزامات و دقايق فلسفي و نظري در باب كاراكتر اورفهاي فرهنگ از آن هربرت ماركوزه -پدرخوانده و فيلسوف اعظم چپ نو- در رساله اكنون كلاسيك شده او «اروس و تمدن» است.
ماركوزه در پاره متني به شيوايي و به ظرافت اين نكته را پيش ميكشد كه تصوير اورفه، تصوير شادي و تحقق ميل است؛ صدايي كه فرمان نميدهد بلكه آواز ميخواند؛ اشارتي كه ابراز و دريافت ميكند؛ كرداري كه صلح و آرامش است و به استيلاي كار –و كار استيلا- پايان ميبخشد.
منش اورفهاي نه مخرب بلكه آرامشدهنده، نه موحش بلكه زيباست؛ لذا همين خصلت اورفهاي، قلب تپنده و يا به تعبير يونگي، كهن-الگوي هدونيسم بلوز است كه از جهان كار و بهرهباوري طفره ميرود و به گوشهاي ميخزد تا نفسي تازه كرده و حنجرهاش را با آوازش همراه كند و تغزل و غناي موجود در جهان را تذكار دهد.
اگر با روح واژگان ماركوزه پيش برويم بايد بر اين نكته انگشت بگذاريم كه جهان كار و بهرهوري و سودمندي از منظر سياسي، ما را بيكم و كاست به نظام فعلا موجود يعني سرمايهداري ارجاع ميدهد و بلوز در مقام نوعي نگرش آلترناتيو به وجود و جهاني كه در آن به سر ميبريم، نقطه مقابل- حتي اگر ضديتي آشتيناپذير از خود بروز ندهد- منش كار و سود است. بنده سياهي كه پس از ساعتها كار متمادي و شاق در غيرانسانيترين وجه خود براي لحظه يا لمحهاي آسايش و استراحت و به دور از چشم اربابش به ترانه و آواز خو ميكند و از زيبايي يكپارچه هستي لذت ميبرد حتي اگر تن و جانش زخمي شده باشد.
سر و كله هدونيسم پيشگفته دقيقا همين جا پيدا ميشود، به تعبير ماركوزهاي اين سنخ از هدونيسم را بايد در مقام اخلاق لذاتي يا خوشباشانه در برابر اخلاق مبتني بر وظيفه و تكليف قرار داد؛ چرا كه اين هدونيسم آن قدر تشخص و فرديت دارد و آن قدر رسا و منحصربهفرد هست تا بتواند ديالكتيك معيوب ارباب-بنده را با راديكاليسم شخصي غنايياش مورد طعن و نقد قرار دهد تا بتواند زندگي از دست هشتهاش را به مدد ريتم و فرم بلوز -يعني زندگياش- بازپس بگيرد، جنگ شمال و جنوب در امريكا و در پي آن مبارزه در جهت استيفاي حق راي براي سياهپوستان در مقام شهروندان آتي (فيالمثل به زعامت لوتر كينگ) و تلاش براي ريشهكني نژادپرستي در ابعاد گوناگون سياسي، اجتماعي، فرهنگي و رواني و فردي بدون تم بلوز غير قابل تصور و نيز حتي غير قابل شنيدن است. بلوز اينچنين بر ناخودآگاه سياسي مردمش، سازندگانش و شنوندگانش و در كل امريكاي معاصري كه ميشناسيم، نقش بسته و از اين گوش بزرگ تاريخي نازدودني است.
بلوز نافي نظم جهان است؛ او با ريتم لنگ خود جهان شتابنده را همراهي نميكند. جهاني كه - اگر از ديد بلوز بنگريم- پيوسته و مستمر از تغزل و لطافت و زيبايي حسياش كاسته ميشود، جهاني كه در كام قساوت فرو ميرود. بلوز در قلب و بطن خود به آنارشيسمي صلحطلب سر و دل ميسپارد و در پي كسب قدرت –خواه مادي و خواه معنوي- نيست بلكه جهان مقصد و مقصود او جهاني مملو از اشربه و شادخواري و مضحكه و طنز و يك معرفت تام و تمام حساني است به عبارتي سلطنت رايگان و بيمزد و منت شادي. در اين طريق، بلوز به شيوهاي موسيقايي بدل به سبك زندگي –يا همان لايف استايل- ميشود و از جهان فراخ و فريبنده و چشمنواز محسوسات و اعيان دل بر نميكند و از ايمان حسي به جهان و متعلقاتش- چنانكه خود ميفهمد- عدول نميكند.
بلوز از افراط زيستن دست نميكشد و دست رد به سينه زيادهخواهي در لذتجويي و خوشباشي –همان هدونيسم پيشگفته- نميزند به عبارتي بلوز تجاوز نرم و سبكدلانه از خطوط و مرزهاي زندگي معمول و نرمال ماست، بي هيچ پوزشطلبي. بلوز در زيبايي و صلح و غنا غوطه ميخورد، آغشته به نيش و طنز و عيش و نوش است و فيالنهايه بهشدت و به صراحت تناني است و از نو در هر تكرار، به چرخه بارور و حياتي هدونيسم مدنظرش-كه بازگفتيم- بازميپيوندد.
ماركوزه از امتناع بزرگ سخن ميگويد كه همبسته و همراه با تصويري است كه ما از بلوز در مقام نافي نظم جهان ارايه داديم؛ اين امتناع مذكور متعلق به لايهها و جهان زيرين ميل در برابر نسق و نظم عقل است. محافظ اميال و روياها و خواستهاي اين اعماق به تو خزيده، فانتزي است به عبارتي فانتزي، باقيمانده و مازاد عقل قانونگذار –يا همان ميل- را حفظ و حراست ميكند تا همواره حقيقت امتناع بزرگ را صيانت كند.
بلوز برخاسته از همين امتناع است، چراكه به ميل دامن ميزند و در طلب نامشروط رهايي است، رهايشي كه بازيگوشانه و اندكي كلبي مسلكانه –همان لاقيدي پيشگفته- است. بلوز به ظرافت با فانتزي همكنار و همخانه ميشود تا بتواند از جهان مطلوب شنيدارياش حفظ و حراست كند و پتانسيل عظيمي را براي گوشهاي مطيع و منقاد ما آزاد كند تا جهاني يكسر دگرگونه و از بند رسته –بيخ همين گوش خودمان- را خلق و منتشر و تكثير كند. عيش –هدونيسم- اورفهاي بلوز، وجود و بودن را تغيير ميدهد: او در نتيجه رهايي، بر قساوت و مرگ چيره ميشود. زبان او ترانه و آواز است و كارش بازي و نمايش است. بلوز جان موسيقايي يا اورفه سياه همين امتناع بزرگ در زمانه ما است.