درباره درگيريهاي محسن چاوشي با وزارت ارشاد
مجاز بودن يا نبودن؛ مساله اين است؟!
ميثم يوسفي
بله، تيتر اين يادداشت به هر زباني در اكثر نقاط دنيا ترجمه شود، به حد كافي بيمعني و الكن خواهد بود. مجوز گرفتن تبديل به يكي از بزرگترين معضلات هنرمندها در ايران شده است. با ممنوع شدن موسيقي پاپ در برهههاي پس از انقلاب، عملا در دورهاي هر نوع فعاليت مربوط به موسيقي پاپ غيرمجاز بود و همين موضوع با كوچ هنرمندان فعال در اين موسيقي و شكلگيري شاخهاي به اسم موسيقي لسآنجلسي همراه شد.
از اوايل دهه هشتاد با فراگير شدن پديدههايي مثل اينترنت و تكنولوژي mp3 در ايران و جهان، موضوع فعاليت غيرمجاز براي هنرمندان داخل ايران شكل جديتري به خود گرفت. هنرمندهاي بسياري مثلمحسن چاوشي، محسن يگانه، رضا صادقي، محسن نامجو، حامد هاكان و... از اولين هنرمندان سرشناس اين فرآيند بودند كه البته سرنوشتهاي مشابهي نداشتند.
اولين واكنش وزارت ارشاد در قبال اين موضوع -مثل هميشه- ممنوعيت بود و البته باعث شد كه مسير مجاز شدن اين هنرمندها براي فعاليت رسمي، هميشه مسير ناامن و پردلالي باشد. شايد مرور تاريخچه مجاز و غيرمجاز بودن، نياز به يادداشت ديگري داشته باشد. هدف من از عنوان كردن اين گذشته، فقط مطرح كردن سوالي است و آن اينكه «طي همه اين سالها، مميزي وزارت فرهنگ و ارشاد چه كمكي به موسيقي و هنر كرده است؟» پاسخ كوتاه آن: تقريبا هيچ! «پس خروجياش چه بوده؟!» -آسيبهاي بسيار زياد و عميق فرهنگي. دليل اين موضوع هم بسيار مشخص است. براي هيچ سيستمي مقرون به صرفه نيست كه به شكل مستقيم به مميزي فرهنگ و هنر بپردازد. به همين دليل يا در مدارس و آموزشگاهها تفكر مورد نظرش را تدريس ميكند و يا با حمايت از آثاري كه در امتداد نگاه و نگرش مطلوبش هستند، سعي ميكند افكار جامعه را مديريت كند. ولي با مميزي و سانسور مستقيم، اولين اتفاقي كه ميافتد، حذف شدن و از بين رفتن تاثيرگذاري هنري است و سطحي شدن توليدات و تهي شدنشان از هرگونه انديشه. يك سرزمين خالي از تفكر و انديشه چه كمكي به حاكمانش ميكند؟ - هيچ! جامعهاي كه در آن آزاديهاي فرهنگي براي هنرمندها -حتي در ظاهر- كم باشد يا وجود نداشته باشد، چه سرانجامي دارد؟ -كمرنگ شدن ارتباط روشنفكران و مردم با هم و متعاقبا از بين رفتن ارتباط دولت با اين دو. اصليترين آسيبش هم همين چيزي ميشود كه در جامعه امروز ايران شاهد آن هستيم: بياعتمادي و بياخلاقي. بياعتمادي به همديگر و احساس ناامني اساسي كه مردم نسبت به هم و نسبت به متوليان بالادستي دارند. نه هنرمندهاي شان را صداي واقعي خودشان ميدانند. به همين جهت است كه فردي مثل محسن چاوشي از «رفيقم كجايي» تا «مظلوم آذربايجان»... از «هر روز پاييزه» و «آوار» تا «خوزستان» تبديل به وجداني ميشود كه طرفدارانش هر لحظه دنبال واكاوي «غريبي حصر» يا جايگزيني ايران به جاي خوزستان در آثارش باشند. حالا هم كه وزارت ارشاد نميخواهد به «ابراهيم»اش مجوز بدهد. براي همين است كه اثر اجتماعي مجوز نگرفتن محسن چاوشي، خيلي بيشتر از هنرمندهاي مهم و تاثيرگذاري مثل شادمهر عقيلي يا محسن نامجو خواهد بود.
من در اندك فرصتها و مجوزهايي كه براي حضور در برنامههاي تلويزيوني داشتهام، سعي كردهام از بهترين تريبون ممكن اين هشدار را به مديران محترم و سياستگذاران فرهنگي بدهم كه سيستم مميزي حال حاضر به شدت ناكارآمد و ضدفرهنگي است. اگر از اينكه اساسا مجوز داشتن و نداشتن چهقدر ضدهنري و ضدفرهنگي است بگذريم، اگر از اينكه يك هنرمند وقتي اثري را در همين لحظه توليد ميكند و اثر و ارزش آن به انتشارش در همين «آن» و همين «لحظه» است، بگذريم و اگر همه اين بديهيات را كنار بگذاريم، چيزي كه مشخص است اين است كه در دنياي سرعت و ارتباطات، ديگر كنترل كردن آثار و فيلترينگ آن، امري بسيار بيهوده و عبث خواهد بود. ديگر نميشود مانند دهه 60 و 70 فقط از راديو و تلويزيون سرود «گل ميرويد به باغ» پخش كرد و انتظار داشت مردم همينها را گوش كنند. البته كه همان موقع هم «ستارههاي سربي» و «طلوع من» در لحظات واقعي مردم بيشتر حاضر بودند. ولي ديگر نسل امروز - با اين سرعت دسترسي به هر مديايي- نميپذيرد كه شما دوست داشته باشي «آغوش»اش خالي باشد. اتفاقا نتيجه اين سياستها زيرزميني شدن اين آغوشها ميشود. در دعواي اخير هم من باور نميكنم مدير لايق، دلسوز و هنرفهمي باشد كه شك داشته باشد اثر مثبت فرهنگي خواندن از مولانا و «پرچم صلح»ها چقدر است ولي «هر بار اين درو» را ترجيح بدهد اما شك دارم كه به خاطر اين شناخت بود كه آلبوم ابراهيم (البته طبق شنيدهها با حذف شدن چند ترانه) مجوز گرفت يا به خاطر فشار عمومي، محبوبيت محسن چاوشي و ترس از تكرار سرنوشت شادمهر عقيلي بود كه وزارت ارشاد كوتاه آمد.
باور دارم كه مميزي فرهنگي در اين سرزمين به حد كافي فرسوده و ناكارآمد است. دغدغه من هم مشخصا نه سياسي است و نه چيز ديگري. دغدغه امثال من و محسن چاوشيها همان فرهنگي است كه امروز بيم نابودي آن ميرود و مقصر اصلي آن، تصميمات و سياستهاي غلط بازدارنده است. اينكه فقط بگوييم اين نباشد، اين خطرناك است، اين مجاز نيست و... نتيجهاش همين ميشود كه ميبينيد.
شما به جاي اينكه هزينه و وقت و انرژيتان را صرف فرهنگسازي و تشويق هنرمند كنيد، فقط جلوي توليد و آفرينشاش را گرفتهايد و وقتي جامعهاي از نظر فرهنگي درست تربيت نشده باشد و آثار هنري درست، به خوبي به گوش مردمش نرسد، نتيجهاش اين وضعيتي ميشود كه نه سياستمدارانش راضي باشند، نه هنرمندش و نه مردم. چرا فردي مثل محمدعلي بهمني با آن سابقه و اثرگذاري عميق در شعر و غزل بايد وقت و انرژياش را به جاي توليد آثار درخشان به رصد كردن و مميزي ترانههاي ديگران هدر بدهد؟ البته كه با توجه به تجربه شخصيام در مورد ترانههاي بسياري از ديگر شاعران مثل رستاك حلاج، سيامك عباسي، انديشه فولادوند، حسين غياثي و... يقين دارم كه در صورت عدم حضور ايشان در وزارت ارشاد همين تعداد از كارهايي كه در لب تيغ مميزي حركت ميكنند هم سرانجام تلخي را به خود ميديدند.
اما اگر به ماجراي ارشاد و ابراهيم برگرديم اين كار محسن چاوشي را شروع مسيري ميدانم كه شايد در آينده، اثر درست و مثبتي روي فرهنگ جامعه بگذارد و مديران مربوطه را از خوابي كه به آن دچارند، بيدار كند. هرچند وقتي جملاتي از اولين واكنش مديركل دفتر موسيقي را به ياد ميآورم كه نگرانيشان از برخي واكنشها را دليل مجوز ندادن به «ابراهيم» عنوان ميكردند، به حدكافي نااميد و افسرده ميشوم. اين سياست چندگانه يك جايي بايد درست شود يا كلا درِ موسيقي را تخته كنيد و بگوييد حرام است يا بگذاريد هنرمندها مستقيم با مردم حرف بزنند و وقت و انرژيتان را صرف آموزشهاي درست و بنيادين فرهنگي در مدارس و دانشگاهها و حمايت از آثار ارزشمند (به انتخاب جامعه فرهنگي و نه مديران دولتي) بكنيد. آن موقع، نتايج مثبتش را خيلي زود خواهيد ديد.