خاطرات يك روزنامهنويس با فقر در پايان
پرستو بهراميراد
چند وقتي بود كه از روزهاي تكراري خود خسته شده بودم. همه روزهاي عمر و جوانيام خلاصه شده بود در كار و درس. در يك روز پاييزي وقتي از كار فارغ شدم تصميم گرفتم مسير محل كار تا خانه را پيادهروي كنم تا هم تنوعي ايجاد كنم و هم در روياهايم بدون سرو صداي ساختمانسازي همسايه ديوار به ديوار و صداي تلويزيون هميشه روشن غرق بشوم. همانطور كه سعي ميكردم از روي برگهاي پاييزي كه در پيادهرو ريخته بود حتما رد بشوم (چون صداي خشخش برگها زيباترين صداي پر از هارموني دنيا به نظرم ميآيد) و به روياهاي طول و درازم فكر ميكردم چشمانم به كتابفروشي نزديك خانه افتاد. وقتي هنوز آنقدر درگير تكرار مكررات نشده بودم با خريد يك قهوه داغ در يك ليوان كاغذي شروع به پياده روي ميكردم و حتما به اين كتابفروشي سبز رنگ هم سري ميزدم و ساعتها در كتابها و شخصيت رمانها غرق ميشدم. نخستين بار كه اينجا را ديدم فراموش نميكنم وقتي چشمانم به كتابفروشي افتاد ياد فيلم خانه سبز افتادم. دلم هواي آن روزها را كرد. در كتابفروشي را به داخل هل دادم همين كه در كمي به سمت داخل رفت صداي همان زنگ قديمي بلند شد. هنوز آن ميز بزرگ سبزرنگ وسط كتابفروشي بود كه تمام كتابهاي تازه چاپ هميشه روي آن قرار ميگرفت (يك طرف كتابهاي ايراني و طرف ديگر كتابهاي ترجمه شده). فروشنده هم همان مرد پيري بود كه مهرباني را در چشمانش ميشد به خوبي پيدا كرد. او هميشه اجازه ميداد ساعتها مشتريان در آنجا بمانند و حتي اگر پولي ندارند آنجا كتاب مورد نظرشان را بخوانند. با لبخندي كه زد فهميدم من را شناخته است. طبق عادت قديمي رفتم سمت ميز و شروع كردم به خواندن نام كتابها و نويسنده آنها. كمكم زمان و مكان را گم كردم و غرق كتابها شدم؛ نخستين كتاب را باز كردم.
فصل اول: روزنامهنويس
احساس كردم كسي كنارم ايستاده است؛ يك مرد با قد بلند شايد هم چون سايهاش را ميديدم فكر كردم بلند است. توجهي به او نكردم به خواندن صفحه اول كتاب پرداختم. (توي اين محله همه از حال همديگر باخبرند...) كتاب خوبي است. اين را مرد گفت. برگشتم سمتش و با اخمريزي نگاهش كردم. مرد ادامه داد مقاله اول كتاب را من نوشتهام و شروع كرد به گفتن متن كتاب (خبري هم اگر هست كه از فضاي روزگار و بنا به هر دليلي به گوش هيچ كس نرسيده است به گوش مادر بهمن رسيده است...) . مرد يهو سكوت كرد و به روبهرو خيره شد. من هم همان طور كه در سكوت نگاهش ميكردم فكر كردم خيالاتي شدم ولي آن مرد واقعي بود. مرد كه معلوم بود از سكوت خسته شده است، گفت: نترس من دوست بهمن هستم. با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم شما نويسنده اين كتاب هستيد؟ گفت: نه من فقط دوست بهمن هستم و ميخواستم روزنامهنويس شوم. از تعجب داشت شاخهايم در ميآمد. وقتي حالت متعجب مرا ديد گفت: آنقدر هم تعجب ندارد شخصيتهاي داستانها اصولا بخشي از همه انسانها هستند. به نظر من بهتر است اين كتاب را بخواني چون راه سختي را پيموده تا به اينجا رسيده است. نگاهي به او كردم و گفتم: چرا فكر ميكني شخصيتهاي اين داستان و خود اين داستان ميتواند جذاب باشد (من اصولا رمانهاي ايراني را نميپسندم). او گفت: به هر حال در بدترين شرايط هم ممكن است يك گل زيبا هم برويد. فكر كردم از اين آدمهاي بيكار است و با بيتوجهي به سمت كتاب ديگري رفتم مرد هم در سكوت پشت سر من آمد.
فصل دوم: خاطرات ارديبهشت
شروع كردم به خواندن صفحه اول كتاب بعدي (سال خورشيدي براي همه مردم دنيا 12ماه است اما براي من تا همين يك سال پيش فقط 12 روز بود: از اول فروردين تا دوازدهم). به اينجا كه رسيدم احساس كردم مرد دارد با كسي صحبت ميكند و صداي يك پيرمرد بود. اول فكر كردم فروشنده است ولي وقتي برگشتم تا چغولي مرد را بكنم پيرمرد ديگري را ديدم. او هم با دقت مرا برانداز كرد و بعد گفت: اين آقا بسيار درست ميگويند بهتر است كمي كتابهاي ايراني چاپ جديد بخواني. ممكن است بعضي از اين كتابها در هيچ كجا مطرح نشده باشند ولي بعضي از آنها بسيار كتابهاي خوب و پرباري هستند. بدون پلك زدن براي چند ثانيه به پيرمرد نگاه كردم و پرسيدم شما كي هستيد؟ پيرمرد با لبخندي غمگين (البته از نظر من) گفت: سال خورشيدي براي همه مردم 12 ماه است اما براي من تا همين يك سال پيش فقط 12 روز بود: از اول فروردين تا دوازدهم. هر لحظه داشتم بيشتر گيج ميشدم به همين دليل با چند نفس عميق سعي كردم به حالت طبيعي برگردم و به دو مرد گفتم لطفا مزاحم نشويد و اگر دوباره اين كار را تكرار كنيد به آقاي فروشنده ميگويم و بعد به سمت كتاب ديگري رفتم.
فصل سوم: اتفاق
(24 روز ديگر تولد 50 سالگي شادبانوست). در همين هنگام كه اين متن را ميخواندم خانمي از پشت يكي از قفسههاي مغازه با صداي بلند شروع كرد به ادامه متن را گفتن: باورتان ميشود؟ انگار همين ديروز بود كه با نادر برادر دوقلويش زير موجهاي بلند دريا دنبال هم ميكردند يا لب آب با ماسههاي خيس خانه و آدمكهاي كوچك ميساختند). به اينجا كه رسيد من عصباني شدم و گفتم: تو ديگه كي هستي؟ آن خانم با روي باز گفت: من شادي هستم. ديگر خونم به جوش آمده بود. بلند فروشنده را صدا كردم ولي خبري نشد. شادي به من نزديك شد و گفت: دخترم آرام باش. بيا كمي صحبت كنيم. من از آرامش او كمي آرام شدم (البته بيشتر از روي كنجكاوي). شادي گفت: دخترم ما فقط ميخواهيم به تو بگوييم گاهي هم رمانهاي ايراني بخواني. بعد بلند شد رفت سمت ميز سبز و سه كتاب ديگر آورد و به دست من داد و گفت: اينها را باز كن و صفحه اول آنها را بخوان.
فصل چهارم: فرصت دوباره
شروع كردم به خواندن متن كتاب (دبيرستان زرتشتي انوشيروان دادگر. ساعت هشت صبح است صف بستهايم- صفي درهم و نامنظم-وسرود دبيرستان را ميخوانيم: انوشيروان خسرو دادگر... باقياش يادم نيست.) همين كه به اينجا رسيدم صداي زنگ در آمد و دختري وارد شد. با لبخندي به من نزديك شد. از شوك اوليه خارج شده بودم. به همه افراد داخل كتابفروشي نگاه كردم و بعد به سراغ كتاب ديگر رفتم.
فصل پنجم: بعد از پايان
با چشمانم بار ديگر به آدمهاي اطرافم نگاهي انداختم و باز شروع كردم به خواندن البته اينبار با صداي بلند (ميشود بعضي وقتها هواي تازه را نه از پنجرههاي باز كه از آدمهاي تازه گرفت. من يكي كه فكر ميكنم اگر روزي كنجكاويام را نسبت به آدمها از دست بدهم ديگر نتوانم به راحتي جايگزين ديگري براي اين هوس قديميام پيدا كنم) باز به اينجا كه رسيدم از سوي ديگر كتابفروشي صداي زني آمد كه با صداي بلند سلام كرد. شادي كتاب آخر را كه در دستانم بود گشود.
فصل ششم: آيا ميتوان با فقر پاريس را دوست داشت
كتاب آخر كه شادي باز كرده بود شروع كردم به خواندن (وقتي قطار به تونل رسيد در تاريكي تونل و كوپه تاريك آرامآرام تكهتكه گذشتهام را به ياد آوردم. دليلش را هم نميدانستم). مردي وارد شد كه لهجه فرانسوي داشت. به همه نگاه كردم. ديدم كه همه منتظر من هستند. من هم شروع كردم به نطق كردن: به نظر اينجانب رمانهاي ايراني هيچ گونه خلاقيتي ندارند و داراي داستان خوبي نيستند و متاسفانه اين روزها هر كسي قلمي در دست گرفته و يك كتاب چاپ كرده است تازه اگر از مساله مميزها و سانسورها بگذريم. در همين حين كه من داشتم نظرات خود را اعلام ميكردم احساس كردم كسي دارد صدايم ميكند، سر كه برگرداندم ديدم فروشنده است كه ميگويد دخترم نميخواهي بروي. در شوك به او نگاه كردم و بعد به بيرون مغازه نگاهي انداختم تازه متوجه شدم كه هوا تاريك شده است. برگشتم كه بگويم من بايد بروم ديدم هيچ كس نيست و فقط من هستم با شش كتاب در اطرافم. با كلي تعجب و آشفتگي و فكرهاي مختلف در سرم شش كتاب را خريدم و از مغازه خارج شدم.