پريشب
سروش صحت
پريروز چهار قطره برف آمد و پريشب ما مُرديم. كنار خيابان ايستاده بودم، ايستاده بوديم، صدها نفر و ماشين براي سوار شدن نبود. هوا سرد بود و همه تاكسيها و خطيها و مسافركشها پر بودند. براي پيدا كردن ماشين بيهدف اين طرف و آن طرف ميدويديم و دويدن ما بيفايده بود. اگر بعد از كلي وقت ماشيني رد ميشد كه جاي خالي داشت تمام جمعيت بيتاب كنار خيابان دنبال ماشين ميدويدند. يك نفر كه خوششانس بود و قوي بود و عمرش به دنيا بود، سوار ميشد و لحظهاي بعد ماشين دور ميشد و جمعيت سرگردان كه لحظه به لحظه بيشتر و بيشتر ميشدند دوباره چشم به راه كنار خيابان اين سو و آن سو ميرفتند... بالاخره معجزه اتفاق افتاد و تاكسياي كه جايي خالي داشت در حالي كه صدها نفر دنبالش ميدويدند درست مقابل پاي من ايستاد و من داخل ماشين پريدم. غافل از اينكه دارم از چاله به چاهي عميق ميپرم. حالا ترافيك شروع شد و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك.... خانم مسني كه جلوي تاكسي نشسته بود و راننده پير و من و آقاي ميانسالي كه كنارم بود و مادري كه نوزاد چند ماهه روي پايش بيوقفه گريه ميكرد همه خسته شده بوديم و بعد از مدتي خستهتر شديم و بعد ديوانه شديم. خانم مسن هم به گريه افتاده بود ولي فايدهاي نداشت خيابانها باز نميشد و ترافيك و ترافيك و ترافيك و ترافيك... بعد ما مرديم پريشب بعد از باريدن چند قطره برف همه آنهايي كه توي خيابان بودند مردند...