• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4205 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۹ مهر

قبر خواب

اسدالله امرايي

«اگر از اينجا برگردم، خودم را تحويل مي‌دهم، اما مي‌خواهم بداني بيشتر دلم مي‌خواست يك جوري خودم را خلاص كنم. نتوانستم. نه عرضه داشتم از روي پشت‌بام بپرم، نه جرات داشتم با تيغ رگ‌هايم
را بزنم. حتي دلش را نداشتم كه يك مشت قرص بدهم بالا. دو، سه باري هم رفتم مترو، چشم انداختم به قطاري كه مي‌آمد. دلم مي‌خواست بپرم جلوش. نشد. نتوانستم. بايد يكي را پيدا مي‌كردم، هلم بدهد. روژان اگر بود، هلم مي‌داد. اگر بود... اگر
نمي‌كشتمش.

حالا لابد پيش خودت مي‌گويي، اين هم يكي ديگر از خالي‌بندي‌هاي ما داستان‌نويس‌هاست. عادت كرده‌ايم به تعريف هر راست و دروغي كه به ذهن‌مان مي‌رسد. ياد گرفته‌‌ايم، قصه‌هامان را جوري بگوييم كه همه ‌چيز راست به نظر برسد... مهم نيست. چند روز ديگر كه خبر محاكمه‌ام را توي روزنامه‌ها خواندي باورت مي‌شود. آن ‌وقت قيافه‌ات حسابي ديدني است.»

نخستين مجموعه داستان مرتضي برزگر با عنوان «قلب نارنجي فرشته» در نشر چشمه منتشر شده است. در اين مجموعه، 10داستان كوتاه عمدتا با محور فقدان، تنهايي، مرگ و عشق نافرجام آمده است. تك‌تك داستان‌ها البته لايه‌هاي زيريني هم دارند كه شايد حرف‌هاي غيرمستقيم، نويسنده باشد. نويسنده در داستان‌هايش لحن و شيوه‌هاي روايي متفاوتي به كار گرفته تا تجربيات خود را به شكل مطلوب به مخاطب
ارايه كند.

در مجموعه داستان مرتضي برزگر عناصري مانند مرگ ناگهاني، انتقام، سقوط و كودكي نقش مهمي بازي مي‌كنند. وسواس و دقت برزگر در چينش وقايع اين مجموعه را خواندني كرده است.

مجموعه‌اي كه در فاصله‌اي كمتر از يك سال شش بار چاپ شده است تا غلط بودن گزاره مردم كتاب نمي‌خوانند را بشكند. «...خوابيدم كف قبر. رو به قبله. انگار اندازه من كنده بودند. كف پام به ته قبر مي‌خورد و سرم به ديواره بالايي‌اش. دستم را گذاشتم زير صورتم تا جك و جانور لاي موهايم نرود.

خاك خيس و سرد بود. نگاهم افتاد به سوسك كوچكي كه از ديواره قبر بالا مي‌رفت. قلبم تندتند مي‌زد و درد عجيبي توي سينه‌ام مي‌پيچيد. هر لحظه منتظر بودم نكير و منكر بيايند و گرز داغ توي سرم بكوبند و سوال و جواب كنند و من زبانم بگيرد، يادم برود امامم كي بوده و پيغمبرم كي. يادم برود كه توي عزاي حسين(ع) گريه
كرده‌ام.

قبرستان ساكت بود. حتي مرده‌اي هم پهلو به پهلو نمي‌شد تا صداي شكستن قولنجش شنيده شود. به پيشاني‌ام عرق نشسته بود و چشم‌هام سياهي مي‌رفت. سرم را برگرداندم به سمت بالاي قبر. محمدطاها نبود. انگار رفته بود تو قبر خودش، كپه مرگش را بگذارد. به پشت خوابيدم. قاب مستطيل شكلي از آسمان سرمه‌اي شب معلوم بود و در همان تكه، كل ستاره‌ها تلنبار شده بودند. يك چيزي گلويم را فشار مي‌داد و راه نفسم را مي‌بست. ابرها و ديوارهاي قبر با هم حركت مي‌كردند. فشار قبر، بازوهايم را توي سينه‌ام
مچاله كرده بود.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون