عشق از آن دست موضوعاتي است كه تقريبا مورد توجه همه طيف از محققان است. از روانشناسان گرفته تا اديبان، از جامعهشناسان گرفته تا نورولوژيستها از روانپزشكان گرفته تا مغزشناسان و الخ. هركدام از اينان عشق را بهگونه خاص خود تعريف ميكنند؛ تعاريفي كه اگر نگوييم متعارض هستند اما بسيار دور از يكديگرند. علومي كه با روان انسان سروكار دارند يعني روانشناسي، روانكاوي و روانپزشكي هميشه از دغدغهمندترين علوم نسبت به اين پديده بودهاند. در گفتوگوي پيشرو سوالاتي را با محمدرضا سرگلزايي مطرح كرديم تا اندكي با رويكرد روانشناختي به عشق آشنا شويم. محمدرضا سرگلزايي كه سالها تجربه باليني در روانپزشكي داشته است، مدتهاست تمركز خود را بر مطالعات نظري و بهخصوص مطالعات ميانرشتهاي گذاشته است. امتزاج تجربه باليني او با مطالعات فلسفي، اسطورهشناسي و ادبي نظريات قابل توجهي را پديد آورده است. او اختلاف نظر در تعريف عشق را اختلاف در سطح و ساحتي ميداند كه به آن نگاه ميكنند.
علت و چيستي پديده عشق را در پارادايمهاي مختلف، به صورتهاي گوناگون تعريف ميكنند، طيف اين تعريف را ميتوان از آناني كه عشق را مقدس ميپندارند و به عوالم ديگر مرتبط ميكنند در نظر گرفت، تا آناني كه عشق را يك امر كاملا مادي و بيولوژيك ميدانند. در روانشناسي تعريف عشق و علت به وجود آمدن آن چيست؟ روانشناسي، روانپزشكي و روانكاوي چه نقاط اشتراك و افتراقي از اين منظر دارند؟
خوب ميدانيد كه ارسطو راجع به علل اربعه و راجع به اينكه هر پديدهاي همزمان علل مادي، فاعلي، صوري و غايي دارد؛ صحبت كرده است. بنابراين اگر از ارسطو ميپرسيديم علت اين ميز چيست، ميگفت؛ علت مادياش چوب، ميخ، چسب و رنگ است. علت فاعلي ميز، نجار است و تا نجاري نباشد جمع چوب، چسب، رنگ و ميخ ميز نميشود. علت صوري آن طرح ميز و يا ايده ميز است، همان چيزي است كه در World of Ideas يا جهان مُثُل مطرح ميشود؛ «اگر طرحي از ميز نباشد هيچ ميزي در جهان ماده ايجاد نميشود.» علت غايي آن هم اين است كه روي آن كتاب بگذاريم، غذا بخوريم يا هر استفاده ديگري و اگر چنين غايتي وجود نداشت اصلا چنين صورتي اتفاق نميافتاد و اگر چنين صورتي اتفاق نميافتاد، نجاري تختهها را دور هم جمع، صاف و رنگ نميكرد تا از آنها ميزي بسازد.
همين علل اربعه را در رابطه با عشق ببينيد. طبيعتا اگر افرادي بگويند كه عشق ناشي از بالا رفتن مثلا «پرولاكتين» يا «اكسي توسين» است، درواقع آنها دارند از علت مادي عشق سخن ميگويند؛ درحاليكه يكي ديگر ممكن است بگويد كه نه، علت عشق مثلا اين است كه رسانهها به ما عاشق شدن را ياد ميدهند. رسانه ممكن است قصه و ادبيات باشد مثل قصه سيندرلا، سفيد برفي و زيباي خفته و يا هاليوود، والت ديزني و يا سريالهاي تلويزيون. آن كسي كه به ما عشق را ياد ميدهد علت فاعلي عشق است. يكي هم ممكن است بگويد كه عشق جستوجوي كمال است و انسانها عاشق ميشوند تا در راه آن عشق بخشهاي گمشده خودشان را بيابند؛ مانند داستان ِ«شيخ صنعان» يا «شيخ سمعان» كه با تعبير يونگي با بخش مادينه روان يا آنيمايي خودش بيگانه بود و وقتي كه در بلاد روم عاشق دختر ترسا شد، انگار كه بخش تسليم و رضاي خودش را كه گم كرده بود، پيدا كرد و شيخ صنعان به كمال رسيد. اگر آدمي اينچنين عشق را تحليل كند، از علت غايي عشق سخن ميگويد. يكي هم ممكن است بگويد كه عشق چيزي نيست جز بازتوليد مثلث اُديپال؛ همان مثلثي كه از نظر فرويد در دوره اُديپال رشد، بين كودك، مادر و پدرش به وجود ميآيد و پسربچه عاشق مادر و دختربچه عاشق پدر ميشود. بنابراين دختربچه مادرش را هوو و پسربچه پدرش را رقيب تلقي ميكند. بعضي به پيروي از فرويد معتقدند كه وقتي ما عاشق ميشويم همين مثلث اديپال را بازتوليد ميكنيم. ممكن است بين اين چهار نظر نزاعهايي به وجود بيايد. مانند داستان معروف مولانا؛ چهار نفر پول مشتركي داشتند و يكيشان گفت انگور بخريم، ديگري گفت عِنب سومي گفت اوزوم و نفر چهارم هم گفت استافيل. چون گمان كردند كه با هم اختلاف دارند، با يكديگر وارد درگيري شدند تا اينكه يك زبانشناس و زبانداني آمد و گفت كه شما چهار نفر چرا دعوا ميكنيد؟ برايش تعريف كردند. متوجه ميشود كه هر چهار نفر از يك چيز صحبت ميكنند اما با چهار زبان، داستان را برايشان گفت و بينشان صلح ايجاد كرد. با اين رويكرد ارسطويي خيلي راحت ميتوانيم بين كساني كه راجع به عشق اختلاف نظر دارند صلح، وفاق و اجماع ايجاد كنيم، وقتي بگوييم آنكه عشق را بالا رفتن پرولاكتين، اُكسي توسين، استروژن و پروژسترون ميداند، در رابطه با علت مادي عشق سخن ميگويد و در سطح مولكولي هم سخنش كاملا درست است. ديگري كه راجع به صورت عشق و درواقع form of love صحبت ميكند و معتقد است ما انواع عشق داريم. مثلا عشق اديپال فرويدي و عشق به زيبايي كانتي. در عشق كانتي عاشق در معشوق «آنِ» زيبايي را ميبيند (به تعبير حافظ: شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد/ بنده طلعت آنيم كه «آني» دارد)، به تعبير كانتي يك غريزه استتيك يا زيباييشناسانه وجود دارد كه در عشق، آن غريزه زيباييشناسانه متناظر بيروني پيدا ميكند و فرد عاشق فردي ديگر ميشود. با چارچوب ارسطو ميگوييم اينها form of love و علت صوري عشق هستند و نه در عرصه مولكولي بلكه در عرصه فرافردي معنا مييابند. يكي ديگر ميگويد اگر كسي راجع به عشق با ما سخن نميگفت و اگر تجربيات عاشقانه را (مثلا ترك نام و آبرو كردن در راه معشوق، خودكشي كردن و يا مردن در راه عشق) از فيلمها، قصهها، رمانها و آهنگهاي پر سوز و گداز حذف كنند، ديگر كسي اينچنين عاشق نميشود. آن هم درست ميگويد و علت فاعلي عشق را بيان ميكند كه در ساحت رفتاري، يادگيري و همانندسازي معنا مييابد. فردي هم كه بيان ميكند عشق باعث ميشود يك مرد آنيماي خودش را انكشاف يا اكتشاف كند و يك زن آنيموس خودش را انكشاف و اكتشاف كند و در مسير عاشق شدن به تماميت برسد، آنها هم دارند راجع به علت غايي عشق صحبت ميكنند كه نه در عرصه مولكولي، نه در عرصه فرافردي (كهنالگويي)، نه در عرصه رفتاري بلكه در عرصه معنوي مفهوم مييابد. طبيعي است آن كه در سطح بيولوژيك راجع به عشق صحبت ميكند، ديگر نميتواند مولكولها را مقدس بپندارد و بنابراين در سطح مولكولي حرف زدن، همه عوامل را به قول «ماكس وبر» قداست-زدايي (disenchantment) ميكند. شما هر چيز مقدسي را در سطح مولكولي نگاه كنيد آن را دچار قداستزدايي كردهايد. مثلا هر مكان مقدسي را وقتي در سطح آجرهاي آن برررسي كنيد، آجر كه ديگر مقدس نيست، اين همان آجري است كه در ساخت بازارچه از آن استفاده شده، با همان تركيب و همان شكل و از همان آجرپزي. وقتي آن مكان را ريزريز كنيد و به شيشه، آهن، سيمان و آجر تبديل شود و هركدام در گوشهاي بيفتد امر مقدس از بين ميرود. اما وقتي اينها را تركيب ميكنيم و به يك تماميتي ميرسانيم، آن تماميت ممكن است كه براي ما يك هاله قدسي بيابد و در ذهن ما امر قدسي را تداعي كند.
بنابراين اختلاف نظر ميان كساني كه عشق را سُفلي ميبينند با كساني كه آن را عُليا ميبينند در ساحت و سطحي است كه به عشق نگاه ميكنند. اگر عشق را در سطح هورمونهاي جنسي ببينيم، ممكن است بهنظرمان عشق سفلي بيايد. آدم عاشق كه ميشود همان حركتهايي را انجام ميدهد كه بقيه نخستيها، بقيه پريماتها و بقيه ميمونسانها انجام ميدهند و همان رفتارهاي جفتيابياي كه در گوريل، شامپانزه و اورانگوتان ميتوانيد ببينيد بخش زيادياش را در انسان هم ميتوانيد ببينيد. اگر از ديدگاه عيني و كردارشناسانه علم ethology به ماجرا نگاه كنيد، ميگوييد اينكه همان كاري است كه اورانگوتان و شامپانزه هم ميكند. كجاي اين عشق مقدس است؟! اما اگر از اين وادي (به قول مولانا از سر اين ربوة) نگاه كنيد كه هيچ اورانگوتاني براي معشوقش غزل عاشقانه نميسرايد و هيچ اورانگوتاني براي معشوقش تاجمحل نميسازد؛ اينجا متوجه ميشويد كه اين عشق يك كاركردهايي دارد كه آن كاركردها و آن غايتها عشق انسان را از عشق شامپانزه و اورانگوتان متمايز ميكند. وقتي اين سطوح اربعه ارسطويي را نگاه كنيم، آن وقت به جاي «اين يا آن»، ميتوانيم به «اين و آن» برسيم (به قول كارل گوستاو يونگ كه ميگويد: مساله بر سر «اين و آن» است، نه «اين يا آن»)
نسبت عشق با سلامت روان چيست؟ نسبت آن با تكامل روان، ذهن يا روح چيست؟
عشق نه براي سلامت روان لازم است، نه مانع است و نه كافيست؛ يعني آدمهايي ميتوانند عاشق بشوند و سلامت روان داشته باشند و آدمهايي ميتوانند عاشق نشوند و سلامت روان داشته باشند، برعكسش هم درست است: بعضيها سلامت روان ندارند گرچه عاشقي را تجربه كردهاند و بعضي ديگر هم سلامت روان ندارند گرچه عاشقي را تجربه نكردهاند. بنابراين نه ميشود به كسي كه عاشق نشده بگوييم تو شرط لازم سلامت روان را نداري و نه به كسي كه عاشق شده بگوييم كه تو شرط سلامت روان را نداري بهخاطر اينكه عاشق شدي و عشق مانع سلامت روان است و نه به كسي كه عاشق شده ميتوانيم بگوييم كه تو به كمال رسيدي! چنين نيست براي اينكه ما انواع عشق داريم. انواع شخصيتها و انواع فرهنگها، انواع عشقها را توليد ميكند. ما به آدمي كه عاشق ميشود و بهخاطر آن رابطه عاشقانه قتل انجام ميدهد نميتوانيم بگوييم كه بهواسطه عشق سلامت روان پيدا كرده است. اما آن عشقي كه عاشق در تجربه عاشقي شعر ميسرايد يا نقاشي ميكند، اين عشق يك وجه هنرمندانه انسانياي را در او شكفته است (همانطور كه پيشتر گفتم هيچ شامپانزهاي، هيچ اورانگوتاني و هيچ گوريلي آن بذر و آن ميوه هنر و ادبيات را ندارد). اين آدم تا عاشق نبوده نه شعر ميفهميده و نه ميسروده است. اما حال كه عاشق شده شعر ميفهمد و شعر ميسرايد. اينجا در واقع يك پديده انساني و يك پديده هنري به اين آدم افزوده شده است، پس عشق در اين آدم سلامت روان ايجاد ميكند. بنابراين اينجا بحث اين است كه وقتي ما بر اساس علل اربعه ارسطويي راجع به عشق صحبت ميكنيم، ما بايد به اين برسيم كه انواع يا فرمهاي مختلفي از عشق داريم. يك نفر وقتي راجع به عاشق شدن صحبت ميكند از گريبانچاككردن صحبت ميكند و يكي وقتي راجع به عشق صحبت ميكند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن ميگويد (چنان كه سعدي سروده است: «دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حريفان كه تو منظور مني») و ديگري وقتي كه عاشق ميشود دل نگران ايمان خودش است (چنان كه حافظ سروده است: «چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم/ كه دل به دست كمان ابرويي است كافركيش.») درنتيجه اين انواع عشق و فرمهاي مختلف عشق كه شخصيتهاي مختلف و فرهنگهاي مختلف آن را خلق ميكنند، باعث ميشود كه ما يك عشق نداشته باشيم. مرحوم كيارستمي بزرگ يك فيلمي به نام « مثل يك عاشق :like someone in live » در ژاپن ساخت. كيارستمي در اين فيلم نشان داد كه دو نفر (يك مرد جوان و يك پيرمرد) عاشق يك دختر هستند و هر كدام از اينها با عشق چه ميكند و هر كدام از اينها چگونه عاشقي ميكند. اين چگونه عاشقي كردن در همان بحث فرم يا صورت عشق در آن علت صوري ارسطويي ميگنجد. يكي از اين صورتهاي عشق ممكن است ما را به سلامت روان نزديك كند و يكي از اين صورتهاي عشق هم ممكن است ما را از سلامت روان دور كند. اينكه اين صورتهاي عشق چقدر سالم هستند يا ناسالم، به خود تعريف سلامت روان برميگردد. تعريف سلامت روان هم زيرمجموعه فرهنگ است؛ يعني يك نظريهپرداز عميقا مسلمان هيچوقت مثل يك نظريهپرداز عميقا بودايي راجع به سلامت روان صحبت نميكند. دو پيشفرض در سوال شما وجود دارد كه من با قطعي بودن هر دو مخالف هستم. اول اينكه انگار سلامت روان يك تعريف مورد اجماع دارد كه ندارد و دومين پيشفرضش اين است كه عشق يك صورت ثابت دارد كه ندارد. بنابراين براساس اينكه كدام تعريف از سلامت روان برداريم و كدام صورت از عشق را برداريم ميتوان به اين سوال جواب داد. در واقع پاسخ به سوال شما نياز به اين دارد كه به خيلي مقدمات بپردازيم.
عشق و در كل احساسات اموري ارادي هستند يا غير ارادي؟ بعضي معتقدند كه با متدهايي ميتوان به احساسات هم كنترل داشت. بهنظر شما اين كنترل تا چهاندازه ميتواند محقق شود؟
احساسات ارادي نيستند، ولي اينكه ما بر مبناي آن احساسات چه رفتاري انجام بدهيم را ميتوانيم ارادي تلقي كنيم؛ بنابراين ما هيچوقت نميگوييم كه اين احساس بد يا خوبي است كه تو داري. اما چنين نيست كه يك نفر چون عاشق شده، يا عصباني شده هر رفتاري انجام بدهد مقبول است. احساسات را ما ميپذيريم و در مواجهه با احساسات، پذيرش يا acceptance داريم؛ اما در مواجهه با اينكه من خشمگين شدم و زدم شيشه را شكستم يا مثلا بهخاطر عاشق شدن وارد رابطهاي جديد شدم پيش از آنكه رابطه قبليام را تمام كردم اين ديگر نميتواند بگويد كه من عاشق شدم و دست خودم نبود. عاشق شدن يا احساساتي شدن دست خودم نيست، اما اينكه من براساس آن عشق چه كنم ميتواند دست خودم باشد. اما اين توانستن به چه چيزهايي بستگي دارد؟ به اينكه اين آدم چقدر قسمتهاي عالي مغزش يعني لوب پيش پيشانياش (prefrontal) بر قسمت تحتانيتر يعني بر سيستم limbic كه مركز احساسات است بتواند تسلط داشته باشد. تسلط براين نقاط باعث ميشود كه وقتي عصباني ميشويم يا عاشق ميشويم، نفرت پيدا ميكنيم يا دلتنگ ميشويم، كينه ميورزيم، چندشمان ميشود، ميترسيم و... بتوانيم رفتار مناسبتر، متعهدانهتر، مسوولانهتر و موثرتري را در پاسخ به آن عشق يا خشم داشته باشيم. يك قسمت بسيار تحتاني از مغز ما شبيه به مغز همه جانوران است و به همين دليل به آن reptile brain يا مغز خزندگان ميگويند، چون از زمان دايناسورها اين بخش مغز وجود داشته و مسوول ترس و خشم ما است و خيلي قوي عمل ميكند. يك قسمت بزرگتر كه به آن mammalian brain يا مغز پستانداران و يا مدار پاپِز هم ميگويند، مسوول احساسات پيچيدهتر از خشم و ترس مثل حسادت، حسرت، آه، غم، شادي، وجد و نفرت در ما است. يك قسمت جديدتر (از حيث تكاملي) از مغز هم كه به آن neo mammalian cortex ميگويند، اين قسمت را فقط پستانداران عالي دارند و رفتارهاي پيچيده حل مساله، كشف محيط و در كل رفتارهاي فراغريزي را فراهم ميكند. و بالاخره يك قسمت از مغز كه فقط انساني است به آن prefrontal cortex ميگويند كه مثلا خودداري، پرهيزگاري، پارسايي، تقوا و كلا آنچه به نام اخلاقيات ميشناسيم از اين قسمت ناشي ميشود. قسمتهاي تحتاني مغز خيلي قويتر از قسمتهاي فوقاني مغز هستند و بنابراين اگر ما انسان را به حال خود بگذاريم، وقتي خشم و ترس پيدا ميكند، رفتاري شبيه شامپانزه دارد.
رفتار شامپانزهاي اين است كه وقتي زلزله ميآيد به طرف در بدويم؛ درحاليكه كلي به ما آموزش ميدهند كه هنگام زلزله، دويدن به سمت راهرو به نفع تو نيست و بهتر است كه نزديكترين پناهگاه را بيابي كه حتي ممكن است همين ميزي باشد كه پشت آن نشستهاي و بايد به زير آن بروي. اما مغز شامپانزهاي ما اين را نميفهمد مگر بارها و بارها تمرين بكند، يعني در مانور زلزله شركت بكند و هي زمين بلرزد و او به زير ميز برود تا اينكه يك مدار تسهيلشده عصبي كه به آن «عادتسازي» ميگوييم در مغز تشكيل شود. بازيهاي استراتژيك، موسيقي كلاسيك، مديتيشن، رياضيات و فلسفه چيزهايي است كه مغز prefrontal را درواقع تقويت ميكنند و وقتي اين بخش مغز تقويت شد، احساسات براي من قابلكنترل هستند. نه كنترل به آن معنا كه من خشمگين نميشوم، حسادت نميكنم و عاشق نميشوم؛ بلكه كنترل به اين معنا كه من عاشق ميشوم تدبير ميكنم كه چه بايد بكنم، خشمگين ميشوم اما كظم غيظ ميكنم و گاهي اوقات برنامهريزي ميكنم، گاهي اوقات در يك كلام موثر خشم خودم را ابراز ميكنم بدون اينكه سنگ و چوب و موشك بالستيك بردارم. درنتيجه پاسخ سوال شما اين است كه احساسات غيرارادي هستند، ولي رفتاري كه ما در قبال احساسات داريم ميتواند ارادي بشود اگر ما بخشهاي ارادي مغزمان را تقويت كنيم.
يك نفر وقتي راجع به عاشق شدن صحبت ميكند از گريبانچاككردن صحبت ميكند و يكي وقتي راجع به عشق صحبت ميكند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن ميگويد (چنان كه سعدي سروده است: «دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست/ تا ندانند حريفان كه تو منظور مني») و ديگري وقتي كه عاشق ميشود دل نگران ايمان خودش است درنتيجه اين انواع عشق و فرمهاي مختلف عشق كه شخصيتهاي مختلف و فرهنگهاي مختلف آن را خلق ميكنند، باعث ميشود كه ما يك عشق نداشته باشيم