• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3207 -
  • ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۶ اسفند

«معناي زندگي» در گفت‌وگو با دكتر امير عباس علي زماني، دانشيار دانشگاه تهران

در جامعه‌ عدالت‌محور مي‌توانيم به مولفه‌هاي معناي زندگي دست پيدا كنيم

  علي وراميني  / شايد اگر مي‌شد به گذشته سفر كرد و مثلا با انسان‌هاي 500 سال پيش صحبت از معناي زندگي كرد كمتر كسي اين بحث را جدي مي‌گرفت يا اصلا آن را مساله مي‌دانست. معناي زندگي در پرتو مدرن شدن بود كه به مساله تبديل شد. دنياي مدرن از دو جهت منجر به مساله شدن معني زندگي شد. اول اينكه پيشرفت بشر در فناوري و صنعتي شدن كم كم انسان را از كارهاي يدي و همچنين زندگي با طبيعت دور كرد. فراغت بيشتر انسان‌ها باعث شد عده بيشتري به مباحث كلي زندگي فكر كنند. همچنين مدرن شدن و عقل‌گرايي بشر را به سمتي برد كه پيش فرض‌هاي خود را با چالش روبه‌رو و مسائلي را مطرح كند كه تا پيش از اين اصلا مساله به حساب نمي‌آمد. با قوت گرفتن عقلانيت عملي و اينكه در هركاري بايد محاسبه سود و زيان كرد خود زندگي هم مشمول همين پارادايم شد و اينكه اصلا براي چه بايد زندگي كرد به مساله اصلي تبديل شد. كامو اين را به اوج خود رساند و بيان كرد كه بحث از معناي زندگي به نظر وي مهم‌ترين مشكل فلسفه است. به تعبير كامو اگر فلسفه بتواند تنها و تنها مشكل معناي زندگي را حل كند رسالت خود را انجام داده است و بر عكس نتواند اين را حل كند، هر مساله ديگري را هم كه حل كند باز كار چشمگيري براي بشر انجام نداده است. اين مساله آنقدر ذهنم را درگير كرده بود كه با ديدن بيلبورد برگزاري كلاس معناي زندگي توسط اميرعباس علي زماني در كتابخانه ملي به او زنگ بزنم و قرار گفت‌وگويي با او بگذارم. دكتر علي زماني، دانشيار دانشگاه تهران و پژوهشگر حوزه الهيات و فلسفه دين است. بيشترين دلمشغولي وي اين روزها معناي زندگي است.

    زماني كه از معناي زندگي صحبت مي‌كنيم، مي‌توانيم آن را به دو منظور در نظر بگيريم. يكي هدف زندگي و دوم ارزش زندگي. شما تعريف‌تان از معناي زندگي را بيان كنيد و به نظرتان از بين هدف و ارزش كدام يك درست است؟

وقتي كه در باب معناي زندگي سوال پرسيده مي‌شود، يكي از چيزهايي كه براي فيلسوفان و به‌ويژه فيلسوفان تحليلي در حوزه معناي زندگي مهم است اين است كه اين پرسش درباره چه چيزي است؟ يكي از نقاط ابهام درباره اين سوال اين است آن چيزي كه دنبال فهم آن هستيم دقيقا چيست؟ چون اگر سوال به درستي روشن نشود پاسخ آن به بيراهه خواهد رفت. به خصوص بعد از نيمه قرن بيستم و چرخش زباني‌اي كه توسط ويتگنشتاين به وجود آمد، اين توجه به تحليل سوال قبل از ارايه پاسخ خيلي جدي گرفته شد. اين بحث‌ها درباره «معناي زندگي» هم تاثير خود را گذاشته است. چون يك فضاي سوءتفاهمي درباره معناي زندگي و اين سوال به وجود آمده است. مثلا اعضاي حلقه وين اعتقاد دارند كه طرح اين پرسش درست نيست چون معناي زندگي خصيصه‌اي قابل آزمون نيست و پرسش از معنا خود بي‌معناست. فرويد هم مي‌گفت اين پرسش زماني مطرح مي‌شود كه انسان دچار اختلال رواني شود. نيچه طرح اين سوال را خطرناك مي‌دانست و درگيري با آن را براي زندگي سودمند نمي‌دانست. عده‌اي هم طرح اين سوال را وراي عقل نظري مي‌دانند. عده‌اي ديگر سوال را سوالي بي‌فايده و عده‌اي هم مغالطه مي‌دانند. برخي هم آن را خطا مي‌دانند و مي‌گويند معنا را نبايد به زندگي نسبت داد. چون كه معنا به كلمات، جملات، نمادها و امور زباني مربوط است و مقولات غيرزباني را نمي‌توان به آن نسبت داد. زندگي هم مقوله‌اي غيرزباني است. مشاهده مي‌كنيد كه راجع به اين سوال نظريه‌هاي مختلفي وجود دارد. عده‌اي مي‌گويند فوري‌ترين و جدي‌ترين سوال، همين است. آلبركامو در سخن معروف خود بيان مي‌كند كه جدي‌ترين سوال فلسفه پرسش از خودكشي است و در تحليل خود، مساله خودكشي را به اين سوال برمي‌گرداند كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ يكي از معاني زندگي همين است كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ كامو معنا را به خودكشي گره مي‌زد. در تفكر هايدگر پرسش از مرگ و معنا نشانه زندگي اصيل است و نه بيماري و اختلال. بنابراين ما با طيفي از نظريات مختلف سروكار داريم. آنچه در باب سوال شما مهم است به دو صورت قابل تحليل است. يكي اينكه آيا زندگي غايتي دارد؟ و دوم هم اينكه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ اين دو هم البته با هم كاملا مرتبط هستند. يعني غايتي كه زندگي را كاملا با ارزش كند يا اينكه خود زندگي و پروسه آن فارغ از غايات و نتايج واجد ارزش‌ باشد و داراي ويژگي‌هايي است كه آن را ارزشمند مي‌كند. البته جدي بودن اين سوال مخصوصا بعد از جنگ جهاني اول و دوم و شرايطي كه بشريت با آن روبه‌رو شد و به خصوص آنچه در طي جنگ دوم جهاني و در آلمان، لهستان و آشويتس اتفاق افتاد، بي‌رحمي انسان و قساوتي كه  رخ داد، يك بحران پوچي و نااميدي از آينده انسان و نگاه منفي نسبت زندگي و معناي آن را هم در فلسفه و هم در روانشناسي به وجود آورد كه محصول اين نوع نگاه كتاب «انسان در جست‌وجوي معني» دكتر فرانكل بوده كه به خوبي آن را نشان مي‌دهد. بنابراين در پاسخ به اينكه «معنا» به چه معنايي به كار مي‌رود به دليل اينكه معناي معنا مهم است، به همين دو معنا بسنده مي‌كنيم. يكي غايت كه مراد غايت نهايي يا غايت‌الغايات است. اين غايت ممكن است هر چيزي باشد، ممكن است كسي اين غايت را رسيدن به كمال يا رسيدن به خدا بداند يا لذت يا پيشرفت تاريخ يا شكوفايي استعداد‌هاي انساني بداند يا گزينه‌هاي ديگري از قبيل رسيدن به نيروانا. معناي دوم اين است كه بگوييم چون زندگي انسان داراي ويژگي‌هايي است، واجد ارزش‌هايي است كه به آن ارزش مي‌دهد و حتما لازم نيست در خدمت يك غايت يا ارزش ديگري باشد.

   بر اين اساس دو رويكرد نسبت به معناي زندگي مي‌توان استنباط كرد. يكي اينكه زندگي في‌نفسه داراي معناست و بايد آن را كشف كرد و ديگري آنكه زندگي در ذات خود داراي معني نيست نظر شما چيست؟ معناي زندگي هميشه امري ابژكتيو است يا نه، مي‌تواند سابژكتيو هم باشد؟

اين سوال، سوال مهمي است. در واقع مقصود از ابژكتيو اين است كه فارغ از انسان، نگاهش، اراده‌اش و عشقش، يك امر ارزشمندي در عالم واقع وجود دارد. البته ذكر اين نكته ضروري است كه ابژكتيو و سوبژكتيو هم مي‌تواند درباره غايت قابل طرح باشد و هم در باب ارزش. ولي بيشتر بحث‌ها در مورد ارزش است و بيشتر نويسندگان معنا را درباره ارزش به كار مي‌گيرند. اين بحث به اين‌جا برمي‌گردد كه آيا چيزي بيرون و مستقل از ما وجود دارد كه زندگي معطوف به آن باشد و به زندگي ما ارزش بدهد. در اين صورت تبديل به معناي ابژكتيو زندگي مي‌شود. مثلا كساني كه معتقدند ارزش‌هاي اخلاقي مستقل از ما هستند و از خدا هم مستقل هستند و ذاتي هستند، اگر زندگي معطوف به ارزش‌هاي ذاتي باشد آنگاه معنا هم معنايي ابژكتيو خواهد بود. در مقابل و از دوره‌اي كه تحولاتي در فلسفه غرب به وجود آمد و به ويژه بعد از كانت و هگل و به خصوص با پيدايش اگزيستانسياليسم و به‌طور خاص با ظهور نيچه ، دوره‌اي جديد مطرح مي‌شود. در اين دوره‌ ارزش‌هاي اخلاقي، هنري و ديني به معناي واقعي و ابژكتيو پذيرفته نمي‌شود؛نقطه مشترك طرفداران نظريه سوبژكتيو يا نظريه‌هاي انفسي و درون‌گرا اين است كه مي‌گويند معنا امري دروني، انساني، فردي و شخصي است و هيچ چيز جدا از نگاه و انتخاب و عشق انسان را نمي‌توان گفت معنا‌دار يا بي‌معناست. در واقع نزاع درباب اينكه معنا ابژكتيو است يا سوبژكتيو، به اين برمي‌گردد كه آيا ارزش ابژكيتو است يا سوبژكتيو. طبيعتا دو رويكرد متفاوت در اين زمينه وجود دارد. نظريه‌هايي هم وجود دارند كه معتقدند تك‌سويه ديدن معنا كه فقط آن را ابژكتيو يا سوبژكتيو ببينيم، نمي‌تواند تحليل جامعي از معنا ارايه دهد. متفكران زيادي مانند سوزان وولف وجود دارند كه معتقدند هم بايد به لحاظ بيروني كاري كه آن را انجام مي‌دهيم ارزشمند و واجد معنا باشد و مهم و خلاقانه‌ و اخلاقي باشد و هم در درون ما نيرويي مثبت به وجود بياورد و نگاه مثبتي به آن كار داشته باشيم. نمي‌توان سهم سوژه را ناديده گرفت. بسيارند افرادي كه اخلاقي زندگي مي‌كنند اما كام آنها از اين نوع زيست شيرين نيست و احساس شادي و خوبي از اين زندگي ندارند. اين‌گونه افراد اگرچه اخلاقي هستند اما زندگي‌شان فارق معناست. معنا محصول تامل ميان عين و ذهن است. به تعبير ارسطو لذتي كه برخاسته از فضيلت است. يعني علاوه بر آن كاري كه انجام مي‌دهيم و بايد بافضيلت باشد، ما نيز از انجام دادن آن فربه شويم و جام ما هم تازه شود و از آن لذت ببريم. زندگي افرادي كه اين‌گونه زندگي مي‌كنند، معنادار است. اين را درباره عشق هم مي‌توان به كار برد به اين معنا كه هم زيبايي معشوق مهم است و هم احساسي كه عاشق نسبت به معشوق دارد. معنا به يك تعبير دروني- بيروني است.

   پس به نظر شما يك زندگي ايده‌ال هم بايد لذت داشته باشد و هم اخلاقي زيست و هم معنا داشته باشد؟

البته اينها در عرض يكديگر نيستند. آيا زندگي ايده‌ال همين زندگي معنادار است؟ تعابير زياد است. ممكن است كسي در نظر خودش زندگي ايده‌ال داشته باشد اما با تعابيري كه فيلسوفان معنا مطرح مي‌كنند زندگي او معنادار نباشد. ايده‌ال در نظر چه كسي؟ كسي ممكن است زندگي بسيار شادي داشته باشد اما در آن هيچ‌گونه اخلاق و آفرينش و خلاقيت جايگاهي نداشته باشد و زندگي او معطوف به غايتي ارزشمند نباشد. زندگي چنين شخصي الزاما معنادار نيست. زندگي معنادار داراي يك سري شرايط لازم و يك سري شرايط كافي است. شاد بودن و لذت بردن از زندگي شرط لازم است اما كافي نيست. افراد زيادي اين‌گونه هستند كه البته ممكن است با آن معيارهاي مد‌نظر فيلسوفان در يك راستا نباشد. اين را هم بايد اضافه كرد كه لزوما آن چيزي كه فيلسوفان مطرح مي‌كنند اجماعي و دقيق است، اما حداقل يك توافق حداقلي دارند كه زندگي غيراخلاقي هر چند سرشار از شادي هم باشد نمي‌تواند معنادار باشد. به عبارتي ما مي‌توانيم بگوييم احساس معنا ملازم با معناداري نيست. بسياري از زندگي‌ها مي‌تواند احساس معنا داشته باشد اما در واقع معنا نداشته باشد. اما برعكس مي‌تواند. هر زندگي معناداري بايد احساس معنا داشته باشد. به عبارت ديگر زندگي اگر شرايط لازم و كافي را داشته باشد، بايد از آن لذت برد و اگر لذت نبريم مشخص است كه جايي از كار ايراد دارد. اين طور نيست كه رضايتمندي و شادي همواره علامت درستي از معناداري باشد.

   يعني شما زندگي ايده‌ال را به مثابه زندگي معنادار مي‌دانيد و زندگي معنادار را هم‌عرض با لذت‌ و اخلاقي زيستن نمي‌دانيد؟

من معتقد هستم كه زندگي معنادار آن چيزي است كه در آن شرايط لازم و كافي با يكديگر قابل جمع‌شدن باشد. شما ممكن است طيفي از اين شرايط را نام ببريد، مانند آزاد بودن و آگاه بودن، اخلاقي بودن و... يعني اينها مولفه‌هاي معنادار بودن است. به عبارت ديگر تحت احساسات، القائات و شستشوي مغزي و تبليغات و عقده‌هاي جنسي دست به انتخاب نزنيم. آگاهانه و تحت شرايط طبيعي به عنوان انساني آگاه بدون دخالت عوامل بيروني- هر چند كه خواه ناخواه تاثير دارند- انتخاب كنيم. مولفه‌هاي معنا، آزادي و آگاهي و طرح و برنامه است. اين طرح و برنامه‌ در بازه زماني كوتاه‌مدت در همه افراد وجود دارد، اما كمتر كسي است كه براي كليت زندگي‌اش طرح و برنامه داشته باشد. يكي از ويژگي‌هاي زندگي معنادار اين است كه انسان يك نوع «طرح‌واره» براي زندگي‌اش داشته باشد كه اهداف جزيي در پرتو آن هدف كلي معنا پيدا كند. بايد در زندگي عشق و خلاقيت و اخلاقي زيستن وجود داشته باشد. شرايط ديگري هم براي زندگي معنادار وجود دارد. مثلا شكوفايي استعدادهاي فردي در جامعه، تاثيرگذاري بر جامعه، ايجاد موج در جامعه، مفيد بودن و كاركرد داشتن از جمله موارد مهم است كه با جمع شدن‌شان با يكديگر از يك طرف و از طرف ديگر هم انسان به لحاظ دروني و سوبژكتيو به كارهايي كه انجام مي‌دهد تعلق داشته باشد، تحميلي نباشند، نسبت به آنها بي‌طرف نباشد و احساس جدي‌بودن و تعلق خاطر نسبت به آنها داشته باشد، در اين صورت است كه احساس معناداري كه از اين زندگي به وجود مي‌آيد، احساس كاذبي نخواهد بود. بنابراين تمام تلاش ما معطوف به اين است كساني را كه احساس معنا ندارند آگاه‌سازيم كه از طريق يك فرآيند مهم شروع كنند و اين احساس را در خود به‌وجود بياورند و از سوي ديگر كساني را كه واجد يك احساس كاذب هستند از طريق كاري درمانگرانه نسبت به آگاه‌سازي‌ و هدايت آنها به سمت احساسي معنادار اقدام كنيم.

   پارادايم‌هايي هم مانند انديشه‌هاي خيام يا ابوالعلاي معري و... وجود دارند كه فارغ از معناي زندگي‌، نوعي از روش زيستن و زندگي اخلاقي را ارايه مي‌كنند كه هر چند ممكن است تهي از معنا باشد اما زندگي بدي هم نيست. نظر شما چيست؟

در خصوص خيام و ابوالعلاي معري چون اطلاعات دقيق تاريخي ندارم و پژوهشي هم انجام نداده‌ام نمي‌توانم قضاوت كنم كه اينها چه احساسي نسبت به زندگي داشته‌اند. چون برخي اوقات افرادي به لحاظ دروني بسيار ناراحت و ناراضي هستند اما در زبان خودشان آن آرزوها و شادي‌هايي را كه در درون‌شان وجود ندارد در زبان بيان مي‌كنند. واقعا نمي‌دانم اين خصلت در خيام و ابوالعلا چگونه است و تفسير آن هم واقعا مشكل است. عده‌اي آن را به رندي در زبان‌شان تعبير مي‌كنند. اين نوع رندي را به شكل ديگري در كامو مي‌توان مشاهده كرد كه چون جهان كر و كور و بي‌صدا و بي‌اعتناست و اول و آخر ندارد و نسبت به رنج‌هاي ما بي‌اعتناست و هيچ دركي ندارد، نبايد در برابر آن تسليم شد و با علم به اينكه زندگي پوچ است بايد به گونه‌اي زندگي كرد كه انگار زندگي معنادار است. به عبارت ديگر بايد به بي‌اعتنايي جهان بي‌اعتنا بود. نظر كامو اين بود كه تنها راه بيچاره‌ نشدن و خرد نشدن و منفعل نشدن همين است و بنابراين نهيليسم منفعل و خودكشي را قبول ندارد و خودش هم آثار بزرگي در اين‌باره مي‌آفريند. كامو رندي را توصيه مي‌كند. حافظ در اين باره تعبيري به اين شرح دارد: تا بي‌سرو پا باشد اوضاع فلك زين‌دست/ در سر هوس ساقي در دست شراب اولي. البته رندي معري با رندي حافظ به هيچ‌وجه قابل مقايسه نيست. به اين دليل كه رندي حافظ رندي‌اي عاشقانه است و عنصر عشق و عناصر ديگر نقش محوري دارد. منظورم اين است كه شايد اگر پيش‌فرض‌مان در باب ابوالعلاي معري اين باشد كه نگاه‌شان به جهان منفي بوده، اين نوع طرب در زبان شعرش شبيه به كامو است كه مي‌گويد بايد جرعه جرعه لحظات زندگي را سر بكشيم و آن را دريابيم. چون در نهايت اين اعتقاد را دارد كه غير از اين هيچ چيزي نداريم و هيچ خبري هم نيست. در مورد خيام اما قضاوت براي من مشكل است چون نمي‌دانيم چه مقدار از آن چيزي كه از وي به ما رسيده از آن خودش است و آثار فلسفي‌اش بايد با آثار شعري‌اش مورد مداقه قرار بگيرد. بعضي اوقات هم بعضي از عرفاي ما بوده‌اند كه لحظه غنيمت شمردن را توصيه كرده‌اند. مثلا مولانا مي‌گويد: صوفي ابن‌الوقت باشد‌اي رفيق/ نيست فردا گفتن از شرط طريق. اما وقتي اين را در كانتكست مولانا قرار مي‌دهيد، آن لحظه لحظه حضور است و او مي‌خواهد بگويد بايد لحظه حضور را غنيمت بدانيم. آن چيزي كه الان بعضي متفكران آن را به «زيستن در حال» تعبير مي‌كنند. مولانا مي‌گويد: هست هوشياري ز ياد ما مضي/ ماضي و مستقبلست پرده خدا. مولانا مي‌گفت هر وقت كه ما به گذشته مي‌رويم و در گذشته فكر مي‌كنيم و به نداشته‌هاي آينده‌مان فكر مي‌كنيم دچار غم و اندوه مي‌شويم و به همين ترتيب بايد به دنبال بيرون رفتن از زمان و جدا شدن و فارغ‌شدن از زمان بود. اين نوع تفكر در حافظ، كامو و مولانا لزوما به يك‌معنا نيست و هر كدام نگاه خاص خود را دارند.

   سه نهاد مهم از معناي زندگي صحبت مي‌كنند. يكي دين است، ديگري اخلاق و سومي هم روانشناسي. نقاط اشتراك و افتراق اينها در باب معناي زندگي چيست؟

بحث معناي زندگي بحث بين‌رشته‌اي است. هم فيلسوفان در باب آن صحبت مي‌كنند و هم در حوزه‌هاي روانشناسي و روانپزشكي، اديان، فلسفه دين و فلسفه اخلاق نظريات مختلفي مطرح شده است. مثلا براي فيلسوفان اخلاق بسيار مهم است كه زندگي خوب چه نوع زندگي است. بحث ارزش‌هاي زندگي و مولفه‌هاي يك زندگي خوب يا بحث‌هاي مربوط به Happiness و شادي در آرا و نوشتارهاي آنها جايگاه ويژه‌اي دارد كه در نهايت به بحث معنا هم مي‌رسد. اين يك حوزه بحث است. در فلسفه دين از اين جهت بحث معنا مطرح مي‌شود كه آيا رابطه‌اي ميان اين بحث با باورهاي ديني و وجود خدا و جاودانگي وجود دارد و آيا وجود خدا شرط لازم براي معناداري زندگي هست يا نه. ارتباط اين بحث با مولفه‌هاي ديني است كه مطرح مي‌شود. تولستوي معتقد بود كه بدون باور به خدا و جاودانگي نمي‌توان به زندگي معنا داد و خودش هم حتي زماني كه به‌شدت با بحران معنا درگير شد و هنگامي كه در اوج شهرت و ثروت و امكانات و خانواده و... با بحران مرگ مواجه شد، گرفتار يك نوع احساس بحران پوچي و توقف شد و اين بحث او را به سمت بحث خدا و ايمان برد. او مشاهده كرد كشاورزاني كه براي او كار مي‌كنند و هيچ‌چيزي هم ندارند، شاد هستند و از زندگي خود لذت مي‌برند و با هيچ‌كدام از بحران‌هايي كه او با آن مواجه است، روبه‌رو نيستند. بنابراين با تامل در اين باره بحث ايمان به خدا و جاودانگي را مطرح كرد. در دوران معاصر هم فلسفه دين به همين مساله مي‌پردازد كه آيا بدون خدا مي‌توان از معناي ابژكتيو دم زد يا نه. خيلي‌ها معتقدند واقعا نمي‌توان دم زد و در نبود خدا نمي‌توان به يك معناي واقعي دست‌يافت و تنها به معناي مجعول مي‌توان رسيد. از اين بابت با فلسفه دين ارتباط پيدا مي‌كند. از سوي ديگر اين بحث براي فيلسوفان وجودي هم اهميت زيادي دارد. چون يكي از شؤون وجودي انسان، احساس‌هاي انساني از قبيل احساس دلهره و اضطراب، پوچي، تنهايي، نااميدي و به خصوص رنج است. علاوه بر اينها در حوزه روانپزشكي و بعد از كارهايي كه فرانكل انجام داد و روش لوگوتراپي (معنادرماني) را بنيان نهاد، اوج اين نوع انديشه را در آثار رولومي و يالوم مشاهده مي‌كنيم كه متوجه شدند اختلالات انسان بسيار ريشه‌اي‌تر است و ريشه‌هاي اين اختلالات بسيار وجودي‌تر است. اگر كتاب «روان‌درماني اگزيستانسيال» يالوم را مشاهده كنيم، بحث‌ها را تا اعماق و ريشه آن به پيش مي‌برد. وي ادعا مي‌كند كه انسان فاصله زيادي با هستي دارد و نوعي مغاك بين انسان و دنيا وجود دارد. مساله معنا براي روان‌پرشكان و روان‌درمان‌گرها بسيار مهم است. بسياري از بيماراني كه تحت درمان هستند، وقتي به دقت مورد مطالعه قرار مي‌گيرند، علاوه بر اين مشاهدات باليني، كساني كه به‌طور عميق‌تر مطالعه مي‌كنند متوجه مي‌شوند كه بحران‌ آنها بسيار عميق‌تر و جدي‌تر است و با روش‌هاي ساده‌اي كه روان‌درماني رفتارگرا پيشنهاد مي‌كند قابل درمان نيستند. از اين‌رو براي خود آنها هم مساله معنا بسيار مهم است. به دليل اينكه آدم‌هايي كه در زندگي معنايي دارند، با بيماري بسيار راحت‌تر كنار مي‌‌آيند. فرانكل هم در كتاب خودش و در بحث از شرايط اردوگاه آشويتس بر اين نكته صحه مي‌گذارد. رنج بدون معنا قابل تبيين نيست. از سوي ديگر هم دين- شامل اديان ابراهيمي كه در آن خدا محور است و اديان شرقي مانند بوديسم كه انسان محور است و سخن اصلي‌اش رنج و رهايي از رنج است - آمده است تا به انسان كمك كند در پرتو ايمان خدا، معنايي در زندگي‌اش پيدا كند. بنابراين در اين جهان با رنج كمتر يا رنجي معنادارتر و زيست قابل تحمل مساله است كه هم براي فيلسوفان و هم براي هنرمندان اصيل و پيروان اديان مساله مهمي است. بزرگ‌ترين مخمصه براي انسان زندگي در جهاني است كه بر او سخت مي‌گيرد و جهاني كه بي‌رحم است. اينكه انسان چگونه مي‌تواند زندگي كند و تعامل مناسبي با جهان هستي داشته باشد، مساله‌اي است كه قدر مشترك بين تمام اين جريانات است. بنابراين اين يك حوزه بين‌رشته‌اي است كه علاوه بر آن سه نهادي كه شما اشاره داشتيد، حوزه‌هاي ديگري را هم تحت پوشش خود قرار مي‌دهد. يكي از دلايل اين وضعيت اين است كه خود زندگي پيچيده و چند بعدي بوده و ساحت‌هاي مختلفي دارد. معنا هم پيچيده است، حتي مي‌توانم بگويم كه ارتباطاتي با جامعه‌شناسي و سياست هم پيدا مي‌كند. مثلا مي‌توان چنين طرح پرسش كرد كه در چه جوامعي مي‌توان از معنا دم‌زد؟ چه شرايط اجتماعي بايد فراهم شود كه مردم زندگي‌شان معنادار شود و احساس معنا كنند؟ در جامعه‌اي كه دموكراسي و حقوق و عدالت وجود نداشته باشد نمي‌توانيم به مولفه‌هاي معنا دست پيدا كنيم. معنا چيزي نيست كه در خلأ شكل بگيرد. معنا در يك بستر شرايط عيني و ارتباطي و اجتماعي در درون فرد به وجود مي‌آيد. كسي نمي‌تواند از صبح تا شب گرفتار حداقل‌هاي زندگي باشد و ما براي او معناي زندگي را مطرح كنيم و از او انتظار داشته باشيم كه احساس معنا كند. انسان تا به حدي از برآورده‌سازي نيازهايش و به احساس آرامش نرسد، به عمر متعالي كه معنا هم از جمله آن است، دست پيدا نمي‌كند. ارسطو مي‌گفت كه محرك‌هاي بيروني تاثير فراواني بر زندگي و خوشبختي و سعادت فرد مي‌گذارد. از اين جهت معنا با بحث‌هاي سياسي، اجتماعي و اخلاق اجتماعي هم ارتباط پيدا مي‌كند. در جامعه‌اي كه هنجارهاي اجتماعي رعايت نمي‌شود و مردم به اصول اخلاقي پايبند نيستند، نمي‌توان زندگي اخلاقي داشت و در نبود زندگي اخلاقي، داشتن زندگي معنادار هم امكان‌پذير نيست. زندگي در متن يك واقعيت عيني جامعه بست و گسترش پيدا مي‌كند.

برش 1

معتقد هستم كه زندگي معنادار آن چيزي است كه در آن شرايط لازم و كافي با يكديگر قابل جمع‌شدن باشد. شما ممكن است طيفي از اين شرايط را نام ببريد، مانند آزاد بودن و آگاه بودن، اخلاقي بودن و... يعني اينها مولفه‌هاي معنادار بودن است. به عبارت ديگر تحت احساسات، القائات و شستشوي مغزي و تبليغات دست به انتخاب نزنيم. آگاهانه و تحت شرايط طبيعي به عنوان انساني آگاه بدون دخالت عوامل بيروني- هر چند كه خواه ناخواه تاثير دارند- انتخاب كنيم. مولفه‌هاي معنا، آزادي و آگاهي و طرح و برنامه است. اين طرح و برنامه‌ در بازه زماني كوتاه مدت در همه افراد وجود دارد، اما كمتر كسي است كه براي كليت زندگي‌اش طرح و برنامه داشته باشد. يكي از ويژگي‌هاي زندگي معنادار اين است كه انسان يك نوع «طرح‌واره» براي زندگي‌اش داشته باشد كه اهداف جزئي در پرتو آن هدف كلي معنا پيدا كند

برش 2

بايد در زندگي عشق و خلاقيت و اخلاقي زيستن وجود داشته باشد. شرايط ديگري هم براي زندگي معنادار وجود دارد. مثلا شكوفايي استعدادهاي فردي در جامعه، تاثيرگذاري بر جامعه، ايجاد موج در جامعه، مفيد بودن و كاركرد داشتن از‌جمله موارد مهم است كه با جمع شدن‌شان با يكديگر از يك طرف و از طرف ديگر هم انسان به لحاظ دروني و سوبژكتيو به كارهايي كه انجام مي‌دهد تعلق داشته باشد، تحميلي نباشند، نسبت به آنها بي‌طرف نباشد و احساس جدي‌بودن و تعلق خاطر نسبت به آنها داشته باشد، در اين صورت است كه احساس معناداري كه از اين زندگي به وجود مي‌آيد، احساس كاذبي نخواهد بود. بنابراين تمام تلاش ما معطوف به اين است كساني را كه احساس معنا ندارند آگاه‌سازيم كه از طريق يك فرآيند مهم شروع كنند و اين احساس را در خود به‌وجود بياورند

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون