فيلسوف در جامعه توسعه نيافته
محمدزارع شيرين كندي
وظيفه فيلسوف در جامعه توسعه نيافته چيست؟ شايد بهتر باشد اول بپرسيم كه آيا امكان وجود «فيلسوف» در جامعه توسعه نيافته وجود دارد؟ يعني آيا جامعه توسعه نيافته ميتواند «فيلسوف» داشته باشد، يا اينكه «فيلسوف» متعلق به جامعه توسعه يافته است؟ اگر اين راي را بپذيريم كه فلسفه به معناي انديشيدن آزاد، نظرورزي و نظارهگري در جايي پيدا ميشود و رشد ميكند كه حوايج و ضرورتهاي اوليه زندگي رفع شده و انسانهايي فراغت خاطر داشته باشند كه به مسائل فلسفي بپردازند، در اين صورت بايد گفت كه در جوامع توسعهنيافته و عقبمانده فلسفهورزي و فيلسوف نميتواند وجود داشته باشد، يعني امكان ظهور افلاطون، ارسطو، دكارت، كانت، هگل و هايدگر در اين جوامع ممتنع است. چنان كه برخي معتقدند «فلسفه» و «فيلسوف» ذاتا غربي است: اول در يونان باستان بوده و سپس در اروپا. اما از ديدگاه فيلسوفان قرن بيستم، به ويژه اصحاب مكتب پديدارشناسي، اگزيستانسياليسم و مكتب فرانكفورت- كه تقريبا همگي متعلق به جوامع توسعهيافتهاند- فلسفه از زمان افلاطون تاكنون درگير مسائل انضمامي بشر بوده است. از اين رو در جوامع توسعه نيافته نيز ميتوان «فيلسوف» داشت، فيلسوفي كه راجع به مسائل انضمامي آن جامعه پرسش كند و بينديشد. پس پرسش را اينگونه طرح كنيم كه اگر فيلسوفي مثلا در ايران و افغانستان و پاكستان باشد، چه چيزي را ميانديشد؟ آيا او ميتواند بدون توجه به وضع توسعه نيافته جامعهاش صرفا به اموري انتزاعي بپردازد؟ در فلسفهورزي او امور انصمامي و مسائل مشخص در كجا قرار خواهند گرفت؟ به عبارت ديگر آيا فيلسوف در چنان جوامعي از بيرون و پيرامون خود و مسائل و معضلات بالفعل جامعهاش بيخبر ميماند يا آنچه به عنوان فلسفه طرح ميكرد، صورت كلي و معقول مسائل جامعهاش ميبود؟ به نظر ميرسد انديشيدن مسائل جامعه توسعهنيافته در صورت كلي و در سطح هستيشناختي وظيفه فيلسوف در چنين جامعهاي است. منظور اين نيست كه فيلسوف در جاي جامعهشناس بنشيند و مسائل و مشكلات جزيي و منفرد جامعه را تحليل، تعليل و تبيين كند بلكه مقصود آن است كه فيلسوف بايد از مواد و مصالح جامعهشناختي و روانشناختي و اقتصادي و سياسي استفاده كند تا مسائل را در سطح كلي و هستيشناختي طرح و بيان كند. مثلا طرح اين پرسش كه توسعهنيافتگي چيست؟ جامعه توسعهنيافته چگونه جامعهاي است؟ چرا مشكلات چنين جامعهاي مضاعف است و علل و عوامل تاريخي توسعهنيافتگي كدام است؟ غرب چيست، از كجا آمده، سير تكوين و فرآيند تطورش چگونه بوده است، از وظايف فيلسوف در جامعه توسعهنيافته است، زيرا بدون توجه به جامعه توسعهيافته (غرب) و بدون آموختن از متفكران آنجا اساسا نميتوان در جامعه توسعهنيافته فلسفهورزي كرد. مگر مشكلات كنوني توسعهنيافتگي جدا از مسائل توسعهيافتگي هستند؟ مگر دوره ما دوره حيات علمي و تكنيكي جديد غرب نيست؟ اگر بر هر دورهاي اسمي غالب باشد، اسم غالب در اين دوره اراده معطوف به قدرت و نيستانگاري برخاسته از علم و تكنيك مدرن غرب است. اما نيستانگاري مراتبي دارد و مرتبه بسيار شديد و مضاعفش در جامعه توسعهنيافته است. از اينرو وظيفه فيلسوف در جامعه توسعهنيافته است كه از نسبت دين و نيستانگاري بپرسد و در اين باره طرح مساله كند. وظيفه او اين است كه بپرسد مساله توسعه و پيشرفت در جامعه توسعهنيافته چه نسبتي با سنت و نيستانگاري كنوني دارد. تكليف جامعهاي كه قصد توسعه و پيشرفت دارد با سنت و نيستانگاري حاكم كنوني چيست؟ وظيفه فيلسوف در چنين جامعهاي آن است كه از نو پرسش از چيستي دين و نيستانگاري كند و بپرسد كه دين و دينداري چيست و نيستانگاري چيست؟ منشأ و ريشه هر كدام در كجاست؟ چه نسبتي ميان پوست و ظاهر غالب بر دينداري و باطن نيستانگاري وجود دارد؟ آيا دينداري راستين كه برخاسته از قلوب پاك و ضماير معنوي باشد، در وضع نيستانگار در جامعه توسعهنيافته ممكن است يا نه؟ وظيفه فيلسوف در جامعه توسعه نيافته آن است كه بپرسد هويت چيست؟ هويت چهلتكه يعني چه؟ نقش جامعه توسعهيافته (غرب) در هويت و شخصيت ما كدام است؟ آيا ساحتي از وجود ما غربي شده و ما به سبك و شيوه غربي زيست ميكنيم و ميانديشيم؟ آيا غرب بر همه امور فردي و جمعي ما سايه افكنده است؟ آيا بدون ارتباط با غرب ميتوانيم زندگي مدني، جمعي، سياسي و اقتصاديمان را ادامه دهيم؟ آيا همه عالم در دهكده غربي خلاصه شده است؟ چرا و چگونه چنين شده است؟ وظيفه فيلسوف در جامعه توسعهنيافته آن است كه بپرسد آموزش و پرورش چيست؟ مگر افلاطون فيلسوف از چيستي و چگونگي آموزش و پرورش كودكان و جوانان سخن نگفته است؟ مگر تمام نهادهاي آموزشي و پرورشي غرب كنوني برآمده از دل نظريات فلسفي افلاطون در 2500 سال پيش نيستند؟ فيلسوف بايد بپرسد كه آموزش و پرورش براي آينده چه طرحها و چه معيارها و موازيني دارد؟ وظيفه فيلسوف در جامعه توسعهنيافته آن است كه از سياست و اقتصاد بپرسد. او بايد به سياست بينديشد بيآنكه سياستزده باشد. او بايد، مانند افلاطون، سياست مطلوب و مثالي را تصوير و ترسيم كند و سياست خوب و بد را توضيح دهد تا به سياستمداران نشان دهد كه تدابير و تصميمات سياسيشان چقدر با سياست حقيقي و راستين فاصله دارد. وظيفه فيلسوف در جامعه توسعهنيافته آن است كه از علوم تجربي و انساني و تكنيك و صنعت در اين جامعه بپرسد و نسبت آنها با سياست حاكم را بينديشد. چرا حاكمان جامعه توسعهنيافته با علوم تجربي و صنعت و مهندسي بيشتر بر سر مهرند تا با فلسفه و علوم انساني. پرسشهايي از قبيل پرسشهاي مذكور ميتوانند نقش فيلسوف را در جامعه توسعهنيافته تا حدي معين كنند.