• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4239 -
  • ۱۳۹۷ شنبه ۳ آذر

جواد اسحاقيان از وضعيت نقد ادبي امروز ايران و از كارهاي تازه‌اش مي‌گويد

دانشجويان انگيزه‌اي براي يادگيري ندارند

رسول آباديان

 

 

جواد اسحاقيان را مي‌توان يكي از منتقدان سختكوش و پركار ادبيات كشور معرفي كرد؛ منتقدي كه دست كم دويست مقاله در مجلات و نشريات مطرح كشور چون «سخن»، «گلچرخ»، «تكاپو»، «بينالود»، «شوكران»، «نوشتا»، «نافه»، «برگ هنر»، «ادبيات و فلسفه»، «گيله وا»، «نگره» و «پاژ» منتشر كرده‌ و علاوه بر ترجمه چند كتاب، هم‌اكنون در «بنياد فردوسي توس»،« نقد و نظريه ادبي نو» تدريس مي‌كند. اسحاقيان كه به عنوان داور در چند جايزه ادبي نيز حضور داشته، تاكنون بيش از پانزده كتاب در زمينه ‌نقد و نظر و شناختنامه ‌نويسندگان مختلف منتشر كرده است؛ كتاب‌هايي كه همگي با استقبال محافل ادبي و محيط‌هاي دانشگاهي مواجه شده‌اند. كتاب‌هايي چون
از خشم و هياهو تا سمفوني مردگان، نقد و بررسي آثار سيمين دانشور، نقد و بررسي آثار محمدعلي جمالزاده، نقد و بررسي آثار احمد محمود، نقد و بررسي آثار جلال آل‌احمد و بوطيقاي نو و هزار و يك شب» برخي از آثار منتشر شده اين فعال فرهنگي هستند.

 

شما از آن جمله نويسندگان و منتقداني هستيد كه علاوه بر انتشار چندين كتاب در بررسي آثار نويسندگان مختلف، سال‌ها به عنوان استاد، در چند دانشگاه كشور هم مشغول تدريس بوده‌ايد. پرسش نخست من در مورد وضعيت ادبيات معاصر در محيط‌هاي دانشگاهي است و اينكه تا چه اندازه پذيرش از سوي دانشجويان در اين رابطه وجود دارد. تجربيات شما در سال‌هايي كه ادبيات تدريس مي‌كرديد، چگونه بود؟

با سلام و سپاس از گفت و شنود صميمانه شما. من پانزده سال در دانشگاه‌هاي آزاد اسلامي (بيرجند، فردوس و مشهد) و دانشگاه پيام نور (فريمان) و دانشگاه فردوسي (مشهد) به عنوان مدرس مدعو و به صورت حق‌التدريسي تدريس كرده‌ام. بيشتر مواد درسي، متون كلاسيك و تنها اندكي از آن، نقد ادبي و ادبيات معاصر بوده است. متاسفانه در بيش از سي سال گذشته (1366) كه تدريس خود را شروع كردم، تنها منبع رسمي در نقد ادبي، كتاب «نقد ادبي» زنده‌ياد دكتر عبدالحسين زرين‌كوب و تنها منبع رسمي براي تدريس «ادبيات معاصر» كتاب «چون سبوي تشنه» تاليف آقاي دكتر جعفر ياحقي بود كه هيچ‌كدام اصلا مرا خشنود نمي‌كرد. در عين حال، هنوز آن بضاعت علمي هم در من نبود كه درسنامه شخصي و مستقلي داشته باشم. نخستين منبع، به‌شدت قديمي و سنتي و آن هم محدود به حوزه شعر و دومين منبع، به‌شدت محافظه‌كارانه و رسمي بود و نگاهي كهنه داشت. محدوديت‌هاي موجود در دانشگاه‌ها در تدريس علوم انساني از يك سو و احتياط بيش از اندازه استاد و دانشجو در طرح دقايق مربوط به ادبيات معاصر- كه عرصه پيكار سنت و مدرنيته است- از‌جمله مشكلات اصلي در تدريس ادبيات معاصر اندكي پيش از انقلاب مشروطه تا اكنون در دانشگاه‌ها است. با وجود بي‌علاقگي طبيعي‌اي كه بر فضاي فرهنگي ايستاي ما چيره است، به محض اينكه دانشجويان دريابند استاد به گنجينه تجربيات شخصي خود متكي است و جور ديگري به مسائل ادبي نگاه مي‌كند و ذهنيتي كليشه‌اي و رسمي ندارد و انديشه‌اي مدرن و به روز دارد، از طرح ديدگاه تازه استقبال مي‌كنند. يك تجربه شخصي در سخنراني به مناسبت سالگرد درگذشت «جلال آل‌احمد» در «دانشكده ادبيات و علوم انساني دكتر علي شريعتي» مشهد به من نشان داد با وجود بسياري موانع و بي‌علاقگي‌ها، به محض اينكه من كتاب تازه خود را با عنوان «نقد و بررسي آثار جلال آل‌احمد» (تهران: انتشارات نگاه، 1393) معرفي كردم و به نقد ذهنيت رمان «نون والقلم» پرداختم، با استقبال شگفت‌انگيز دانشجويان كارشناسي، كارشناسي ارشد و دكتري مواجه شدم؛ به گونه‌اي كه از من تقاضا كردند كلاس‌هاي نقد ادبي يا «بوطيقاي نو» را در «قطب علمي» دانشكده برگزار كنم اما اين استقبال، دولت مستعجل بود. استقبال، به خاطر ديدگاه پويا و مستقل من بود و ناپايداري اين دوره تدريس، در فضاي فرهنگي ايستاي ما ريشه داشت. امروزه دانشجويان، انگيزه‌اي نيرومند براي يادگيري ندارند. شمار كارآموزان ثابت من هم در «بنياد فردوسي توس» در «مشهد» طي سه سال گذشته بسيار ناچيز و اندك بوده است. من تصور مي‌كنم اين مثال و نمود نمادين، اندكي بتواند مقصود مرا به شما بفهماند.

خيلي از دوستداران ادبيات را ديده‌ام كه پيش از مطالعه آثار نويسندگاني چون «سيمين دانشور»، «محمود دولت‌آبادي» و جلال آل‌احمد» اول كتاب شما را- كه درباره اين سه نويسنده نوشته‌ايد- مي‌خوانند زيرا معتقدند درونمايه كتاب‌هاي شما، خواندن آثار را راحت مي‌كند. نوع نگاه شما در پرداختن به يك نويسنده چگونه است و بنا بر چه نيازي به بازخواني آثار اين نويسندگان پرداخته‌ايد؟

از حُسن ظن شما سپاسگزارم. من تصور مي‌كنم خوانندگان كتاب‌ها و مقالات من در آثار چاپ شده يا فضاي مجازي به اين نكات پي برده‌اند كه نخست، من بر اساس نظريه ادبي نو به خوانش و نقد اثر ادبي مي‌پردازم؛ مثلا در همين كتابي كه از آن نام بردم، من در خوانش داستان كوتاه «شوهر امريكايي» آل‌احمد از رويكرد ساختارگرايانه و ساختارشكنانه S / Z «رولان بارت» در تحليل داستان كوتاهي از «بالزاك» با عنوان «سارازين» استفاده كرده‌ام؛ يعني يك بار بر پايه پنج رمز «بارت» به تحليل ساختگرايانه آن پرداخته‌ام يعني آنچه از ظاهر متن برمي‌آيد و بار دوم با رويكرد ساختارشكنانه، به نقد و رد آن معني و مفهومي پرداخته‌ام كه از دل و ناخودآگاه متن برمي‌آيد و ديدگاه سنتي، محافظه‌كارانه و فاناتيك نويسنده را مورد ترديد قرار داده‌ام. اينگونه خوانش، ارزش علمي دارد چون هنجارمند است و تجربه خوانش‌هاي متعدد من بر پايه همين الگوي خوانش، صحت و ارزش كاربردي نظريه «بارت» را بر من ثابت كرده است. اما نكته دوم، اين است كه من در خوانش متن، به ذوق و سليقه شخصي خود اعتماد نمي‌كنم و آنچه مي‌نويسم، مستند است؛ يعني من مستقيما به متن انگليسي مقاله بلند «بارت» مراجعه مي‌كنم، نه آنچه از ترجمه‌هاي نارسا برمي‌آيد. اين گفته به هيچ‌وجه به اين معني نيست كه منتقد ادبي كاملا از ذهنيت خود جدا مي‌شود؛ بلكه به اين معني است كه من براي ديدگاه و خوانش خود، هنجارهايي دارم كه خود وضع نكرده‌ام؛ بلكه يك نظريه‌پرداز برجسته در «كلژ دو فرانس» فرانسه ضمن تدريس به آن رسيده است. تصور من اين است كه خواننده در مقالات من، الفباي بوطيقاي نو را مي‌آموزد و با اين بضاعت علمي، خود راه خويش را براي خوانش مي‌يابد.

يكي از كتاب‌هاي شما- كه بسيار كنجكاوي‌برانگيز بود- كتاب «از خشم و هياهو تا سمفوني مردگان» است؛ البته ديگران هم مقالاتي در اين باره نوشته‌اند و خيلي‌ها هم اعتقاد دارند «سمفوني مردگان» نوعي برداشت آزاد از «خشم و هياهو» است. نگرش شما در اين كتاب چيست و از چه زاويه‌اي به اين دو اثر، نگاه كرده‌ايد؟

در اينكه «سمفوني مردگان» زير تاثير مستقيم «خشم و هياهو»ي «فاكنر» نوشته شده، كوچك‌ترين ترديدي نيست و آنان هم كه تصور مي‌كنند رمان آقاي «معروفي» زير تاثير يكي از داستان‌هاي «نادر ابراهيمي» نوشته، بر خطايند. من هنگامي اين كتاب را مي‌نوشتم كه تنها يك منبع اينترنتي به زبان انگليسي در مورد «خشم و هياهو» يافتم اما سال‌ها بعد وقتي كتابي با عنوان «با بوطيقاي نو در خشم و هياهو» را مي‌نوشتم- كه هنوز انتشار نيافته است- هزار صفحه متن به زبان انگليسي درباره اين اثر ديدم كه دست‌كم دويست صفحه آن را ترجمه كردم كه اگر خدا بخواهد، روزي انتشار خواهد يافت اما مي‌توانيد متن كامل آن را در سايت «مرور» مطالعه كنيد. پس از نوشتن اين كتاب، من ديگر بار به سراغ «سمفوني مردگان» رفتم و كتابي با عنوان «با بوطيقاي نو در سمفوني مردگان» نوشتم كه كوچك‌ترين شباهتي به خوانش قبلي من نداشت و من آن را براي آقاي «معروفي» فرستادم تا در «سايت گردون آكادميك» ايشان انتشار يابد كه متاسفانه مستقيما قابل دسترسي نيست. من در اين كتاب به نقاط قوت و ضعف اين رمان پرداخته‌ام. به باور من، شخصيت «آيدين» پس از مسموميت او خوب پرداخت نشده و كوچك‌ترين شباهتي به ذهنيت ماليخوليايي اما دلالتگر «كونتين» در «خشم و هياهو» ندارد. شخصيت «يوسف» اصلا نمادين نيست و ضعف‌هاي جدي دارد كه من به گونه‌اي مشروح آنها را برشمرده‌ام. با اين همه و در جمع‌بندي نهايي، اثري خوش‌ساخت و ارزشمند است.

يادم هست زنده‌ياد «فتح‌الله بي‌نياز» هميشه از شما به عنوان «پنجره‌اي نو در نقد ادبي» ياد مي‌كرد و شاگردان‌شان را ترغيب به مطالعه آثار شما مي‌كردند. بر همين اساس، اين پرسش برايم پيش آمده كه به عنوان يك منتقد صالح، كمرنگ شدن نقد در زمانه ما را بيشتر در چه عواملي جست‌وجو مي‌كنيد و منتقدان چرا ديگر مانند گذشته به تحليل آثار ديگران نمي‌پردازند؟

جناب آقاي مهندس «بي‌نياز» نسبت به همگان به طور اعم و در راستاي من به طور اخص لطفي بيكران داشته‌اند. اما در مورد «كمرنگ شدن نقد» بايد به چند نكته دقت داشت. لازمه نقد و نقادي و پرداختن به نظريه انتقادي، وجود دموكراسي است. مي‌توانيد مطمئن باشد اگر در يونان باستان باور به دموكراسي و تعدد و تكثر آرا وجود نمي‌داشت، اين اندازه فيلسوف و نظريه‌شناس و شاعر و تراژدي‌نويس و حماسه‌سرا و كمدي‌پرداز پرورش نمي‌يافت. وجود تسامح و تساهل فكري، شرط لازم خلق آثار علمي، ادبي، هنري و فلسفي است. جامعه ما به اين اعتبار، متاسفانه نقد را برنمي‌تابد. يك نمونه بارز، حذف يك مقاله من در همين كتاب «نقد و بررسي آثار جلال آل‌احمد» است كه در آن، به رمان كوتاه «سنگي بر گوري» پرداخته بودم و آن را به عنوان چند نوع ادبي «خود- زندگي‌نامه»، «تراژدي» و «حديث نفس» مورد خوانش قرار داده بودم. چنان كه مي‌دانيد كتاب «سنگي بر گوري» مجوز انتشار دارد و در دسترس همگان و آزاد است اما از آنجا كه اين اثر به مساله عقيمي نويسنده‌اش مي‌پردازد، از كتاب من حذف شد؛ يعني آقاي «فريد مرادي» در انتشارات نگاه گفتند شرط دادن مجوز انتشار، حذف اين مقاله از كتاب شما است كه طبعا من هم از خيرش گذشتم. ببينيد تنگ‌نظري، تا كجاست! دومين دليل به باور من، كم يا بي‌مايگي منتقدان ادبي است. در كشور گل و بلبل، هر مترجم و داستان‌نويس و شاعري به خود حق مي‌دهد نقد بنويسد و خود را منتقد ادبي معرفي كند؛ البته همه اينان حق دارند درباره اثري، نظري داشته باشند، اما اينان «منتقد ادبي» به شمار نمي‌آيند. منتقد ادبي تنها به كسي اطلاق مي‌شود كه بر همه رويكردها و نظريه‌هاي ادبي و انتقادي امروز غرب اِشراف داشته، دست‌كم بر يك زبان اروپايي مسلط باشد. نكته سوم اين است كه ما فضايي باز براي گفتمان ادبي و انتقادي نداريم و افزون بر اين، جريان‌هايي هم وجود دارند كه فضاي فرهنگي را يا تنگ مي‌كنند يا مي‌آلايند. با اين همه به شهادت آنچه به‌ويژه در فضاي مجازي مشاهده مي‌شود، نشانه‌ها و قرايني ثابت مي‌كند كه اينچنين نااميد هم نبايد بود. در آن سوي تنگ‌نظري‌ها و تنگناها، شماره منتقدان ادبي كه نگاهي مدرن، پويا و كارشناسانه به آثار و شخصيت‌هاي ادبي دارند، اندك نيستند چه در داخل چه در بيرون از مرزهاي‌مان. در مورد منتقدان گذشته هم زياد نبايد اغراق كرد. آنچه به عنوان نقد ادبي از گذشته به ميراث برده‌ايم، بسيار اندك است، زيرا در نيم قرن اول ما، نقد و نظريه ادبي نو وجود نداشته است. نقدها در وجه غالب يا سليقه‌اي و شخصي بوده يا سياسي- عقيدتي. كافي است به «قصه‌نويسي» و «طلا در مس» به عنوان‌ ام‌الكتاب‌هاي نقد نظري و عملي ما در گذشته نظر كنيد تا ببينيد از دموكراسي و مدرنيته و نظريه ادبي و انتقادي معاصر رايج در غرب در آن چه مي‌بينيد. منتقدان ادبي ما در گذشته يا مانند «شاملو»‌ي عزيز، دكتر مهدي «حميدي شاعر را بر‌دار شعر خويشتن آونگ» مي‌كرده‌اند كه چرا اين اندازه غزليات عاشقانه مي‌سرايد زيرا مانند آن شاعر خيلي متعهد و موظف باور داشته‌اند هنگام «هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست» و اين منتقد و مترجم و نويسنده، به سر وقتِ «فريدون توللي» و «ابراهيم گلستان» و «سهراب سپهري» مي‌رود تا آنان را يا به چوب ببندد يا به نيش زبان بيازارد و بنكوهد: «بيا اين داوري‌ها را به پيش داور اندازيم». وقتي در خوانش متن و اثري به جاي رويكردهاي نقد ادبي معاصر به سليقه فردي و تلقي عقيدتي خود آهنگ مي‌كنيم، يا به جاي نقد اثر بر پايه نظريه ادبي به نكوهش صاحبِ اثر مي‌پردازيم، نتيجه‌اش همان ميراث نقد ادبي تنگ‌نظرانه گذشته مي‌شود؛ سوءتفاهمي كه خوشبختانه دارد برطرف مي‌شود.

در بررسي‌هايي كه شما انجام داده‌ايد، مي‌توان روند رشد ادبيات داستاني را از «جمال‌زاده» تاكنون مشاهده كرد. به گمان شما، ادبيات داستاني ما در حال حاضر چرا آنگونه كه بايد و شايد، راهي به بيرون از مرزها پيدا نمي‌كند و چرا هنوز هم سقف داستان‌نويسي ما را نويسنده‌اي چون «هدايت» در جهان تعيين مي‌كند؟

تا اثري به يكي از زبان‌هاي پرمخاطب اروپايي و امريكايي (فرانسه، انگليسي، آلماني و اسپانيايي) ترجمه نشود، امكان ندارد در سطح جهاني شناخته شود و مورد ارزيابي قرار گيرد. آنان كه جايزه «نوبل ادبي» دريافت مي‌كنند، همان‌هايي هستند كه آثارشان دست‌كم به يك يا دو زبان انگليسي و فرانسوي ترجمه شده است. اگر «كوندرا» آثار خود را به زبان فرانسه نمي‌نوشت، يقينا در ادبيات جهان شناخته نمي‌شد. آثار نويسندگاني چون «پاموك» (برنده نوبل ادبي در 2006)، «ياشار كمال» و «نجيب محفوظ» (برنده نوبل ادبي در 1988) تنها با ترجمه انگليسي يا فرانسه آنها به جهانيان معرفي شد. حتي نويسندگاني چيني مانند «گائو شينجيانگ» و «گوان موئه» (با نام مستعار «مو يان»)- كه به ترتيب در سال‌هاي 2000 و 2010 برنده جايزه نوبل ادبي شدند- هنگامي توانستند خود را به جهانيان معرفي كنند كه آثارشان به زبان فرانسه انتشار يافت. اگر «روژه لسكو»، «بوف كور» را در 1331 به فرانسه و «پي. دي. كاستلو» در 1958 به انگليسي ترجمه نمي‌كردند، در مقياس جهاني ناشناخته مي‌ماند. آثار برجسته ما در ادبيات داستاني در «كشور گل و بلبل» به زبان بومي هم «غريب» و «مظلوم» مي‌ماند تا چه رسد به اينكه به زبان‌هاي فرانسه و انگليسي ترجمه شود. كدام نويسنده برجسته‌اي را در ايران مي‌شناسيد كه اين تمكن مالي را داشته باشد كه آثار خود را به يك يا دو زبان فرانسه و انگليسي هم ترجمه كند؟ ترجمه آثار برجسته ادبي تنها از عهده دولت‌ها و آن‌هم دولت‌هايي برمي‌آيد كه دغدغه جهاني شدن فرهنگ خود را دارند. با اين همه من- كه با اين آثار برجسته بيش و كم آشنايي دارم- به شما اطمينان مي‌دهم شمار آثاري از داستان كوتاه و رمان- كه شايسته ترجمه به زبان‌هاي فرانسه و انگليسي هستند- اندك نيست.

از آنجايي كه شخصا «صادق چوبك» را دوست دارم، بيشتر مطالب شما را درباره ايشان خوانده‌ام. براي خوانندگان ما بگوييد چرا خواندن آثار «چوبك» را هميشه توصيه مي‌كنيد؟

به حُسن سليقه شما تبريك مي‌گويم اما نمي‌دانم كجا مطالعه آثار او را توصيه كرده‌ام اما آن را تاييد مي‌كنم. من درباره «صادق چوبك» كتابي دارم كه گويا مجوز چاپ نيافته است. «چوبك» نويسنده‌اي مدرن، جهاني، مردمگرا و خلاق بود. او با اشراف بر زبان انگليسي از نوجواني توانست با ادبيات داستاني ايالات متحد امريكا آشنا شود و برخي از آنها را هم به فارسي برگرداند. به باور من، او چنان كه شايسته آثار او است، هنوز كشف نشده است. «سنگ صبور» او «شاهكار» او است. مي‌شود درباره آن يك كتاب نوشت، هرچند مترجم گرانمايه «نجف دريابندري» آن را مايه آبروريزي ادبيات داستاني ايران مي‌داند؛ همان‌گونه كه «بوف كور» را هم تعبيري از «انحطاط» (دكادنس) معرفي مي‌كند. داستان كوتاه به معني دقيق اصطلاح و به عنوان يك «نوع ادبي» در آثار او بايد مطالعه شود كه «پيرهن زرشكي»، «نفتي» و «چرا دريا توفاني شد؟» از اين جمله‌اند. «رآليسم» او اندكي تلخ است، زيرا مي‌كوشد زشتي‌هاي زندگي را برجسته‌تر نشان دهد تا در انديشه چاره‌گري آنها باشيم. اينكه منتقديني چون «دست‌غيب» و «ميرعابديني» و «ميرصادقي» او را به خاطر رگه‌هاي ناتوراليستي‌اش نكوهيده‌اند، نشانه ناآشنايي آنان با «ناتوراليسم» از يك‌سو و چيرگي ذهنيت كليشه‌اي ماركسيسم عاميانه آن روزگار از سوي ديگر است. ناتوراليسم او از نوع «زولا»يي نيست؛ ملايم‌تر است. او زير تاثير ادبيات معترض امريكا در آستانه ركود اقتصادي در سال‌هاي 1932-1929 و سال‌هاي بعد آن است كه نويسندگان برجسته‌اي چون «تئودور درايزر» و «استفن كرين» و «اشتين بك» خلق كرد. به‌شدت مردمگرا است اما پوپوليست نيست. استادم دكتر «پرويز ناتل خانلري» داوري درست و دقيقي از ناتوراليسم او ارايه كرده است: «فضله سگ را مي‌توان نديد و از كنارش گذشت اما نمي‌شود منكر وجود آن شد.» اين استاد، طرح و توصيف و تكيه بر ظواهر خوشايند زندگي را در يك اثر ادبي، از جمله ويژگي‌هاي «ادبيات بازاري» مي‌دانست. او بيطرفي «چوبك» را در توصيف رخدادها و شخصيت‌هاي اين داستان‌نويس مي‌ستايد و مي‌افزايد: «در همين قسمت‌ها زبردستي نويسنده آن منظره ساده را- كه همه روزه با نظاير آن رو‌به‌رو مي‌شويد- چنان زنده و برجسته نشان داده كه خواننده را مجذوب مي‌سازد». «چوبك» در «سنگ صبور» آشكارا مي‌گويد طبقات متعين (مرفه و توانگر) نويسندگاني متعين چون «علي دشتي» (نماينده مجلس شوراي ملي و بعدها سناتور و نويسنده مجموعه داستان «فتنه») دارد و من هم مي‌خواهم «نويسنده گداها» يا طبقات آسيب‌پذير و له‌شده جامعه باشم. زبان داستان‌هاي او به‌ويژه در داستان‌هاي كوتاهش در ادبيات داستاني ما تالي ندارد.

اين روزها مشغول چه كارهايي هستيد و كي منتظر كتابي تازه از شما باشيم؟

اين روزها، مشغول مطالعه ده‌ها عنوان كتاب (مجموعه داستان، رمان)‌ي هستم كه بايد براي داوري «جايزه مهرگان ادب» آماده شود اما در كنار آن، گاه مقالاتي در مورد داستان‌هاي كوتاه و بلندي مي‌نويسم كه يا در دوره قبل و دوره كنوني جايزه مهرگان ادب مطالعه كرده‌ام كه از اين ميان «رمان مريخي فرهاد كشوري به عنوان رمان گروتسك»، «رمان نيناي شيوا ارسطويي به عنوان رمان كيچ»، «رمان سپيدتر از استخوان حسين سناپور»، «گفتمان قدرت با هنرمند در داستان كوتاه انكار فرهاد كشوري»، «خوانش رمان تاريخي بهشت و دوزخ جعفر مدرس صادقي با رويكرد تاريخگرايي نو»، «از هنر رمان كوندرا تا كاشف روياي دكتر جمشيد ملك‌پور»، «خوانش جامعه‌شناختي سال‌هاي ابري درويشيان» و مقالاتي كه بيرون از اين پهنه بوده‌اند مانند «خوانش فرويدي مرگ در ونيز توماس مان»، «دستور زبان روايت در جنوب مرز موراكامي»، «سيماي طالبان در خوانش جامعه‌شناختي شهربندان دكتر جواد مجابي»، «خوانش اسطوره‌اي رمان خسرو خوبان رضا دانشور» از ديگر مقالات برجسته‌ترند و تمامي آنها در دو سايت «مرور» و «حضور» به چاپ رسيده‌اند و از شمار آخرين يا تازه‌ترين مقالاتم بوده‌اند. اما در مورد آثار در دست انتشار از دست‌كم بيست عنوان كتابي ياد بايد كرد كه بايد براي چاپ‌شان ناشر يا ناشراني بيابم و با اين وضع بازار كتاب و انتشار و گرفتن مجوز كمتر اميدي به نشر آنها پيش از مرگ دارم. چهار عنوان كتاب من كه «انتشارات نگاه» در مورد «آل‌احمد» و «جمالزاده» و «دانشور» و «محمود» بدون ويرايش و پر از غلط و نمايه منتشر كرد، چهار سال در وزارت ارشاد خاك خورد و از زندگي بيزارم كرد. زندگي ما آزادگان، مردن تدريجي است: «مهلتي بايست تا خون شير شد».

و حرف آخر...

با توجه به حجم انبوه آثاري كه يا خود مي‌خوانم يا براي داوري جهت «جايزه مهرگان ادب» مطالعه مي‌كنم، متوجه جريان‌هايي در نوشتن و انتشار و آوازه‌گري آثاري مي‌شوم كه خبر از بادهاي سرد پاييزي مي‌دهند. شمار كلاس‌هاي داستان‌نويسي به گونه‌اي بي‌سابقه افزايش يافته است. فارغ‌شدگان از اين كلاس‌ها، آثاري توليد مي‌كنند كه در وجه غالب، وحشتناك است. نخستين ويژگي اين فارغ‌التحصيلان از كلاس‌هاي خيلي فشرده در وجه غالب، فقدان خلاقيت هنري است. كلاس‌هاي داستان‌نويسي مي‌تواند كارآموزان را با شماري از شگردها و سازه‌هاي داستان‌نويسي آشنا كند اما نمي‌تواند سويه‌هاي پيچيده زندگي را به آنان بياموزد. تجربي نوشتن، نياز به تجربه زندگي دارد و آنكه هنوز زندگي فردي و اجتماعي را تجربه نكرده، نمي‌تواند تجربه هنري داشته باشد. بسياري از داستان‌هاي كوتاه و بلند امروز، تجربه زيسته ندارد و تنها به معدودي شگردهاي روايي محدود مي‌شود كه ساختگي و تحميلي بودن‌شان، از بند بند داستان آشكار است و بيشتر به همان پوسته نازك و سرخرنگ اما چشم نواز تربچه شبيه است كه زيرش سفيد و پوك است و چيزي براي گفتن و عرضه به خواننده ندارد. من گاه يك فصل از اينگونه رمان‌ها را نمي‌توانم بيشتر بخوانم و كنار مي‌گذارم. بخش اعظم مدرسان امروزي در اينگونه كلاس‌ها، بيسواد و كم‌مايه‌اند. بيشتر اين كلاس رفتگان، دستور زبان فارسي را در سطح دوره دبيرستان هم نمي‌دانند. اگر از نظر املايي هم تصحيح شود، صفر هم نمي‌گيرند؛ از نظر سجاوندي كه جاي خود دارد. اين به اصطلاح نويسندگان تجربي، راهي به اعماق زندگي نمي‌يابند و هويت ملي ندارند. با داستان «بازي» مي‌كنند نه اينكه داستان از درون‌شان بجوشد و سرريز كند. تنها به ياري شگردهاي پست مدرن كاذب و بازي با واژگان و جريان سيال ذهن و رآليسم جادويي دروغين داستان مي‌نويسند. افزون بر اينها، اينان از نظر جهان‌بيني و تلقي از جامعه خود، شناختي بسيار ناچيز دارند. رنجي نكشيده‌اند تا رنج طبقات و لايه‌هاي اجتماعي آسيب‌پذير جامعه را درك كنند. از ديناميسم تحول جامعه آگاهي ندارند و نمي‌دانند در خدمت كدام طيف اجتماعي و قدرت قرار دارند. نمي‌دانند كدام نيروها به آنان سمت و سو مي‌دهند و چگونه بازيچه مي‌شوند. «داستان كيچ» و ادبيات داستاني مبتذل و بازاري و بي‌خاصيت و خنثي در وجه غالبش، از جمله فرآورده‌هاي اين كلاس‌ها است. بيشتر جذب محافل ناشناخته مي‌شوند تا احساس قدرت و منزلت اجتماعي كنند. مي‌نويسند تا احساس كنند وجود دارند نه اينكه بنويسند تا چيزي را در ذهن مخاطب تغيير دهند و بر جامعه اثر بگذارند. اينان پس از نوشتن يك اثر داستاني، بر نوشته خود دل مي‌نهند و به خيال انتشار آن مي‌افتند. چه بسيار داستان‌هايي كه پس از توليدشان، بعد از چندي از چشم خود نويسندگان‌شان مي‌افتد. انتشار اثر هرچند وسوسه‌اي دل‌انگيز اما خطرناك است. بگذاريم آثارمان ته‌نشين شود و زمان بر آن بگذرد. بعد خود درمي‌يابيم كه تا چه اندازه سخيف نوشته‌ايم و نوشتن را سرسري گرفته‌ايم. بنويسيم براي آنكه پاره كنيم و به دور ‌ريزيم. اين دلبستگي به نوشتن و جنونِ انتشارِ بي‌درنگ در مجله و چاپش به صورت كتاب، بي‌مسووليتي در قبال نوشتن و خواننده و دست‌كم گرفتن او است. من خود يك دوره كوتاه به تدريس نقد ادبي در كلاس‌هاي داستان‌نويس مي‌پرداختم كه نهادي دولتي داير كرده بود. اينان به جاي يادگيري هنجارهاي داستان‌نويسي نويسندگان برجسته ما، بيشتر مشتاق بودند داستان‌شان خوانده، ستايش و چاپ شود. هيچ‌يك از آنان كوچك‌ترين شوقي به يادگيري نداشتند. داستاني كه تجربه‌اي تازه از زندگي و حيات اجتماعي به خواننده نياموزد، داستان نيست. داستاني كه خواننده را مدت‌ها درگير رمزگشايي از معاني پنهان‌تر اثر نسازد، داستان نيست. داستاني كه افق ذهنيت اجتماعي خواننده را فرانبرد، داستان نيست. كاش فرصتي ‌بود تا درباره تجربه خود از مطالعه چنين آثاري در محدوده كتاب‌هايي كه براي داوري در «جايزه مهرگان ادب» داشته‌ام، بيشتر، شفاف‌تر و مستندتر مي‌گفتم. با سپاس بسيار از امكاني كه برايم فراهم كرديد تا اندكي درد دل كنم.

 


اين به اصطلاح نويسندگان تجربي، راهي به اعماق زندگي نمي‌يابند و هويت ملي ندارند. با داستان «بازي» مي‌كنند نه اينكه داستان از درون‌شان بجوشد و سرريز كند. تنها به ياري شگردهاي پست‌مدرن كاذب و بازي با واژگان و جريان سيال ذهن و رآليسم جادويي دروغين داستان مي‌نويسند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون