روز دهم
شرمين نادري
هواي تهران يك جوري كثيف است كه آدم ياد رختهاي نشسته ميافتد، انگار نه انگار اين آسمان را دو هفته تمام توي تشت پر از باران شستهاند، خاكستري مايل به آبي يا آبي مايل به سياه شده و دلش يك جوري گرفته كه به خيالم هرگز باز نشود.
همين است كه پاي بيقرارم بيقرارتر ميشود، لابد دلم يك جوري ربط دارد به آسمان و پايم هم ربط دارد به دلم.
راه افتادهام بروم سركلاس، به بچهها نوشتن درس ميدهم، كاش ميشد مجبورشان كنم كه به جاي نويسندگي گاهي راه بروند.
به قول يكيشان درسشان ميدهم كه مثل هاروكي موراكامي هم بدوند وهم بنويسند گرچه در اين درس تنبلند و بيشتر وقتها حوصله تكان خوردن ندارند، يكيشان ميگويد هوا كثيف است و راه رفتن خطرناكتر از نشستن، گمانم راست ميگويد، آن يكي ميگويد مادرم گفته تا دانشجو نشوي نميشود تنهايي جايي بروي، گمانم اين يكي هم راست ميگويد، يكي ديگرشان هم ميگويد حوصله ندارم، گمانم حتي اين يكي هم حق دارد.
دارم اينها را با خودم ميگويم كه ميرسم به سركوچه موسسه و ميبينم پسرك ايستاده و نگاهم ميكند.
قدش بلند نيست و چشمهايش سياهتر از چشمهاي يك بزرگسال است و البته توانايي عجيبي در نوشتن دارد، هميشه لباس سبز ميپوشد و وقتي ميخندد روي صورتش چال قشنگي ميافتد. ميگويم داري راه ميروي؟
ميگويد همين را يادم داده بودي، دارم فكر ميكنم، بعد ميگويد شايد ديگر نيايم سركلاست، ميگويم بيا برويم تا موسسه كه حرفي نميزند و همراه من ميآيد، خوب كه نگاه كني كولهپشتي كوچكش انگار پر است از آجر.
ميگويم انگار بار هستي داري، ميگويد چي هست؟ بعد ميگويد كنكور دارم و مادرم خيال ميكند قصه نوشتن به درد آينده آدم نميخورد، ميگويم تنها چيزي كه به درد آدم ميخورد قصه است ولي مادرها اغلب حق دارند.
دوتايي تا موسسه ميرويم، تند و بيحرف و آسمان همينطور با صورت نشسته و سياهش نگاهمان ميكند.
بعد اما سر پلههاي قديمي موسسه صدايش ميكنم و ميگويم بچه جان فرقي نميكند چه رشتهاي بخواني، آسمان را ببين، وقتي سياه ميشود هم باز آسمان است كه ميخندد و ميگويد هميشه به جاي حرف زدن داري قصه ميبافي و ميدود سركلاس، صداي خندهاش كه ميآيد يواشكي براي خودم گريه ميكنم.