• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4261 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۹ آذر

قصه عجيب‌ترين چيزهايي كه تا حالا شنيده‌ايد

معجون

جان كالي‌ير

آلن اوستن كه چون بچه گربه‌اي دستپاچه بود، از پلكان تاريك و جيرجيركن ساختمان پل بالا رفت و مدتي طولاني در فضاي تار جلوي درها به جست‌وجو پرداخت تا عاقبت نام موردنظر را، گنگ و مبهم، روي دري تشخيص داد.

همان‌گونه كه گفته بودند در را با فشار باز كرد. اتاقي محقر و كوچك در برابرش رخ نمود. جز يك ميز ساده‌ آشپزخانه، يك صندلي گهواره‌اي و يك صندلي معمولي اثاث ديگري در اتاق نديد. رديفي از قفسه‌ها، با حدودا يك دوجين بطري و تُنگ، به يكي از ديوارهاي نخودي رنگ و كثيف پشت داده بود. پيرمردي روي صندلي گهواره‌اي نشسته بود و روزنامه مي‌خواند. آلن بي‌آنكه كلمه‌اي بر زبان آورد كارتي را كه به او داده بودند تحويل پيرمرد داد.

مرد سالخورده در كمال ادب گفت: «بفرماييد بنشينيد آقاي اوستن. از آشنايي با شما خوشوقتم.»

آلن به حرف درآمد و پرسيد: «حقيقت دارد كه شما يك معجون مخصوص داريد كه ... تأثيري خارق‌العاده بر انسان مي‌گذارد؟»

پيرمرد در پاسخ گفت: «آقاي عزيز، اجناسي كه من براي فروش دارم چندان زياد نيستند. دليلش هم ساده است: من با محلول‌هاي ضد يبوست و دندان‌درد سروكاري ندارم. از طرفي، از همين اجناس محدود من مي‌توان استفاده‌هايي مختلف كرد. بطور دقيق اگر بخواهم بگويم، هيچ كدام از محصولات من تأثيرشان عادي نيست.»

آلن لب باز كرد و گفت: «خوب، حقيقتش اين است كه ...»

كه پيرمرد توي حرفش پريد و گفت: «براي نمونه اين يكي...» و در همان حال دستش را به طرف يكي از بطري‌هاي قفسه دراز كرد. «اين محلول مانند آب بي‌رنگ است و طعم چنداني ندارد. در قهوه، شير، شراب و خلاصه هر نوشيدني ديگر حل مي‌شود و اثري از خود به جا نمي‌گذارد. اين نكته را هم اضافه كنم كه حتي با استفاده از تمام شيوه‌هاي شناخته شده كالبد شكافي به وجود آن پي نخواهند برد.»

آلن كه بسيار ترسيده بود، بانگ برآورد: «منظورتان اين است كه ماده‌اي سمي است؟»

پيرمرد بي‌آنكه ككش بگزد، گفت: «در صورت تمايل مي‌توانيد به آن بگوييد: دستكش پاك كن. شايد دستكش‌ها را هم تميز كند، من كه خودم امتحان نكرده‌ام. يكي هم ممكن است به آن بگويد: زندگي پاك كن. خب آخر، زندگي‌ها هم گاهي احتياج به تميز كردن دارند.»

آلن گفت: «من از اين‌جور چيزها نمي‌خواهم.»

پيرمرد گفت: «از قضا بايد هم اين‌طور باشد. مي‌دانيد قيمت آن چقدر است؟ براي يك قاشق چايخوري از آن، كه اتفاقا كفايت هم مي‌كند، من پنج هزار دلار از طرف مطالبه مي‌كنم. حتي يك پني هم پايين نمي‌آيم؛ حتي يك پني.»

آلن با قيافه‌اي نگران گفت: «اميدوارم تمام تركيبات شما اينقدر گران نباشند.»

او در جوابش گفت: «نه آقاي عزيز، نه. شايسته نيست كه به فرض مثال روي يك شربت عشق چنين نرخي گذاشت. به‌ندرت مي‌توان اشخاص جواني را پيدا كرد كه خواهان شربت عشق باشند و پول هنگفتي در بساط داشته باشند. درستش هم همين است چون اگر جز اين ‌بود آنها نيازي به اين شربت پيدا نمي‌كردند.»

آلن گفت: «خوشحالم كه اين را مي‌شنوم.»

پيرمرد سخن از سر گرفت و گفت: «من از اين زاويه به قضيه نگاه مي‌كنم كه اگر مشتري از جنسي راضي باشد آن‌وقت در صورت نياز به جنسي ديگر بلافاصله سر و كله‌اش اينجا پيدا مي‌شود. فرقي هم نمي‌كند كه نرخ آن گرانتر باشد، چون حتي اگر لازم باشد پول‌هايش را پس‌انداز مي‌كند و برمي‌گردد.»

آلن گفت: «پس حقيقت دارد كه شما شربت عشق مي‌فروشيد؟»

پيرمرد در حالي كه دستش را به طرف بطري ديگري دراز مي‌كرد، گفت: «اگر قرار بود شربت عشق نفروشم كه اين حرف‌ها را براي شما نمي‌زدم. آدم فقط در يك صورت مي‌تواند خدمت بكند كه محرم و مورد اعتماد باشد.»

آلن گفت: «شربت‌هاي شما... اين شربت‌ها كه ...»

كه مرد كهن‌سال به كمك او شتافت و گفت: «نه، نه. خيال‌تان راحت باشد. تأثير آنها دايمي است و بسيار بيشتر از تحريكات آني دوام مي‌آورند؛ البته بايد يادآوري كنم كه از خصايص تحريكات آني هم برخوردارند. ماده‌اي است با تأثيري بي‌حد و حصر، مكرر و هميشگي.»

آلن كه زور مي‌زد تا محلول‌ها را با ديد علم‌پيشگان از نظر بگذراند، گفت: «دوست گرامي، آنها واقعا تحسين‌برانگيزند.»

پيرمرد اضافه كرد: «سواي اينها، به جنبه معنوي آن هم عنايت داشته باشيد.»

آلن گفت: «خواهم داشت. مطمئن باشيد.»

پيرمرد گفتارش را پي گرفت: «اين تركيبات از خود گذشتگي را جانشين بي‌تفاوتي خواهند كرد و به جاي تمسخر و تحقير، ستايش و پرستش خواهند آورد. مقدار كمي از اين شربت را به خانم جوان بدهيد تا هر اندازه كه او سرخوش و سر به هوا باشد به‌كلي منقلبش كند. طعم و رنگش را در آب پرتقال، سوپ يا نوشيدني‌هاي تركيبي نمي‌توان تشخيص داد. پس از آن خواهيد ديد كه او جز خلوت و شما خواهان هيچ‌چيز ديگري نخواهد بود.»

آلن گفت: «باور كردنش بسيار مشكل است. او علاقه‌اي عجيب به جشن و مهماني دارد.»

پيرمرد گفت: «از آن به بعد علاقه‌اش را از دست خواهد داد و آنها را فراموش خواهد كرد؛ به اين دليل كه مي‌ترسد دختران زيبا سر راه شما قرار بگيرند.»

آلن كه از خود بي‌خود شده بود ندا درداد: «يعني او واقعا به خاطر من حسادت مي‌كند؟»

- «بله، او دوست نخواهد داشت كه شريكي داشته باشد و مي‌خواهد همه‌چيز و همه‌كس شما باشد.»

- «همين حالايش هم اين‌طور است، با اين تفاوت كه خودش اهميتي نمي‌دهد.»

- «اهميت خواهد داد. بگذاريد شربت را بخورد آن‌وقت بسيار اهميت خواهد داد. به شما اطمينان مي‌دهم... موضوع جالب زندگي‌اش شما خواهيد شد.»

آلن بانگ برداشت: «از اين بهتر نمي‌شود!»

پيرمرد سخنان خود را دنبال كرد و گفت: «يكي از خواسته‌هايش اين خواهد بود كه از تمام كارهاي شما سر در بياورد. مشتاق شنيدن كلمه به كلمه‌ هر اتفاقي خواهد شد كه در طول روز براي شما رخ داده است. فكر و ذكرش اين خواهد بود كه بداند شما به چه چيزي فكر مي‌كنيد يا چرا ناگهان لبخند به لب مي‌آوريد يا چرا غم به چهره‌تان نشسته است؟»

آلن فرياد كشيد: «به اين مي‌گويند عشق!»

پيرمرد گفت: «بله، كاملا درست است. اين را هم اضافه كنم كه در مراقبت از شما وسواس عجيبي به خرج خواهد داد! حتي يك لحظه نمي‌گذارد كه احساس خستگي كنيد يا در مورد غذاي‌تان سهل انگاري به خرج دهيد يا در معرض كوران هوا قرار بگيريد. اگر يك ساعت ديرتر به خانه برسيد دست‌پاچه و هراسان خواهد شد. پيش خود فكر خواهد كرد كه كشته شده‌ايد يا براي مثال به دست يك حوري دريايي گرفتار آمده‌ايد.»

آلن كه از خوشحالي در پوستش نمي‌گنجيد با صداي بلند گفت: «سخت بتوان دايانا را با چنين رفتاري تصور كرد.»

پيرمرد جواب داد: «اصلا احتياجي نيست كه از قوه‌ تصورتان استفاده كنيد و تا يادم نرفته است بگويم كه چون حوريان دريايي هميشه دور و بر ما مي‌پلكند اگر در آينده، بطور تصادفي، خطايي كوچك از شما سر بزند ابدا لازم نيست كه نگران بشويد. او درنهايت شما را خواهد بخشيد. البته بايد گفت كه از لحاظ روحي به‌شدت آسيب خواهد ديد اما به هر حال شما را خواهد بخشيد.»

آلن با حرارت گفت: «من دست از پا خطا نخواهم كرد.»

پيرمرد گفت: «بله، مسلما. منتها مي‌خواهم بگويم كه اگر هم چنين وضعي پيش آمد اصلا نگران نباشيد. او به هيچ‌وجه تقاضاي طلاق نخواهد كرد. نه، ممكن نيست! از اينها گذشته، خودش هم نمي‌خواهد كه كمترين موردي براي ناراحتي يا آشفتگي شما پديد بياورد.»

آلن گفت: «حالا بگوييد ببينم قيمت اين محلول شگفت‌آور چه‌قدر است؟»

پيرمرد گفت: «به اندازه‌ دستكش پاك كن - يا آن‌طور كه گاهي اوقات خودم مي‌گويم: زندگي پاك كن- گران نيست. قطعا نيست. قيمت آن محلول پنج هزار دلار است. براي آن حتي يك پني هم تخفيف نخواهم داد. آدم بايد پُر سن و سال‌تر از شما باشد تا قاطي آن جريانات بشود. بايد پولش را به خاطر آن پس‌انداز كرده باشد.»

آلن گفت: «از شربت عشق حرف بزنيد. قيمت آن چقدر است؟»

پيرمرد گفت: «آها، اين يكي.»

دست برد و كشوي ميز آشپزخانه را باز كرد و بطري كوچكي را با ظاهري نه چندان تميز از درون آن بيرون كشيد. «قيمتش فقط يك دلار است.»

آلن كه او را در حال پر كردن بطري تماشا مي‌كرد، گفت: «واقعا نمي‌دانم كه با چه زباني از شما تشكر كنم.»

پيرمرد در جوابش گفت: «من هم دوست دارم كه مشتري‌هايم متشكر باشند تا بعدها موقع بهتر شدن اوضاع و نياز به چيزهاي گرانبهاتر دوباره به اينجا مراجعه كنند. بفرماييد اين هم شربت شما. قدرت تأثيرش را مشاهده خواهيد كرد.»

آلن گفت: «باز هم از شما متشكرم. خداحافظ.»

پيرمرد گفت: «به اميد ديدار .»

مترجم: مجتبي ويسي

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون