قاسم با «آن زمان» و «قديمها» و «قبلا» جمله ميسازد و فعلهايش فعلهاي «از همه دنيا هواپيما ميآمد فرودگاه آبادان. بيمارستان شركت نفت اينقدر خوب بود كه بچگيهام دوست داشتم آنجا بستري شوم.» در آبادانِ قاسم خوانندههاي قديمي ميآمدند روي «استيج» سالن شركت نفت ميخواندند. در آبادانِ قاسم خانههاي شركتي محله «بوارده» و «بِرِيم» با پرچينهاي شمشاد و خيابانبنديها شكل هم و تميز، خوب خودنمايي ميكنند و هر قدر هم كه بگويد: بود و داشتيم، هر قدر هم فعلهايش ماضي باشند، حرف كه ميزند انگار آن گذشته جايي در سرش كش آمده و هنوز ادامه دارد.
سال 1380 بود كه رمان «چراغها را من خاموش ميكنم» زويا پيرزاد ياد آبادان قديم و خانههاي شركت نفت را زنده كرد. حالا هم در آبادان راويهاي زيادي هستند كه در هيبت قاسمها از آبادان قصه ميگويند و جملههايشان با «آن زمان» شروع ميشود. انگار كه در جهان موازي آبادان آنها هنوز دارد به حياتش ادامه ميدهد. قصههاي اين آدمها بوي نفت ميدهد كه به قول خودشان هر چه دارند از نفت است. در قصه آدمهاي ديگر هر چه ندارند هم از نفت است.
نفت نسلها
قاسم ميگويد كه 58 سال و 4 ماه سن دارد. 40 سال است كه در صنعت نفت كار ميكند. پدرش هم در صنعت نفت كار ميكرده و هر پنج برادرش. چهار نفر از برادرها بازنشسته شدهاند و خودش و برادرش هم تا چند ماه ديگر با صنعت نفت و شركت خداحافظي ميكنند: « آقام سال 1317 استخدام شد، جوشكار بود و در بخش تعميرات كار ميكرد. سال 1349 بازخريدش كردند. خودم در شركت نفت هم مسوول تعميرات بودهام، هم كارمند پالايشگاه، هم سرپرست واحد بعد هم شدم معاون اداره واحد پاكسازي و پروژههاي نامحدود.» بچههاي برادران و دخترش هم حالا كارمند شركت نفتند. از آن خانوادههايي كه كار شركت نسل به نسل بهشان ارث رسيده: « قبلا كار كردن شركت نفت نسل به نسل بود، حالا شده پارتيبازي، اگر آشنا داشته باشي ميتواني استخدام شوي. قبلا پدر كه فوت ميكرد پسر جايش را ميگرفت بعضيها هم مثل ما بر اساس نياز شركت و با استخدام غيرمستقيم جذب ميشدند.»
در روايت او آبادان را شركت نفت آبادان كرده است: «اصل آبادان دهكده برِيم بود. همه جا فقط نخل بود و باغ، مثل حالا كه شهر نبود. بعد شركت نفت زمينها را خريد و ساخت و توسعه داد. به خاطر نفت از تهران و اطراف تهران و شيراز و اصفهان آمدند اينجا و شدند آباداني. بچه كه بودم تابستانها دوستانم ميگفتند ميرويم ولايت، من با خودم ميگفتم ولايت كجاست؟ ما ولايت نداشتيم ما اهل آبادان بوديم. شهر ما همينجا بود.» و از همينجا ميرسد به ياد ايام گذشته: « آبادان آن زمان حرف اول را ميزد. مترو داشتيم، كارگرها را ميبرد اسكله، ميبرد پالايشگاه و تا رودخانه بهمنشير ميرفت. 22 تا سينما داشتيم. قبلا دكترهاي پالايشگاه خيلي خوب بودند. بچه كه بودم و پدرم كارمند شركت بود همهاش دلم ميخواست بروم بيمارستان بستري شوم. چون واقعا رسيدگي ميكردند. تيپشان، زيباييشان همهچيزشان خوب بود. وقتي ميرفتي آنجا به همه خواستههات رسيدگي ميكردند. حالا نه! حالا مثل قديم نيست.»مي گويد نفت به خاطر اشتغالزايي براي مردم شهر خيلي اهميت دارد: «قبلش آبادان فقط يك جزيره بود، چيزي نداشت. نفت باعث شد كه مردم به روال خاصي زندگي كنند. ما آن زمان با انگليسيها كار ميكرديم و آنها يك سيستمي به ما ياد دادند كه بهداشت ايمني، بهداشت غذايي و بهداشت كاريمان را پيش ميبرد. حالا اين روال پيش نميرود. قبلا هر منطقه يك سينما داشت، كارمند و كارگر از هم جدا بودند. كارمندها در محلههاي بريم و بوآرده داشتن و خانههاي سرنفت بودند، خانههاي چهاراتاقي و خانههاي سه اتاقه سالندار كه ما بهشان ميگفتيم سالندار فرفرهدار، خودم زمان كارگري از همان خانههاي فرفرهدار داشتم.» بعد بايد روشن كند كه خانه فرفرهدار چطور خانهاي است: «يعني پنكه داشت، به خانههايي كه پنكه داشتند ميگفتيم فرفرهدار. همه اين خانهها سيستم داشتند يعني سر رتبه كه ميرسيدي معلوم بود به چه خانهاي ميروي. خانههاي دو اتاقي مال تازه ازدواجكردهها بود، سه اتاقههاي تو در تو براي كساني كه عيالوار بودند و امتياز پايينتري داشتند. همهچيز رتبهبندي بود نه مثل حالا كه يارو اگر پارتي داشت صاحب خانه هم بشود.»
نفت مثل نان براي او نشان بركت است« ما هر چه داريم به خاطر نفت داريم. آن زمان در مورد نفت خيلي صحبت ميكردند. همهچيز با نفت كار ميكرد، مادرم روي پريموس غذا ميپخت.» حالا موتور خاطرهها و «يادش بخير»ها گرم شده و ميرسد به تعريف كردن از اينكه چطور با خارشتر كولر درست ميكردند و حتي لباس شستن در تشت هم قاطي خاطرات خوب گذشتهاش روايت ميشود: «قبلا اصلا پشهكوره نداشتيم. هواپيماها مستقيم ميرفتند به خارج از كشور ولي حالا هيچي نداريم. خيلي به ما كم لطفي كردند.» نفت حتي آلودگياش هم براي قاسم نعمت است: «اصلا اين آلودگي نباشد نميتوانم زندگي كنم. همين حالا همكاراني كه بازنشسته شدهاند ميآيند دور پالايشگاه تاب ميخورند به خصوص در خيابان پتروشيمي. شايد براي جديدها آلودگي مشكل باشد. ما اما عادت كردهايم.» بعد ميگويد كه عمر نفتيها كوتاهتر است و تا 65 يا 70 سال بيشتر نميرسد. و باز هم فكر ميكند كه نفت بركت است؟ «بله كه بركت است. بچههايم را به همين دليل به جايي رساندم، درس خواندند اگر نفت نبود كه كار نداشتيم. آن موقع از همه قشري در پالايشگاه بودند، همه انگليسي و عربي ياد ميگرفتند.» اگر دست او بود همين حالا هم با نفت جوانها را مشغول ميكرد: « نفت را ميدادند دست من جوانها را ميكشيدم به كار. ما ديگر بايد بشويم مشاور. در زمان سابق اگر يك نفر ميخواست بازنشست شود قبلش كارآموز ميآمد كنارش كار ياد ميگرفت، من 18 ماه ديگر بازنشست ميشوم اما ديگر كسي كنار دستم نيست كه ياد بگيرد. ديگر به تجربه نگاه نميكنند، مدرك را ميبينند اما ديگر نميدانند با مدرك تنها چه كارخرابيهايي ممكن است پيش بيايد.»
فرودگاه همه هواپيماهاي دنيا
يك قاسم ديگر هم هست كه پايش به شركت نفت نرسيده، اين قاسم گوشه بازار يك قفس مرغ دارد و يك پيت فلزي با چهار تا حفره، سر مرغها را كه ميبرد، جاي خالي سر را ميگذارد روي حفره كه خون بدود به سمت پايين و لابهلاي تكان خوردنهاي مرغ بيسر مشغول جدا كردن پاها ميشود و كندن بالها. «اينجا؟ به اينجا ميگويند بازار لِين هفت.» مشترياش ميگويد: «يعني همان لاين، خيابان، خيابان هفتم.» برادرش كارمند شركت بوده، خودش هم ثبتنام كرده اما چون سربازي نرفته بود نتوانست سر از شركت نفت دربياورد: «اگر نفتي باشي كه خيلي خوب است. حقوقشان بالاست، آسايش دارند.» نفت از ديد اين يكي قاسم كه نتوانسته از درهاي ورودي شركت بگذرد باعث بركت آبادان بوده، شهري كه ميگويد نگذاشتند مثل گذشته بماند: « آبادان اگر ميگذاشتند آبادان بماند دست بالا را داشت اما متاسفانه آبادان را فلج كردند. بند آبادان بسته است، فردوگاه بينالمللي را بردند اهواز ولي قبلا...» لهجهاش را طوري عوض ميكند كه انگار دارد از بلندگوي يكي از فرودگاههاي بينالمللي حرف ميزند، انگار دارد مقصد پرواز بعدي را اعلام ميكند: «قبلا ميگفتند: آبادان- ايران» بعد دوباره خودش ميشود «آبادان بينالمللي بود به خاطر نفتش، به خاطر فرودگاه و بندرش اما حالا فقط دورافتاده است. نگاه كن الان جوانهاي آباداني بيكارند. چرا؟ چون از شهرستانهاي ديگر ميآيند اينجا كار ميكنند. نفت داريم اما كارگر از جاي ديگر ميآيد. جوانهاي آبادان يا كاسب شدهاند يا عذر ميخواهم معتاد!» با دست كف گلآلود بازار را نشان ميدهد: «ببين اين وضعيت بهداشت ما است. برو شيراز و تهران و فقط توي خيابانها بگرد اما اينجا خيابانها كثيف است، همه زندگيمان كثيف است.»
دست مياندازد و پر و پوست را مثل لباسي از تن مرغ بيجان بيرون ميكشد: «چاه نفت اينجاست، شيرش جاي ديگر.» اگر چاه و شير نفت دست خودش بود اول به آبادانيها ميرسيد: «درست است كه نفت مال همه ايران است اما آبادان اصل كار است. چطور در تهران خود تهرانيها را استخدام ميكنند؟ بچههاي ما الان براي كار ميروند مثلا كاشيكاري يزد، آبادان نفت دارد، بچههايش بايد بروند با يك ميليون و 200 هزار تومان حقوق شهرهاي ديگر كار كنند.»
پايش نرسيده به شركت نفت اما افتخار او هم به نفت است: «دومين پالايشگاه جهان - نه ايران، جهان!- پالايشگاه آبادان بود. جنگ كه شد به جاي اينكه بعدش درستش كنند بدترش كردند، همهچيزش را فروختند. بچه كه بودم يادم هست شايد 4 هزار نفر فقط خود پالايشگاه كار ميكردند، الان فوقش 2 هزار نفر باشند و همهشان مال شهرهاي ديگرند. آبادانيها اگر هم باشند دارند بازنشست ميشوند.» در آرزويهاي اين قاسم قرار بوده لااقل بچههايش سر از شركت درآورند: «الان اگر بچههام ميرفتند شركت نفت كار ميكردند كه من لازم نبود با 60 سال سن كار كنم، من بايد بازنشسته ميشدم اما بچههام بيكار ماندهاند. ناچاريم چون الان فقط اسم نفت مال آبادان است.»
رويا يعني بشود نفس كشيد
مرضيه، 37ساله است و در مغازهاي نزديك بازار تهلنجيهاي آبادان لوازم آرايشي و بهداشتي ميفروشد. نفت براي او نوستالژي نيست. نفت براي او يعني آلودگي هوا: «مطمئنا خير و بركت نيست. شايد در گذشته باعث شد خيلي از آدمها بروند سر كار يا كارگر بشوند يا كارمند اما كليتر نگاه كنيد بودن پالايشگاه در مركز شهر خطرناك است. بويي كه نفت و بنزين از خودش به جا ميگذارد باعث بيماري ميشود، به اين بو نميشود عادت كرد، آدم به آلودگي هوا عادت نميكند مثل اينكه به گرد و غبار نميتوانيم عادت كنيم. ريه ات كم ميآورد براي نفس كشيدن. من از اين بو متنفرم.» دايياش شركت نفتي بوده اما رسم نسل به نسل شركتي بودن توي خانوادهشان نبوده به قول خودش خانوادگي هميشه ترجيح دادهاند كار آزاد داشته باشند به جاي اينكه كارمند جايي باشند و رييس داشته باشند و كارت بزنند. اما او هم بزرگ شده آبادان است و مدام آدمهايي را ميبيند كه در حسرت آبادان قديم و خانههاي ويلايي شركت نفت ماندهاند: «اگر كليتر نگاه كنيم، كشورهاي جهان سوم هستند كه هميشه به عقب نگاه ميكنند. عقب را نگاه ميكنند و ميبينند يك زماني يك نفر بوده به اسم شاه، آدمهايي سر كار رفتهاند خب بله يك چيزهاي خوبي هم بوده و از هر سني آدمها ميتوانستند بروند در سطوح مختلف در شركت نفت كار كنند اما اينكه هي بخواهيم بگوييم يك زماني اينطور بوده، يك زماني آبادان، آبادان بوده نتيجهاش ميشود حال و روز امروزمان كه پيشرفت نكردهايم. كشور توسعه يافته يعني به عقب نگاه نكني، يعني بگويي آن موقع خوب بوديم؟ حالا بايد بهتر باشيم، بايد عالي باشيم. اينجا ميگويند شاه اين كار را كرد، شاه آن كار را كرد، خب ما مردم براي اين شهر چه كرديم؟ بين مردم رايج است كه برگردند به گذشته، خودشان را درگير اين نميكنند كه ساكنان اين شهر چه ميكنند.»
مرضيه در زمان جنگ به همراه خانوادهاش آبادان را ترك كرده، مدتي شيراز بودهاند و بعد يزد و از سال 68 و بعد از جنگ به شهرش برگشتهاند. تصويرش از آبادان تصوير واقعيتهاي بعد از جنگ است و شايد براي همين باشد كه آن نگاه رويايي 50، 60 سالهها را به آبادان ندارد. مرضيه امروز را ميبيند و فردا را، تعريفش از شهر رويايي شهري است كه بشود راحت در آن نفس كشيد: «دوست دارم در شهري زندگي كنم كه پالايشگاه نداشته باشد اما هوايش صاف باشد. هواي آبادان آنقدر آلوده است كه بوي گوگرد ريهات را ميسوزاند. اين چه خوبي دارد براي يك آدم معمولي مثل من كه از نفت هيچ چيز بهش نميرسد؟ نه پولي براي من واريز ميشود، نه حقي در ازاي نفس كشيدن در اين هواي آلوده دارد. شايد نفت براي خيليها رويا باشد، براي من؟ نه براي من هيچوقت رويا نبوده. اين بودن نفت براي ما دردسر است.» آن دويدن در پي رسيدن به شركت نفت به قول او حالا در ميان نسلهاي جوانتر ديگر دويدن در پي روياي قديميترها نيست: «الان جوانترها ترجيح ميدهند جايي كار كنند كه با توجه به شرايط اقتصادي بتواند زندگيشان را تامين كند. اين يعني استخدام شدن در انواع شركتها از جمله شركت نفت كه به آنها حقوق و بازنشستگي بدهد وگرنه خود شركت نفت معناي خيلي خاصي برايشان ندارد.»
زنها با عباي سياه پشت بساط لباسهاي دست دوم چمباتمه زدهاند. رنگ و شكل لباسهاي در هم گوريد، توده بيشكل غمباري را تشكيل داده كه حتي به قامت اسم «دست دوم» هم زار ميزند. كوچكترين حركتي كه شبيه گرفتن گوشي همراه به سمت بساطشان ببينند، صداي داد و هوارشان بلند ميشود كه: «نون درآوردن ما عكس داره؟» اينجا هم آبادان است، آبادان خارج از ذهن آدمها. بين اين بساط با خانههاي آرام ويلايي بريم آنقدرها هم راهي نيست. يكيشان اين سوي مرز نفت است، يكي ديگر آن سو. در آبادان اگر در سمت روشن و پرنعمت نفت زيسته باشي ميشوي مثل قاسم. اگر نه ميشوي مثل هزار و يك نفر ديگر؛ آنهايي كه در آرزوي شركتي شدن ماندهاند، آنهايي كه نفت را بيشتر مصيبت ميدانند تا نعمت و آنهايي كه آبادان برايشان جايي است بدون گذشته و بدون آينده، جايي كه كنار پيادهروي بازار روزش ميشود بساط پهن كرد و به قول زنان عباپوش نان درآورد.
مرز نفت گذشته و حال آدمهاي آبادان را رقم زده است. بعضيها مثل مرضيه ميگويند كه آبادان را بايد بدون نفت هم ديد، بعضيهايشان مثل قاسم بازار لين هفت ميخواهند كه نفت اول از همه درد آبادان را دوا كند و بعضي هم مثل قاسم شركت نفت همه خاطرات روشنشان از صدقه سر سياهي نفت است. در دنياي آنها آبادان قديم هنوز دارد نفس ميكشد، شهر آنها پر از هواپيما است. همه از همه جاي دنيا ميآيند به آبادان آنها، هيچكس نميرود، همه ميمانند و خوانندهها روي اسيتج سالن شركت نفت برايشان ميخوانند.
اشاره
سهشنبه، 25 دي ماه جمعي از عكاسان و خبرنگاران راهي آبادان شدند براي پوشش مراسم افتتاح موزه كارآموزان نفت. حاشيه اين مراسم شهري بود به بزرگاي آبادان كه مردمش خود مجموعهاي هستند از خاطرات نفت، موزههاي زنده. مردمي كه تا پاي مساله طعم آب و مشكل گرد و غبار در كار نباشد، معمولا در حاشيه خبرها باقي ميمانند. اين گزارش روايت قصههاي آنهاست، روايتي كه با نفت عجين شده است. قصههايي كه در پس ديوار موزه نميگنجد.
«قبلا هر منطقه يك سينما داشت، كارمند و كارگر از هم جدا بودند. كارمندها در محلههاي بريم و بوآرده مينشستند و خانههاي سرنفت بودند، خانههاي چهاراتاقي و خانههاي سه اتاقه سالندار كه ما بهشان ميگفتيم سالندار فرفرهدار، خودم زمان كارگري از همان خانههاي فرفرهدار داشتم.» بعد بايد روشن كند كه خانه فرفرهدار چطور خانهاي است: «يعني پنكه داشت، به خانههايي كه پنكه داشتند ميگفتيم فرفرهدار. همه اين خانهها سيستم داشتند يعني سر رتبه كه ميرسيدي معلوم بود به چه خانهاي ميروي. خانههاي دو اتاقي مال تازه ازدواجكردهها بود، سه اتاقههاي تو در تو براي كساني كه عيالوار بودند و امتياز پايينتري داشتند. همهچيز رتبهبندي بود نه مثل حالا كه يارو اگر پارتي داشت صاحب خانه هم بشود.»