گروه فرهنگي
ليلا صبوحي تاكنون دو رمان «پاييز از پاهايم بالا ميرود» و «ساووش اسم بهتري بود» را منتشر كرده كه هر دو با استقبال مخاطبان مواجه شدهاند. صبوحي در نوشتههايش به نوعي باور اسطورهاي ميرسد؛ باوري كه او سعي ميكند آن را با مولفههاي ادبيات متداول امروز پيوند بزند.
قهرمان رمان شما در خواب و بيداري دايما با اسطوره درگير است، نقش اسطورهها را در شكلگيري ذهن انسان تا چه اندازه موثر ميدانيد؟
من چنان به اصالت ذاتي اسطورهها معتقدم كه گمان ميكنم اگر بشر يك بار بهطور كامل منقرض شود و از نو به وجود بيايد، باز دقيقا همين اسطورهها را با تفاوتهايي ناچيز خواهد ساخت و روايت خواهد كرد.
گاهي احساس ميكنم برخورد ما با تاريخ دوگانه است، يا اصلا نگاهي به تاريخ نداريم يا غرق در تاريخ ميشويم، در هر حال فعليتي در كار نيست. نكته مثبتي كه در اين رمان ميبينم همين نگاه گذر است. تا چه حد اين نگاه همراه شما بوده هنگام نوشتن؟
ببينيد، ما چه بخواهيم و چه نخواهيم، بخش اعظم وجودمان چيزي نيست جز مجموعهاي از آنچه بر ما گذشته. آدميزاد نه اينكه نتواند گذشتهاش را دور بريزد و انكار كند اما با اين كار بخش اعظم چگالي خود را از دست ميدهد. تُنُك و كمعمق ميشود. ممكن است نتواند در بحرانها لنگر لازم را براي پايداري داشته باشد. از طرفي به دوش كشيدن تمامي اين بار (چه تاريخ و چه گذشته شخصي؛ چه زخمهاي ناسور قديمي و چه افتخارات غبارگرفته) يا توان فعاليتهاي جديد را از آدم ميگيرد يا انگيزهاش را. گذشته تواما هم بار ماست و هم توشه ما. نه ميشود از خير همهاش گذشت و نه ميشود براي هميشه تمام آن را با خود كشيد. براي همين است كه به اعتقاد من هر يك از ما مدام نياز دارد اين بار را بازبيني و مديريت كند؛ هرچند اين بازبيني دردناك و طاقتفرسا باشد. به قول ناهيد: «براي پرشدن، اول بايد خالي بشوي.» و به قول عباس ديزجي: «سطلي كه يك گوشه باغ سيبهاي زير درختي پارسال تويش مانده و گنديده، تا خالي نكردهاي و خوب نشستهايش، نميشود گيلاس بهاره و هلوي نوبر تويش بچيني.»
حين صعود قهرمان در مسير كوه شاهد صحنههايي تاريخي از سقوط و سياهي هستيم. اين پارادوكس تعمدي بوده؟ و چه هدفي را دنبال ميكرده؟
حقيقتش رشدها و تكاملها در نوشتن بيشتر مورد نظر من بودند تا تقابلها. اينكه داستان از تاريكي شروع ميشود و با طلوع آفتاب پايان مييابد. اينكه يك صعود در پيش است كه دشواري و كمال را تواما دارد و شخصيت با پشت سر گذاشتن آن در نهايت ميتواند به چشماندازي گستردهتر از آنچه در ابتدا داشته برسد. يقينا در وجوه نمادين هر كاري، تعمد يا دست كم خودآگاهي كامل وجود دارد.
شخصيتهايي از عالم واقع در رمان حضور دارند و برخي تكرار ميشوند، آيا اين حضور صرفا، جهت اداي دين و ارادت شخصي شما بوده يا هدف مشخصي در پيشبرد مسير روايت داشته؟
در مورد شخصيتهاي تاريخي، هدف و ارادت خاصي وجود نداشته و فقط ضرورت داستان بوده. اما افرادي مثل جد بزرگم رحمان بيگ، مادربزرگهايم خانوم آبا و حاجيننه (با آن قصه تلخي كه پيش سينه پيراهنش را سوزانده) ... نميدانم شايد خود من هم داشتم با نوشتن اين كار، خانهتكاني ميكردم تا بتوانم بارها و توشههايم را مديريت كنم. بالاخره هركدام از ما سايههايي داريم كه تا قصه به گور بردهشان را با زبان ما به سرانجام نرسانند، دست از سرمان برنميدارند.
شخصيتي از رمان قبلي شما به اين رمان آمده، اين حركت قهرمان از رماني به رمان ديگر در آثار مشهور ادبي ديگر هم ديده ميشود. به عنوان يك نويسنده چه دليلي براي اين حضور مكرر داريد؟
من عباس ديزجي را از همان اول خيلي دوست داشتم. فقط دوست داشتن نيست، شايد او آدمي است كه من دلم ميخواسته باشم. براي همين خوب ميشناسمش. حتي پيش از آنكه اسمي پيدا كند و وارد داستان «پاييز از پاهايم بالا ميرود» بشود ميشناختمش. اما «سياوش...» تا همين اواخر ربطي به عباس ديزجي نداشت و اين داستان در اصل قصه آيقيز بود. من در بازنويسيهاي متعدد مدام دنبال راوي مناسبي براي آيقيز بودم تا اينكه ناگهان به فكر عباس افتادم و ديدم براي روايت درد «ترك شدگي» هيچكس بهتر از عباس صمدي ديزجي نيست.
ابتداي كتاب نوشته شده «براي كتابخوانهاي با حوصله» مخاطب رمانتان را از چه نوعي تصور كردهايد؟
در مورد سختخواني و لزوم خواننده باحوصله، يك بار به شوخي به يكي از دوستان گفتم كه اين داستان را يا نصفهكاره رها خواهي كرد يا دست كم دوبار خواهي خواند. نميدانم اين خوب است يا بد ولي «سياوش...» اين دو وسوسه را تواما دارد. دقيقا بر خلاف «پاييز...». يعني هرچند كتاب روانخواني نيست ولي به گفته برخي خوانندگانش، ارزش بيش از يك بار خواندن را دارد.
با توجه به عبارت انتهاي رمان در مورد نگارش ابتدايي به صورت داستان كوتاه، آيا رمان حاصل بسط يك داستان كوتاه بوده است؟
برخلاف تصور برخي دوستان، «سياوش...» حاصل اتساع داستان كوتاه «رج به رج ارس» نيست. در واقع «...ارس» در اين كتاب كش نيامده بلكه به عنوان هسته مركزي كار، دستكم نُه قصه ديگر به دور خود تنيده. مضافا اينكه شايد ايراد از ساختار «...ارس» بوده كه در واقع به رمان فشرده شبيهتر بوده تا داستان كوتاه.