• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4330 -
  • ۱۳۹۷ پنج شنبه ۲۳ اسفند

قصه يك روز معمولي كه خيلي هم معمولي نبود

گيم اوور

نگار قانوني

 

 

مائده جيغ مي‌زند: «ئه، ئه، اوناهاش اوناهاش، اونجاست، ببينين.» از روي مبل بلند مي‌شود، عقب عقب مي‌رود سمت تلويزيون و با دست دريچه بخاري را نشان مي‌دهد كه طرف ديگر هال، جايي بين آشپزخانه است و توالت. پدر و ايمان كه روي مبل سه‌نفره روبه‌روي تلويزيون نشسته‌اند و پشت‌شان به دريچه بخاري است بدون اينكه از جاي‌شان بلند شوند سرشان را به آن سمت مي‌چرخانند. همان موقع مادر از توالت بيرون مي‌آيد، پدر و ايمان سرشان را مي‌چرخانند سمت مادر و مائده مي‌گويد: «مامان! مامان! پيداش كردم، اوناهاش اونجاس، نيگا كن.» مادر عقب عقب مي‌رود تا ببيند توي دريچه بخاري چه خبر است. ايمان بر‌مي‌گردد سمت مائده و با هيجان ساختگي مي‌گويد: «اومد اومد اومد. برو برو، برو عقب نپره روت.» مادر مي‌گويد: «بسم‌الله! جونور اون‌جا رفته چكار آخه؟» و با سر كج نگاه مي‌كند به پدر و ايمان. ايمان مي‌گويد: «رفته...» مائده لگدي حواله پاي ايمان مي‌كند و دوباره فرار مي‌كند سمت تلويزيون. ايمان با خنده مي‌گويد: «مي‌گم بياد بخورت‌ها!» مائده با دهن‌كجي مي‌گويد: «هر هر هر. مسخره بازي در نيار ديگه.» مادر مي‌گويد: «احمد پا شو يه كاري كن.» پدر براي بلند شدن دستش را مي‌گذارد روي زانوي ايمان و مي‌گويد: «چكارش كنم؟ تا بخوام برم سمتش رفته،
وا نميسه برم بگيرمش كه.» مائده مي‌گويد: «بابا بيا ازين ‌ور برو، برو سمت آشپزخونه بعد از بغلش يهو درآ...» ايمان يكي از كوسن‌ها را بي‌هوا پرت مي‌كند زير پاي مائده و با صداي بلند مي‌گويد: «اومد اومد...» و فرار مي‌كند سمت اتاقش. مائده از ترس بالا و پايين مي‌پرد و جيغ مي‌زند بعد با دلخوري مي‌گويد: «خيلي بي‌شعوري ايمان.» و مي‌رود دنبال ايمان و با مشت به در بسته اتاقش مي‌كوبد. صداي جيغ مائده موش را فراري مي‌دهد. مادر مي‌گويد: «بيا فراريش دادن جونورو.»

پدر هنوز دارد به دعواي مائده و ايمان نگاه مي‌كند و اصلا حواسش به حرف مادر نيست. مادر مي‌رود سمت آشپزخانه و مي‌گويد: «بيا يه چسب سس كچاب و گردو بزنم بذار تو دريچه بخاري، درش رو هم بذار. اصلا كجا هست اين درِ بي صاحاب مونده!» ايمان در اتاق را باز مي‌كند و مي‌گويد: «تسليم آقا، تسليم...» مائده با مشت چندبار به سينه ايمان مي‌زند و مي‌گويد: «واقعا كه بي‌شعور و بدجنسي...» و همراه ايمان مي‌آيد توي هال و مي‌گويد: «چي شد موشه؟» مادر مي‌گويد: «از صداي شماها در رفت. همه‌چي رو به مسخره مي‌گيرين.» ايمان مي‌گويد: «فعلا كه اون ما رو مسخره كرده، رفته اون بالا برامون شكلك درمياره.» ايمان و مائده برمي‌گردند سمت اتاق‌هاشان و پدر هنوز سر جايش ايستاده و به در بسته اتاق‌ها نگاه مي‌كند. مادر دم در آشپزخانه سرش را بر‌مي‌گرداند سمت پدر و مي‌گويد: «به چي زل زده‌اي؟» و وقتي پدر جواب نمي‌دهد، مي‌رود روبه‌رويش و در مسير نگاهش مي‌ايستد. پدر به خودش مي‌آيد و مي‌گويد: «درش بايد تو انباري باشه.» و با سري كج آرام آرام مي‌رود سمت در ورودي.

«درش پيدا نشد.»

پدر از پشت مادر كه نشسته روي صندلي ناهارخوري وسط آشپزخانه رد مي‌شود و چسبي را كه مادر توي ظرفشويي گذاشته بر‌مي‌دارد و مي‌برد كه داخل دريچه بخاري بگذارد. بعد مي‌رود و دست‌هاش را توي سينك مي‌شويد. مادر زيرزيركي نگاهش مي‌كند، بيشتر از ده‌بار دست خيسش را ‌تكانده بود توي ظرفشويي. بعد با دست‌هاي نيمه خيس كه رو هوا معطل مانده‌اند كنار مادر مي‌نشيند و مي‌گويد: «بدش به من اون چاقو رو، گوشت رو خراب نكن...» و نعلبكي را از كنار سبد گوشت برمي‌دارد و با پشتش چاقو را تيز مي‌كند.

مادر نعلبكي را از دست پدر مي‌گيرد، مي‌گذارد كنار سبد گوشت و مي‌گويد: «به عباسي گفتي سال ديگه شنبه‌ها كلاس نده بهت؟» پدر نعلبكي را برمي‌دارد. «نه.» و دوباره چاقو را تيز مي‌كند. صداي تيز كردن چاقو كه قطع مي‌شود مادر مي‌گويد: «چرا نگفتي؟ گفتنش كه ضرر نداشت.»

«نمي‌شد.» «چي نمي‌شد؟ تو مي‌گفتي، يا مي‌شد يا نمي‌شد.» پدر جوابي به سوال مادر نمي‌دهد و دوباره چاقو را تيز مي‌كند. «ده ساله شنبه‌ها كلاس داري يه سال نداشته باشي، قرآن خدا كه غلط نمي‌شه.» پدر جواب نمي‌دهد.

«گفتي، گفته نه، آره؟»

«نه.» و چاقو را تيز مي‌كند و نعلبكي را مي‌گذارد روي ميز و بدون اينكه به صورت مادر نگاه كند مي‌گويد: «ارزشيابي بچه‌ها اومده. عباسي گفت قراره منتقلم كنن يه مدرسه ديگه.» همان‌موقع ايمان وارد آشپزخانه مي‌شود و به پشت پدر مي‌زند و مي‌گويد: «امسال چندتا آه و ناله خريدي واسه خودت آقا معلم؟» و از پشت مادر رد مي‌شود و مي‌خواهد برود سمت يخچال كه پدر دست از خرد كردن گوشت‌ها برمي‌دارد و همان‌طور كه روي صندلي نشسته و يك دستش به چاقو و دست ديگرش به گوشت است سر ايمان داد مي‌زند: «چه غلطي كردي؟ ها؟ چه غلطي كردي؟»

مادر كه سر ديگر گوشت را توي دستش گرفته بي‌اختيار مي‌چرخد سمت ايمان و نگاهش مي‌كند. ايمان برمي‌گردد سمت پدر و فكر مي‌كند پدر دارد شوخي مي‌كند و همين حالاست كه بزند زير خنده و بگويد: «ترسيدي‌ها؟» اما پدر نمي‌خندد؛ از روي صندلي بلند مي‌شود، به ايمان نزديك مي‌شود و چاقو را در فاصله خودش و ايمان بالا مي‌آورد و مي‌گويد: «بگو گُه خوردم. بگو گُه خوردم.» و چاقو را طوري تاب مي‌دهد انگار كه انگشت اشاره را به نشانه تاكيد توي هوا تكان بدهي. ايمان نگاه مي‌كند به مادر، مادر دستپاچه گوشت را توي سبد رها مي‌كند و همان‌طور كه مي‌گويد يا امام زمان، يا امام زمان، از جايش بلند مي‌شود و صندلي‌اش پرت مي‌شود روي زمين. پدر كمي مي‌رود عقب. مادر خودش را بين پدر و ايمان جا مي‌دهد و مي‌گويد: «يا امام زمان، خودت به فريادم برس، آخه چي شد يه دفعه، چت شد احمد؟» و طوري مي‌ايستد كه رويش به پدر باشد و پشتش به ايمان و همان‌طور كه نگاه مي‌كند به چاقوي توي دست پدر داد مي‌زند: «مائده... مائده...» صداي مائده از سمت اتاقش مي‌آيد كه مي‌گويد: «بله؟ بله؟» مادر همين‌طور زير لب مي‌گويد: «بيا مادر... بيا... يا امام زمان... يا امام زمان...» «مامان، يه جوري آدمو صدا مي‌كني انگار...» مائده مي‌رسد به آشپزخانه و با ديدن چاقو توي دست پدر ساكت مي‌شود.

چشم مادر كه به مائده مي‌افتد مي‌گويد: «مائده، مادر، بيا دست ايمان رو بگير ببرش بيرون.» پدر كه تا حالا ساكت بوده با چاقوي توي دستش به سمت ايمان هجوم مي‌برد و مي‌گويد: «بيرون نه مائده، بيرون نه. بيرون نه... بايد اول همين‌جا كه وايساده بگه گُه خوردم، بگه غلط كردم بعد بره بيرون...» مادر داد مي‌زند: «مائده مائده» و با كناره‌هاي دست كه خشك است و به گوشت نخورده سر پدر را مي‌گيرد توي دستش كه نگهش داشته باشد و با گريه مي‌گويد: «نكن احمد، اينجور نكن به خودت و ما. آروم باش.» مائده هم جيغ مي‌زند و مي‌گويد: «بابا!» و بدو خودش را مي‌رساند به پشت پدر. ايمان نگاه مي‌كند به صورت مائده و به دست‌هاش كه گوشه آستين بالازده پدر را گرفته و مي‌كشد. پدر با حالت عصبي خودش را از دست‌ مادر و مائده بيرون مي‌كشد. «ولم كنيد، ولم كنيد. بگه گُه خوردم من ديگه كاريش ندارم.»

دست راست مادر همان‌طور معلق روي هوا مي‌ماند. «آخه چت شد يهو احمد جان، قربونت برم. اصن چيزي نگفت اين بچه.» و دست چپش را مي‌برد پشت سرش و دنبال تن ايمان مي‌گردد. ايمان چشم مي‌اندازد به دست سرگردان مادر و باز به مائده نگاه مي‌كند و به چاقوي دست پدر كه چقدر نزديك صورت مائده است. پدر سر و بدنش را به اطراف تكان مي‌دهد و آرام مي‌گويد: «عاطفه؟ عاطفه؟ عاطفه؟...» بعد يكدفعه با دستي كه چاقو را گرفته محكم مي‌زند توي سرش. «بچه آدم برگرده اينو بگه، ديگه چه توقعي از بچه‌هاي مردم دارم من؟»

صدايش از شدت دادهايي كه زده گرفته، شبيه آدم‌هاي لال جيغ مي‌زند و با دستي كه چاقو را گرفته چندبار پشت سر هم توي سرش مي‌كوبد. مائده دستش را حلقه مي‌كند دور كمر پدر و خودش را از پشت به او مي‌چسباند و با گريه و جيغ مي‌گويد: «نكن بابا جونم. نكن... بابا...بابا.» مادر دست توي هوا معطل مانده‌اش را و دست به سمت ايمان رفته‌اش را مي‌گذارد روي پاهاش و ران‌هايش را با دامن لقمه مي‌كند و با گريه مي‌گويد: «گُه خوردم احمد، گُه خورد، گُه خورديم.»

ايمان كه حس مي‌كند آبِ توي دهانش همين حالاست كه از كناره‌هاي لبش بيرون بريزد با اكراه انگار واقعا چيزي كه قرار است قورت بدهد يك تكه گُه است كه مثل سنگ شده و اگر پايين برود راه گلوش را مي‌بندد، آب دهانش را قورت مي‌دهد. اما هنوز اين «تكه گُه» كامل از گلويش پايين نرفته كه تمام محتويات معده‌اش را بالا مي‌آورد روي ميز... پدر تنش را رها مي‌كند روي كابينت كنار دستش و سُر مي‌خورد و ولو مي‌شود كف آشپزخانه و دست و چاقو مي‌افتند كنارش. مائده جيغ مي‌زند: «بابا.» و با پدر مي‌نشيند روي زمين اما چاقو را از دستش نمي‌گيرد فقط مراقب است پايش روي چاقو نرود. مادر برمي‌گردد سمت ايمان و مي‌گويد: «چي شد مادر؟» روميزي ناهارخوري عوض شده. روميزي قبلي توي سطل زباله است. مائده گوشت‌ها را با همان سبد شسته و گذاشته توي يخچال. حالا همه توي تخت‌هاشان دراز كشيده‌اند. ايمان طاقباز، مائده هم و مادر و پدر پاها را جمع كرده‌اند توي شكم و پشت به هم خوابيده‌اند. مردمك چشم، پشت پلك‌هاي بسته ايمان مدام به چپ و راست و بالا و پايين مي‌رود. نفس نفس مي‌زند توي خواب. مردمك وسط ثابت مي‌شود، پلك‌ها باز مي‌شوند و ايمان شيارهاي نور را مي‌بيند كه از پنجره مستطيلي بلند زير سقف خانه زيرزميني‌شان خودشان را رسانده‌اند به پاهاش. مي‌چرخد به پهلو و پاهايش را آن‌قدر آرام مي‌آورد توي شكمش جمع مي‌كند كه انگار نخواهد آفتابي را كه روي پاهاش دراز كشيده بيدار كند. روي ميز كنار تخت كنار گوشي موبايل و هندزفري، عكس خودش و پدرش را مي‌بيند. توي عكس شاگردهاي مدرسه دارند از سروكول پدرش بالا مي‌روند و ايمان ده دوازده‌ساله سرش را برگردانده و با ذوق به پدر نگاه مي‌كند كه به سمت دوربين خنديده. مائده كه از اتاق بيرون مي‌آيد اول مادر را مي‌بيند كه كنار چرخگوشت خاموش نشسته داخل آشپزخانه و بعد پدر را مي‌بينند كه روي مبل سه‌نفره نشسته. چند شيار نازك آفتاب از گوشه كنار ماشين همسايه كه هميشه پشت پنجره‌شان پارك مي‌كند افتاده داخل هال. پدر طوري گوشه مبل جمع شده انگار از آفتاب فراري است.

مائده زير لب سلام مي‌كند. مادر سريع جواب مي‌دهد و مي‌گويد: «سلام مادر، گفتم براي امروز شامي درست كنيم. گوشت‌ها رو هم چرخ كردم.» مائده مي‌گويد: «مگه قرار نبود قرمه‌سبزي درست كنيم؟» «خواب موندم، الانم كه ديره. شامي هم خيلي وقته نخورديم.» پدر متوجه مائده نشده و به برگه‌ نظرسنجي بچه‌هاي كلاس نگاه مي‌كند. مائده از پشت سرش مي‌رود داخل دستشويي. وقت شستن صورتش مي‌بيند كه كنار كتفش كبود شده. فكر مي‌كند حتما جاي آرنج پدر است كه ديشب وقت توي سر زدن‌هايش به سينه‌اش خورده. موهايش را كه با گيره پشت سرش بسته باز مي‌كند و پخش مي‌كند روي كبودي، موهاش آن‌قدر بلند نيستند كه تمام كبودي را بگيرند، از دستشويي مي‌آيد بيرون، اما يكهو متوجه مي‌شود دمپايي دستشويي را در نياورده. جيغ مي‌زند: «اي واي،‌اي واي، اه» و فوري برمي‌گردد داخل و دمپايي را درمي‌آورد. پدر سر برمي‌گرداند سمت مائده و مي‌گويد: «چي شده بابا؟» «دمپايي رو حواسم نبود آوردم بيرون.» «سلام بابا جان، صبحت بخير.» «سلام. صبح بخير.» مادر كه از آشپزخانه آمده بود بيرون تا ببيند چه خبر شده خودش را آرام مي‌كشاند تا مبل دو نفره و مي‌نشيند. «مادر، صبحونه رو آماده كن ديگه. كم‌كم ايمان هم بيدار مي‌شه.» مادر يادش مي‌آيد كه پدر اول صبحي كه داشته با چرخگوشت كار مي‌كرده آمده و چرخگوشت را از برق كشيده. «چرا چرخگوشت رو از برق كشيدي؟ هنوز مونده بود گوشت‌ها.» پدر نگاه مي‌كند به مادر. قبل از برق كشيدن چرخگوشت گفته بود: «چرا اول صبحي اينو راه انداختي؟ گوشت چرخ‌كرده مي‌خواستي خب ديروز مي‌گفتي مي‌خريدم برات؟»

بعد با خنده گفته بود: «تو اصن يادت مونده چه‌جوري با اين كار مي‌كنن؟» اما مادر نشنيده بود و همان‌طور نگاه كرده بود به گوشت‌ها كه رشته رشته خودشان را به قابلمه مي‌رساندند.

پدر هم رفته بود و پريز را از برق كشيده بود و گفته بود: «بچه‌ها خوابن بذار بيدار شن من خودم چرخ مي‌كنم.»

«بچه‌ها خواب بودن. صبحونه رو كه خورديم خودم بقيه‌شو چرخ مي‌كنم.» مادر دست مي‌برد از ميز تلفن كنار دستش عينك و گوشي‌اش را برمي‌دارد. پدر دوباره نگاه مي‌كند به برگه ارزشيابي توي دستش. به نمره نهايي نگاه نمي‌كند. چشمش چرخ مي‌خورد روي تعداد دانش‌آموزها، روي سابقه كار و بعد برگه را آرام تا مي‌كند و وقتي اندازه كف دست شد؛ برگه را مي‌گذارد توي جيب پيراهنش و دكمه پيراهن را مي‌بندد و با دست چندبار روي جيب مي‌زند كه پف جيب بخوابد. ايمان گوشي را گذاشته روي سينه‌اش و خيره مانده به شيارهاي نور پنجره بالاي تخت. صداي جيغ و داد مائده كه مي‌آيد سريع بلند مي‌شود سر جايش توي تخت مي‌نشيند. گوش تيز مي‌كند ببيند چه خبر شده، اما بيرون نمي‌رود. وقتي مطمئن مي‌شود اتفاق خاصي نيفتاده بدون اينكه به عكس روي ميز نگاه كند گوشي را مي‌گذارد لبه ميز، بلند مي‌شود، در اتاق را آرام باز مي‌كند و سرش را پايين مي‌اندازد و مي‌رود سمت دستشويي. به هال كه مي‌رسد تند و آرام سلام مي‌كند. مادر سريع جوابش را مي‌دهد و با نگاهش تا دستشويي دنبالش مي‌كند. پدر نگاهش به نگاه مادر است. مادر اين را مي‌فهمد اما به چشم‌هاي پدر نگاه نمي‌كند و سرش را دوباره گرم گوشي مي‌كند.

ايمان كه از دستشويي بيرون مي‌آيد مائده را مي‌بيند كه با يك جعبه شيريني مي‌رود سمت پدر و مي‌گويد:

«فعلا شيريني بخوريم تا چايي آماده بشه.» ايمان مي‌رسد كنار مبل سه نفره كه مائده شيريني را مي‌گيرد سمتش. يكي از باقلواها را برمي‌دارد و مي‌گذارد توي دهانش. مثل هميشه مائده روي مبل دو نفره كنار مادر مي‌نشيند. گوشي را از دست مادر مي‌گيرد «ببينم رسيدي مرحله چند؟» پدر خودش را كنار مي‌كشد تا ايمان جاي هميشگي‌اش بنشيند كه كنار پدر روبه‌روي تلويزيون است. صداي تركيدن چندتا حباب و جينگ بلندي كه معني بالا رفتن امتياز مي‌دهد، مي‌آيد. ايمان هنوز كامل روي مبل ننشسته كه حس مي‌كند راه گلويش بند آمده و اگر باقلوا را قورت بدهد بالا مي‌آورد. ننشسته بلند مي‌شود و مي‌رود توي آشپزخانه خرده‌هاي شيريني‌هاي توي دهانش را خالي مي‌كند توي دستمال كاغذي و پرتش مي‌كند توي سطل زباله. ايمان كه رويش را برمي‌گرداند سمت هال، مائده سريع سرش را مي‌اندازد پايين و مشغول بازي با گوشي مادر مي‌شود: «ببين اين‌جوري اگه خالي كني امتيازت ميره بالاتر.»

اما مادر توجهي به مائده نمي‌كند. «چي شد مادر؟» ايمان سنگيني نگاه پدر را حس مي‌كند اما نگاهش نمي‌كند، مي‌گويد: «انگار سنگ داشت توش.» پدر مي‌گويد: «ديگه ازين مغازه نمي‌خرم. ديگه شيريني‌هاش مثل قبل نيست. يه مغازه جديدا باز شده يه خيابون پايين‌تر از بيمارستان، گمونم اون چون اولشه شيريني‌هاش بهتر باشه.» مادر نگاه مي‌كند به گوشي و چيزي نمي‌گويد، ايمان هم. مائده كه مي‌بيند كسي جواب پدر را نداده مي‌گويد: «آره يه بار حالا ازش بخر تا يه مغازه جديدتر باز شه.» و نگاه مي‌كند به ايمان.

ايمان نگاهش را مي‌دزدد. پدر مي‌گويد: «آره بابا، خدا بركت بده به اين شغل آزادا، صدتا مغازه‌ هم كنار هم باشن باز فروششون رو دارن.» و همزمان تلويزيون را روشن مي‌كند. ايمان از كنار مبل سه نفره رد مي‌شود و مي‌رود و روي مبل يكنفره كنار تلويزيون مي‌نشيند. صداي خالي شدن همزمان بيشتر خانه‌هاي بازي مادر مي‌آيد و صداي مائده كه مي‌گويد: «آها. دمم گرم.» پدر همين‌طور كانال‌هاي تلويزيون را عوض مي‌كند و مي‌گويد: «روزاي تعطيل جاي اينكه بگن مردم مي‌مونن خونه يه برنامه درست حسابي بذارن، بدتر هرچي هيشكي تو طول هفته نديده مي‌ذارن.» مادر از روي عينكش اول نگاه مي‌كند به ايمان و بعد نگاه مي‌كند به پدر كه از گوشه چشم به ايمان نگاه مي‌كند. مائده گوشي را مي‌دهد دست مادر و بلند مي‌شود برود آشپزخانه كه داد مي‌زند: «اومد، باز اومد، نيگااا.» مادر از بالاي عينك نگاه مي‌كند به دريچه بخاري و به مائده مي‌گويد: «ببين چيزي دستش نيس؟»

پدر از جا بلند مي‌شود نگاه مي‌كند به موش و مي‌گويد: «چرا گردوها رو خورده، چسب و سس كچابم پس آورده.»

مادر مي‌گويد: «جاي اين حرفا بگيرش خب، وايسادي نگاش مي‌كني چي بشه؟» پدر مي‌گويد: «من پيرم از دستم درمي‌ره. ايمان، بابا، تو پاشو ببينم چيكار مي‌كني؟» مائده مي‌گويد: «ايمان؟ ايمان الان از ترس، صداشم درنمياد.»

و برمي‌گردد به ايمان نگاه مي‌گند، مثل پدر. مثل مادر.

ايمان خيره شده به صفحه تلويزيون و پاي راستش را كه انداخته روي پاي چپ به‌شدت تكان مي‌دهد.

ناگهان از گوشي مادر صداي يك جيغ آژيرمانند بلند مي‌آيد و بعد صداي يك موسيقي ملايم كه خيلي زود محو مي‌شود.

مادر نگاه مي‌كند به گوشي توي دستش و مائده مي‌گويد: «اي بابا. گيم اوور شديم كه...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون