• 1404 يکشنبه 25 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4340 -
  • 1398 پنج‌شنبه 22 فروردين

داستاني كه از همه سطرهايش بوي باروت به مشام مي‌رسد

مثل من

رسول آباديان

 

 

گوشه‌چشمي نگاهش كردم. بي‌قرار بود: چته حالا؟ مگه نمي‌گي ديگه عادي شده برات؟

گفت: والا من نمي‌دونم چتون شده شما. آخه آدم اين همه راه مياد كه خودشو بكشه اينجا؟ جا قحطيه مگه؟ خب چرا همونجا كارو تموم نمي‌كنيد؟

نگاهش كردم. گوشه انگشت شست راستش از شدت مكيده شدن به قرمزي مي‌زد: خودخوري نكن. يه نفر دوست داشته خودشو بكشه، خب كشته. ممكنه براي هر كدوم از ما پيش بياد.

طوري نگاهم كرد كه يعني خيلي پرتي: به همين راحتي؟

من هم طوري نگاهش كردم كه يعني خودش خيلي پرت است: آره. به همين راحتي.

سري تكان داد كه بهم بفهماند زياد برايش اهميت ندارم: همين جا خوبه. وايسا.

- دقيقا مطمئني همين‌ جا بود؟

به شمشادهاي پايين جاده خاكي اشاره كرد: ديدمش كه ماشينشو گذاشت يه گوشه و رفت لاي درختا. چند ساعت بعد هم كه...

- آره مي‌دونم

-مي‌خواي بري اونجا؟

-آره خب.

-نمي‌ترسي؟

رعشه‌اي افتاد توي وجودم: خب. تنهايي ترس داره. مثل اينكه يه آدم مرده‌ها! نمي‌آي تو؟

- جاي مردن يه آدم ديدن داره؟

رعشه كمي بيشتر شد: تنها نذار منو. بيا بريم

- برو زود برگرد تا شب نشده. من خسته شدم. چهل بار رفتم اون پايين و برگشتم بالا.

بدون آنكه بخواهم، جمله‌اي از دهنم پريد بيرون: بهت گفتم مي‌ترسم تنهايي بنده خدا.

نگاهش پر بود از بي‌حوصلگي و شماتت: 20 ساعت زدي به جاده چيزي ببيني كه مي‌ترسي ازش؟

-ترسوئم ديگه. مي‌گي چكار كنم؟

-برو، برو زود بيا.

-نمي‌آي واقعا؟

با نوك پا قلوه سنگي را جا بجا مي‌كرد: نري مثل اون قبليا سر به نيست كني خودتو. اصلا حوصله جسد پسد ندارما

نگاهش كردم. دوباره شروع كرده بود به گوشه جويدن شست دست راستش. رديف شمشادها حدود بيست متري از گوشه جاده فاصله داشت. سرازير شدم و رسيدم نزديكشان. برگشتم و نگاهي كردم به جاده. از ماشين پياده شده بود و سيگار مي‌كشيد.

دو دستش را گذاشت دور دهانش كه صدايش را بهتر بشنوم: نكش خودتو. باشه؟

صداي شليك گلوله را كه شنيد، پكي عميق به سيگارش زد و دودش را ول كرد رو به بالا: گفتم نكش خودتو. هنوز صداي تك و توك بال پرندگاني كه از لابه‌لاي شمشادها با عجله پرواز مي‌كردند، مي‌‌آمد. رسيده بود بالاي سرم و اسلحه را كه پرت شده بود، گوشه‌اي برداشت و راه افتاد رو به جاده. بعد برگشت نگاهم كرد: يكي دو ساعت ديگه ميان مي‌خورنت تموم مي‌شي.

راست مي‌گفت. يكي دو ساعت ديگر آمدند مرا خوردند و تمام شدم. قراري كه براي فردا گذاشته بوديم، يادش نرفته بود. سر ساعت آمد و تشكر كرد كه پول گلوله و اجاره اسلحه‌اش را واريز كرده‌ام.

-شك داشتي كه آدم خوش‌حسابي باشم. آره؟

-والا آدم راست و درست كم پيدا مي‌شه.

-ولي كار بي‌زحمت و نون و آب داري انتخاب كرديا

خنديد: مشتريه ديگه. بايد راه بندازم كار همه رو.

- ايوالله

كمي مكث كرد و اطراف را پاييد: يه وقت به كسي نگي. بد جور دردسر مي‌شه برام.

-نمي‌گم. ولي از كجا آوردي اين تفنگو؟

-روولوره. اصل. فابريك. از يه درگيري محلي آوردم

-چه جالب. چجوري آخه؟

با دستش قنداق اسلحه را نوازش كرد: غنيمت!

-خب اگه بفهمن چوب تو آستينت مي‌كنن كه

خنديد.

-مي‌دوني اين درگيري كي تموم شده؟

- نه.

-جدي مي‌گي. نمي‌دوني؟

-تا وسطاش يادمه.

-بعدش چي؟

-چيزايي شنيدم تموم شده و از اين حرفا.

-كي برگشتي؟

-: برنگشتم اصلا!

-يكه خوردم: چه جالب. يعني ‌چي؟

-كشته شدم. همون وسطاش. افتادم تو باتلاق.

گوشه چشمي نگاهش كردم. بي‌قرار بود.كمي‌ مكث كرد

كمي لابه‌لاي شمشادها راه رفتيم: چه جوري كشته شدي؟ - بنده خدا من يادم نيست ظهر چي خوردم.

- ظهر املت خورديم ديگه! دعوت من بودي. قهوه‌خونه بالاي پل.

- يادم نيست. فكر كنم تير خوردم.

- درد داشت؟

- برگشت به طرفم: هان؟

- كجات خورد دقيقا؟

- فكر كنم وسط سرم. حالا چه فرقي مي‌كنه؟

- فرقش اينه كه منم مي‌خوام بزنم همونجا. راستي تو نمي‌توني بزني برام؟

- براق شد: آدم‌كشم مگه من؟

فهميدم كمي تند رفته‌ام: نه. خدا نكنه.

حالا رسيده بوديم لب آن آبگير كه وعده‌اش را داده بود: ميام اينجا بچه مي‌شم يهويي. چون عمده دوران بچگيم وول مي‌خوردم همين دور و اطراف. سرد و گرم هوا حاليم نمي‌شه. درميارم لباسارو و انگار يه دستي از غيب بلندم مي‌كنه و تالاپ مي‌ندازتم اون وسط.

انگار دستي از غيب آمد و بلندش كرد و تالاپ انداختش آن وسط: يه چرخي بزن. كار من طول مي‌كشه.

- چقدر مثلا؟

- دو ساعت. سه ساعت.

-دو ساعت. سه ساعت رفت زيرآب و بعد آمد بالا و دستي برايم تكان داد و دو ساعت. سه ساعت ديگر رفت آن پايين و بعد مچ دستش را بيرون آورد و حركتي به انگشت‌هايش داد و دوساعت. سه ساعت ديگر ناپديد شد و بعد فقط دوپايش را بيرون آورد و در هوا تكان داد و دو ساعت. سه ساعت ديگر پيدايش نشد.

- پس من مي‌رم يه چرخي مي‌زنم.

التهابي به اندازه بازي چهل پنجاه بچه، آبگير را دربرگرفته بود. صدايش از زيرآب آمد: نرو تنهايي. مگه نگفتي مي‌ترسي؟

رو به آب‌هاي ملتهب گفتم: راحت باش. شناتو بكن!

- شنا؟ شنا بلد نيستم من.

- ده پونزده ساعت اون توئي بعد شنا بلد نيستي؟ چي فرض كردي منو؟

- شنا چيه مرد حسابي؟ مي‌رم يه سر به خودم مي‌زنم برمي‌گردم زود. منم آدمم. دلم تنگ مي‌شه براي خودم تو اون غربت.

- پس منم مي‌رم يه سر مي‌زنم به خودم تو اين غربت.

از وسط هياهوي آبگير رد شدم. پاهايم كمي در گل فرو رفت. زير پا همهمه آب بود. صدايش آمد كه: مي‌بيني به چه وضعي افتاده ؟ همه آدماي اين دورو اطراف خودشونو مي‌شستن اينجا. ولي حالا تو داري راه مي‌ري وسطش. پر درخت بود اين دو روبر. حالاشم ببين! برهوت.

به رديف شمشادها نگاه كردم. نمي‌خواستم خودم را ببينم. چيزي نبود كه ببينم. كمي بوي خودم آن اطراف بود. رفتم و جاي خودم دراز كشيدم. هنوز تك و توكي پرنده با عجله از لاي درخت‌ها با عجله پر مي‌زدند. صداي خنده و آب‌بازي بچه‌ها مي‌آمد. يكي دو ساعت نفس نكشيدم و آمدند و خوردندم و تمام شدم.

آمد و تشكر كرد كه پول گلوله و اجاره اسلحه‌اش را واريز كرده‌ام.

دستي كشيدم روي شكمم: گشنمه انگار

- يه قهوه‌خونه هست همين نزديكي‌ها. از صاحبش خوشم نمياد. عاشق دخترش بودم، نداد بهم نسناس. منم رفتم گم و گور شدم. چند ماه تو بيابون. چند ماه دوروبر آبگيري كه فردا نشونت مي‌دم و بعد ديدم ديگه نمي‌تونم اين اطراف بپلكم. رفتم تفنگ بيارم بزنم ناكارش كنم بعد با اسب عشقمو بدزدم بزنم به كوه.

- تو هم خل و چلي هستي براي خودت. خب؟

- تا من رفتم و تفنگ آوردم عشقمو دزيده بودن و زده بودن به شهر.

- حتما تو هم زدي و پدره رو ناكار كردي.

- نه بابا. عزراييل 11 سال پيش از اومدن من زحمتشو كشيده بود.

- پس نه به عشقت رسيدي و نه دستت به پدره رسيد؟

- چرا به پدره رسيد.

- چه جوري.

- خاكسترش كردم. قهوه‌خونشو مي‌گم. فقط خبر نداشتم اونجارو فروخته پدرسگ.

- يعني قهوه‌خونه مردمو سوزوندي؟

- قهوه‌خونه؟

- از سينه‌كش كوه بالا رفتيم. تا رسيدن به قهوه‌خانه كمي به هن و هن افتاديم. روي يكي از تخت‌ها ولو شديم. پيرمردي خوشرو براي‌مان چاي و املت آورد. كارگرهاي ساختماني اطراف‌مان وول مي‌خوردند. ظاهرا مزاحمتي نداشتيم براي‌شان. روي زمين پر بود از مصالح ساختماني. ساختمان دو سه طبقه‌اي بالا رفته بود.

- مي‌دونستي يه سياح خارجي حدود 600 سال پيش تو كتابش از اين قهوه‌خونه اسم برده؟

- نه.

- به ماجراي من هم اشاره كرده.

- دست بردار بابا.

- به تو هم اشاره كرده.

- واقعا؟ نمي‌دونستم.

- باور نمي‌كني؟ يال و كوپالي داشته اينجا براي خودش. حدود 200 بار دست به دست شده و هر بار هم صاحبش يه دختر داشته كه حتما خوشگل بوده و يكي عاشقش مي‌شده و بعد درست مثل من سر از كوه و كمر و آبگير و بعدشم جنگ درمي‌آورده دنبال تفنگ.

- و تو آخريش بودي حتما؟

- نه. من مال دوراني هستم كه اينجا پر بود از درخت و آب 24ساعته همه جا در جريان بود.

- يعني كي؟

-خودت حساب كن ديگه. چند سال طول مي‌كشه همه پرنده‌ها برن از يه جايي و چقدر وقت لازمه تا يك برگ تازه پيداش نشه تا 200 كيلومتري اينجا. البته بگم تو هم آخريش نيستي.

كمي به حرف‌هايش فكر كردم: فكر كنم يه جايي تورو ديدم

آخرين لقمه املت را داد پايين: آره. قيافه‌ات آشناست.

نگاهي به پيرمرد كردم كه با نگاهش منتظر سفارشي تازه بود: اين بيچاره كه آدم خوبي به نظر مي‌ياد.

- آره بابا. اينا جد اندر جد آدماي معتبري بودن اينجا.

- چرا مي‌خواستي بكشيش پس؟

- انگار جا خورده باشد، تكاني محكم به خودش داد: من خواستم بكشمش؟ آدم كشم مگه من؟

- خودت گفتي عاشق دخترش بودي .

- خب اين به من چه ربطي داره مرد حسابي؟حتما اينكه مي‌خوام تفنگ بهت قرض بدم هم به من ربط داره!

- آهان. خوب شد يادم انداختي. ببينمش

- بيا. روولوره. اصل. فابريك.

امتحانش كردم. سردي لوله تفنگ شقيقه‌ام را قلقلك ‌داد. پيرمرد از جايش بلند شد و آمد نزديك، نزديك‌نزديك.تا جايي كه انگار قصد داشت، نوك بيني‌اش را بچسباند به بيني‌ام. دو سه‌ساعتي در همين حالت ماند. من هم تكان نخوردم. انگار داشت توي چشم‌هايم دنبال چيزي مي‌گشت: مي‌شناسمت!

تكاني به خودم دادم: ممكنه.

حالا مژه‌هايمان ديگر تقريبا چسبيده بود به هم: تقصير تو نبود. بي‌خودي رسوا شدي. پدرت اشتباه مي‌كرد.

پيشاني‌ها چنان به هم چسبيده بود كه قرچ‌قرچ استخوان‌هاي‌شان را مي‌شد به وضوح شنيد. حرفي نبود كه بگويم اما كلماتي از دهانم خارج شد: اشتباه نمي‌كرد.

استكان چاي را لاجرعه سر كشيد و به پيرمرد كه منتظر سفارش تازه‌اي بود، نگاه كرد: من همونم كه دخترتو مي‌خواستم ولي تو فقط 7 ‌تا پسر داشتي از بخت بد.

پيرمرد همانطور كه خيره نگاه مي‌كرد، آمد و شروع كرد به جمع ‌كردن وسايل جلوي ما. صورتش را چسباند به صورت خواهان دخترش: نمي‌شناسمت!

سردي لوله تفنگ را كه بر شقيقه‌اش حس كرد، برگشت به طرفم: برگشتي كه منو بكشي؟

لوله را بيشتر فشار دادم. لوله فرو رفته بود توي شقيقه: آدم‌كشم مگه من؟ پدرت اشتباه مي‌كرد پيرمرد.

همانطور كه منتظر سفارش تازه‌اي بود، كمي جابه‌جا شد: مي‌دونم. به خاطر همين هم مي‌خوام بكشمت. چرا با پاي خودت اومدي اينجا؟

- اومدم تا بكشي منو ديگه. خسته شدم.

- بكشمت؟ آدم كشم مگه من؟

دو سه ساعتي در سكوت گذشت. بعد نفسي تازه كرديم و دوسه ساعت ديگر سكوت كرديم و سه نفري چاي خورديم و دوسه ساعت هيچ نگفتيم و پيرمرد برايمان املت با چاي آورد و گوشه‌اي نشست.

روي ديوارهاي قهوه‌خانه 7 شمايل بزرگ بود درست مانند هم: پسراتن؟

نوك بيني‌اش را بيشتر فشار داد: پسر ندارم اصلا! داشتم. مردن همشون تو آتيش‌سوزي. بچه بودن كه هممون جزغاله شديم. همين‌ جا.

داشت با يك تكه پارچه بدنه تفنگ را برق مي‌انداخت: من بودم. آتيشش زدم.

كمي خنديديم و چاي خورديم.

براي تفنن دو گلوله در شقيقه هر كدام شليك كردم. پيرمرد هم براي تفنن گفت كه زهر ريخته بوده توي غذايمان. كمي خنديديم و به شمايل‌ها نگاه كرديم كه در دست هر كدام يك روولور اصل فابريك قرار داشت: اين همه تفنگ از كجا آوردي؟

-همشو كه من نياوردم.

بعد اشاره كرد به تفنگ توي دستش: اينو فقط براي تو آوردم.

نگاهي كردم به شمايل‌ها: پس اينا چه جوري كشتن خودشونو؟

- با تعجب نگاهم كرد: نكشتن اصلا!

قرمزي شست دست راست حالا از شدت مكيده شدن به طور كامل قرمز شده‌ بود. دو سه ساعتي در سكوت گذشت.

گوشه‌چشمي نگاهش كردم. بي‌قرار بود: چته حالا؟ مگه نمي‌گي ديگه عادي شده برات؟


دو ساعت. سه ساعت رفت زيرآب و بعد آمد بالا و دستي برايم تكان داد و دو ساعت. سه ساعت ديگر رفت آن پايين و بعد مچ دستش را بيرون آورد و حركتي به انگشت‌هايش داد و دوساعت. سه ساعت ديگر ناپديد شد و بعد فقط دوپايش را بيرون آورد و در هوا تكان داد و دو ساعت. سه ساعت ديگر پيدايش نشد.

- پس من مي‌رم يه چرخي مي‌زنم

التهابي به اندازه بازي چهل پنجاه بچه آبگير را دربرگرفته بود. صدايش از زيرآب آمد: نرو تنهايي. مگه نگفتي مي‌ترسي؟

رو به آب‌هاي ملتهب گفتم: راحت باش. شناتو بكن!

- شنا؟ شنا بلد نيستم من

- ده پونزده ساعت اون توئي بعد شنا بلد نيستي؟ چي فرض كردي منو؟

- شنا چيه مرد حسابي؟ مي‌رم يه سر به خودم مي‌زنم برمي‌گردم زود. منم آدمم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون