• 1404 شنبه 24 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4340 -
  • 1398 پنج‌شنبه 22 فروردين

قصه‌اي كه چشم‌انتظار بودن توش موج مي‌زند

امروز جمعه است

الهام خوشي

 

 

امروز جمعه است. دارم با ننه حاجي امام‌زاده مي‌روم؛ الان شش ماهي مي‌شود كه هر جمعه ننه حاجي كلوچه مي‌آورد امام‌زاده و از دوست و آشنا و همسايه مي‌خواهد دعا كنند محمد برگردد. در اين مدت به اندازه چندين سال پيرتر شده. يادش بخير، وقتي جوان‌تر بود نان‌هاي خوشمزه‌اي مي‌پخت و بويش كوچه‌هاي آبادي را پر مي‌كرد، ما بچه‌ها هم جلوي در خانه‌اش بازي مي‌كرديم تا به ما هم نان بدهد؛ وقتي هم كه مي‌آمد به خاطر سر و صداي‌مان دعواي‌مان كند، تا چشم‌هاي سبز تو را مي‌ديد پشيمان مي‌شد. لبخند مي‌زد و از نان‌هاي داغ و خوشمزه‌اش به بچه‌ها هم مي‌داد. تمام دختر‌هاي آبادي دوستت داشتند و هميشه محمد را مي‌ديدم كه به خاطر همين چيزها سر به سرت مي‌گذاشت. داشتم از ننه حاجي مي‌گفتم؛ هر از گاهي مي‌فرستد دنبال من تا براي محمد نامه بنويسم، با هر كلمه‌اي كه مي‌گويد بغض مي‌كند قطره اشكي آرام از گونه‌اش سر مي‌خورد. مردم هم الكي شلوغش مي‌كنند و نمي‌دانند حرف‌هاي‌شان دل پيرزن بيچاره را ريش مي‌كند. آن روزي كه آمدند و گفتند از محمد خبري نيست تسبيح ننه حاجي پاره شد، هر روز يك دانه‌اش را نخ مي‌كند مي‌گويد: «وقتي اين تسبيح كامل شود محمدم مي‌آيد. با آن قد بلندش توي چارچوب در مي‌ايستد، مي‌گويد سِلام ننه و لبخندش زير هاله آفتاب به سختي ديده مي‌شود» همان محمد بود كه تو را هوايي كرد؛ رفتي و تازه عروست را تنها گذاشتي. نبودنت چين و چروك‌هاي پدرت را بيشتر كرده و كارهايت به دوش من افتاده. خورشيد نزده بيدار مي‌شوم و با تنها چيزي كه روبه‌رو مي‌شوم جاي خالي تو و كارهاي آوار شده بر سرم است. نذر كردم براي امام‌زاده قاليچه‌اي ببافم و حالا به نيمه رسيده، با هر گره‌اي كه مي‌زنم آرزو مي‌كنم زودتر برگردي يا جواب نامه‌هايم برسد. اما نامه‌هاي من هم مثل نامه‌هاي ننه حاجي بي‌جواب مي‌مانند. نمي‌داني چقدر ذوق مي‌كنم وقتي چند نفر مرخصي مي‌آيند، حس مي‌كنم الان است كه يكي بيايد طرفم و بگويد: اين نامه رضاست براي شما. پايان فكر و خيال‌هايم حرف‌هاي در و همسايه است كه مثل پتك بر سرم كوبيده مي‌شود، مي‌گويند برنمي‌گردي، از اين فعل نيامدن بيزارم. بابايت مي‌خواست مجلس بگيرد من نذاشتم. مي‌گفت رضا برنمي‌گردد. كلي با او حرف زدم، گريه كردم. گفتم مي‌آيد‌. پسرت مي‌آيد.

برايت قبر درست كرده‌اند و مثل بقيه شهدا بالايش پرچم گذاشتند. قبر خالي كه اعتبار ندارد. من نرفتم قبرستان و مردم گذاشتند به حساب ناراحت بودنم.

مي‌خواستم خودم بيايم و دنبالت بگردم، ولي ترسيدم برگردي و من اينجا نباشم. روزي كه برگردي من اولين نفري هستم كه مي‌بيني! هر روز مي‌آيم روي آن صندليه چوبي ورودي آبادي مي‌نشينم. نگاهم تا ته جاده مي‌رود و هر ماشيني كه نزديك مي‌شود، ضربانم را بالا مي‌برد. ته قلبم مي‌گويم اين ديگر رضاست و ‌وقتي مي‌بينم نيستي قلبم مي‌لرزد. به زمستان چيزي نمانده فكر كنم وقتي بيايي من آنجا روي صندلي نشسته باشم و اشك‌هايم روي گونه‌ام يخ‌زده باشد. جلويم مي‌ايستي و از آن لبخند‌ها كه مي‌گويي فقط برا من است مي‌زنم. دست‌هايت را روي گونه‌هايم مي‌كشي و كمي خم مي‌شوي، مثل هميشه از پيشاني‌ام مي‌بوسي‌. ته ريشت قلقلكم مي‌دهد و لبخندم روي لب‌هايم كش مي‌آيد. بعد دستم را مي‌گيري باهم به خانه مي‌رويم. آن وقت است كه سينه ستبر مي‌كنم و مي‌گويم ديديد گفتم مي‌آيد...

اصلا مگر مي‌شود تو تنهايم بگذاري؟

مي‌دانم ديگر اين نامه‌ام را بي جواب نمي‌گذاري.

من ديگر بروم باز هم سر فرصت برايت چند خطي مي‌نويسم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون