درباره «سوگلي» آخرين ساخته يورگوس لانتيموس
بازيهاي كودكانه قدرت
آيين فروتن
ويليام هوگارت، نقاش انگليسي قرن هجدهم كه اغلب به واسطه تابلوهاي كميك و هجوآميزش از زندگي روزمره اشرافي شهرت دارد، در توصيفِ شيوه كار خود، اينطور بيان ميكند: «من افكارم را به شيوهاي كماكان نو بدل كردم تا تصاويري مشابه بازنماييهاي روي صحنه، بر بوم خلق كنم. تصوير، صحنه من است و مردان و زنان بازيگرانِ من هستند كه در يك نمايش «بلاهتبار» ظاهر شدهاند». همين گفته ويليام هوگارت احتمالا بتواند دورنمايي مشابه از ماهيتِ تازهترين فيلمِ كارگردان يوناني يورگوس لانتيموس، «سوگلي» را در برابرمان ترسيم كند؛ اثري كه لانتيموس را براي فيلمبرداري به انگلستان و عمارتِ هتفيلد در شهرستان هرتفوردشر كشانده تا برمبناي فيلمنامه مشترك دبورا ديويس و توني مكنامارا، تصويري كمابيش قابلاستناد از رابطه و نزاع قدرتِ تاريخي سه زن - ملكه آن (با بازي اوليويا كلمن)، ابيگيل (اِما استون) و سارا (ريچل وايز) - خلق كند. همچون توصيف هوگارت، لانتيموس نيز در «سوگلي» ميكوشد تا با ورود به فضاي زندگي اشرافي اوايل قرن هجدهم انگلستان، جنبهاي گروتسك و نمايشي «بلاهتبار» از اين حيات روزمره درباري جداافتاده از جهان بيروني، در خود فروبسته و پنهان شده در ميانه ديوارها، تالارها و اتاقهاي اوهام اعياني را آشكار سازد؛ نمايشي كه در بدو امر با خصلتي نيمهكميك و زهرخندآميز آغاز ميشود اما به تدريج - در قالب هشت اپيزود - هرچه رو به پايان ميرود، كيفيت و ماهيتي هراسآور و تكاندهنده به خود ميگيرد. از سوي ديگر، ميتوان ارتباط و شباهتهاي ديگري ميان اثرِ لانتيموس و برخي فيلمهاي ديگر را نيز رديابي كرد. تشخيص وجوه تشابه بين «سوگلي» با «بري ليندونِ» (١٩٧٥) استنلي كوبريك (مشخصا به لحاظ درونمايه محوري جاهطلبي، يا سكانسهاي شبانه با نورپردازي شمع)، درامهاي انگليسي «پيشخدمت» (١٩٦٣) يا «واسطه» (١٩٧١) جوزف لوزي دشوار نخواهد بود؛ چنان كه با ورود ابيگيل - بانوي جواني كه جايگاه اجتماعياش را به عنوان يك نجيبزاده از دست داده - به عمارت هتفيلد، نزدِ دختر عمهاش به عنوان يك خدمتكار و كارگرِ آشپزخانه و سپس تلاش او براي ارتقاي خود و بازيابي مقام از دسترفتهاش ميتوانيم انتظار آن الگوي شخصيتِ ناخوانده و تازهوارد را داشته باشيم كه براي دستيابي به قدرت، رفتهرفته درصدد برهمزدنِ ثبات وضعيت پيشين و تحكيم موقعيت خود برميآيد. الگويي كه براي نمونه سال گذشته، در «رشته خيال» (٢٠١٧) ساخته پُل تامس اندرسون نيز شاهدش بوديم - كه شخصيتِ زن آن فيلم نيز مانند ابيگيل با آشنايي از خواصِ دارويي/سمي گياهان استيلاي خود را ممكن ميگرداند. ولي با وجود تمامي اين پيوندهاي ظاهري و دروني، «سوگلي» لانتيموس كماكان اثري منحصربهفرد باقي ميماند. دليل اين امر را احتمالا بيش از هرچيز بتوان در فرم سبكپردازانه، معين و هماهنگي ديد كه سينماگر يوناني در اينجا به آن دست يافته است؛ مشخصا بهرهگيري هرچه تمام و كمال از ظرفيتهاي فضاي درون قاب به موازات كار با صدا و موسيقي (قطعاتي از باخ، ويوالدي، پورسل و...) قابهاي لانتيموس در فيلم، با تكيه بنيادين بر گستره ديد، عمق ميدانِ نماها و گهگاه لانگشاتها اين مساله را آشكارا نشان ميدهند. فيلمبرداري در تعداد قابلتوجهي از صحنهها با لنز فيشآي (كه نه عنصري صرفا تكنيكي، تزييني يا خودنمايانه، بلكه تمهيدي است فرمي) علاوه بر همين به كارگيري پتانسيلهاي ديداري/فضايي درون قاب، اهميت فضاي دوراني، بيثبات و كژتابانهاي را نمايش ميدهد كه گرداگردِ شخصيتهاي فيلم مانندِ پيلهاي تنيده شده است؛ تمهيدي كه به ويژه در تقابل با نماهاي ايستا، باثبات و متقارن فيلم، كاركردي مضاعف نيز مييابد: از ميانرفتنِ نظم و هارموني اين فضاي اشرافي. در همانحال كه انگلستان در بحبوحه جنگي خارجي با فرانسه به سرميبرد (جنگي خارجي، كه به طور مستقيم تصوير نميشود و فقط اخبار آن به درون فيلم و دربار ملكه راه مييابند)، آتش نزاع دروني و ميل به قدرت نيز در عمارتِ هتفيلد زبانه ميكشد و اوج ميگيرد. ملكه آن، با شمايلي نيمهفربه، بيمار، كمابيش از كارافتاده، تقريبا مجنون و حتي اندكي كودكمآب (به صحنهاي بنگريد كه سارا با سرعت صندلي چرخدار ملكه را حركت ميدهد) هدفِ نزاع جنسيت و قدرت ميان ابيگيل و سارا ميشود - آنهم در حاليكه مردان اشرافي با آن كلاهگيسها و آرايشهاي «زنانه» نقشي فرعي را در فيلم ايفا ميكنند كه مشغول خوشگذراني و بازيهاي مضحك در تالارها هستند (بازيهاي مضحكي كه به مدد تصاوير اسلوموشن، هرچه بيشتر حالتي خوابزده و بلاهتبار مييابند)؛ ملكهاي ماليخوليايي كه در اغلب زمان فيلم او را در اتاق مجللش، با گلدانها، شمعدانها و ديوارنگارههاي پُرتكلف اطرافش به سبك و سياقِ معماري و نقاشي روكوكو مييابيم. نگارههايي تزييني و منقوش به تصاوير طبيعت و گياهان كه گويي- همچون پنجرههاي درون فيلم - صرفا وهمي از ارتباط با جهان بيرون را براي ملكه ناتوان خلق ميكنند؛ كسي كه در اندوه مرگِ هفده فرزندش، هفده خرگوش را چون مادري شيدا در اتاقش نگهداري ميكند. سارا، دوشس مارلبرو، نزديكترين فرد به ملكه است و به خلوت شبانه او راه دارد؛ كسي كه به نيابت از وي، عهدهدار رسيدگي به مسائل و تصميمگيريهاست. سارا را اغلب با حالات و ژستهايي مصمم، مقتدر و گهگاه با لباس و شمايلي مردانه مييابيم (براي نمونه، صحنهاي از فيلم او را در حالي ميبينيم كه براي تمسخر مردان دربار سبيلي با گِل بر سيمايش نقش ميزند يا وقتي پس از فروافتادن از اسب زخمي بر صورتش نقش ميبندد چنين ميگويد: «براي يك مرد، بسيار جذاب به نظر ميرسد») كه در تيراندازي و سواركاري مهارت بسيار دارد. چنانكه، سارا با چنين خصيصههايي نقطه مقابلِ ناتواني ملكه است، ابيگيل نيز با آن حالت ابتدايي معصوم، شكننده و دخترانهاش در قالبي متضاد با دخترعمهاش ظاهر ميشود و در ادامه، همين ابيگيل است كه با آن چهره و چشمان كنجكاو و كمابيش متحير قواعدِ بازيهاي درباري را ميآموزد، كمكم از يك مستخدم، بدل به نديمه سارا و سپس ملازمِ ملكه ميشود تا آنجا كه كاملا عشق و علاقه ملكه را نسبت به خود برانگيخته و با راندن سارا از عمارت و بعدتر تبعيد او از انگلستان، جايگزين او ميشود؛ اين استحاله شخصيتي فرجام خود را در نمايي ظريف از فيلم به تصوير ميكشد: آنگاه كه ابيگيل نامه سارا به ملكه را در آتش مياندازد، قطره اشكي به آرامي از چشمش سرازير ميشود و سرانجام با اطمينان آن را با دستش از صورت پاك ميكند. ولي صحنه پاياني «سوگولي»، گويي دگر بار اين نظم و آرامش دوباره را برهم ميزند و با فضايي وهمانگيز و هراسآلود عدم ثباتِ سلسله مراتب قدرت را به تصوير ميكشد. وقتي ملكه، ابيگيل را در حالي مينگرد كه پاي خود را روي يكي از خرگوشها فشار ميدهد، آن تصوير تكاندهنده پاياني، از برهمنمايي چهره ملكه، نيمرخِ ابيگيل و خرگوشها معاني حسي غريبي را در ما برميانگيزد: آيا ابيگيل دوباره جايگاهش را از دست داده يا آنكه بار ديگر فكر و دسيسهاي در سرش ميگذرد؟ آيا آسيب به خرگوشها، نقطه ضعف اساسي ملكه است تا ابيگيل همچنان بتواند در بازي قدرت موازنه را برهم بزند؟ هرچه باشد، يك امر بيترديد مسلم است؛ در ميانه اين نمايش «بلاهتبار» و بازيهاي كودكانه قدرت، هيچ نظم و ثباتي چندان دوام نميآورد.