چگونه ميشود همينگوي را شناخت و به او عشق ورزيد
سه شب و چهار روز با مرگ
نيلوفر صادقي
داستان من و همينگوي از «پيرمرد و دريا» و «برفهاي كليمانجارو» شروع شد؛ در دوراني كه لندن سياه ديكنز دست از سرم برنميداشت و بخش ديگر وجودم هم مسخ زبان غني فاكنر بود و هنرش در ارايه وجه متافيزيكي هستي از پس زمينه مادي و جداكردن خواننده از اين جهان. دوراني كه وراي اينها دنبال دنياي ديگر و صداي تازهاي ميگشتم. روايت سانتياگو و دريا غريب بود، ساده و بيادعا و بيتكلف. ميفهميدي كه خيلي چيزها براي گفتن بوده كه نگفته، اما هر آنچه گفته تو را به عمق دنياي پيرمرد ميكشاند. انگار كه من هم عين 84 روز را بدون صيد حتي يك ماهي گذرانده بودم و حالا بايد كاري ميكردم، كاري كه باعث شود آدم بهتري بشوم و افسانهام را تحقق ببخشم، با صيد يا بيصيد، شكستخورده يا پيروز، ميرا و سربلند. داستان را كه خواندم، برگشتم اول تا توصيفها را از نو بخوانم، همه چيز ساده و اين جهاني و خاكي بود، انگار كه نگاه راوي به جهان ديگري جز همين جهان اتصال نداشت. در «برفهاي كليمانجارو» هري ميدانست كه حريفانش، طبيعت سرگران و مرگ كبير، قدرند و بيترديد پيروز، اما ايستاده مرد تا كليمانجارو را ببيند و من را به طرف انتخاب بعديام هل داد: «زنگها براي كه به صدا درميآيند»، از سري كتابهاي جيبي انتشارات صفيعليشاه. شنيده بودم كه اقتباس سينمايياش هم درخشان است و مشتاق بودم زودتر كتاب را بخوانم و بروم سراغ فيلم ـ چون ظاهرا كتاب كامل نبود و بخش حذفي قابل توجهي داشت (بماند كه آن موقع دغدغههاي والتر بنياميني و رسالت مترجم و الاهيات ترجمه و ... چندان برايم پررنگ نبود، شايد هم اطمينان داشتم همينگوياي كه داستان سانتياگو را آفريده امكان ندارد نااميدم كند، چه باك از كاستي ترجمه و حذف!). خوشبختانه اقتباس سينمايي جور ترجمه را كشيد. رابرت جردن امريكايي، پابلو، پيلار، ماريا و ديگر همراهانشان در آن سفر پرپيچوخم، عجب ضيافتي بود. سه شب و چهار روز ضيافت به ميزباني مرگ در بستر جنگ و خشونت و نابودي و زير سايه فاشيسم و بازي ديكتاتورها. مرگ كه توانسته بود جنگافروزها را به ساز خود برقصاند و با كمك آنها و سلاحهاي مدرن و تكنولوژي سياهشان رزومهاش را در جنگ جهاني و جنگ داخلي اسپانيا درخشان كند. مرگ كه حالا ناچار بود با قهرمانان همينگوي پنجه بندازد، نه بر سر نتيجه نهايي كه بر سر چگونه بودن، چگونه ديدن، چگونه خواستن و چگونه مردن. من هم ميخواستم همراه رابرت جردن و پيلار و ديگران ثابت كنم، منِ انسان در خلال تراژدي و كمدي و ماجراهاي زندگي و ناقوس مرگي كه براي همهمان بهصدا درآمده چهكارها ميتوانم بكنم و از پس تحمل چه چيزهايي برميآيم، مثلا نبرد با خود و با طبيعت و با هر نيروي خرد يا كلاني براي نجات ديگري، براي وفاداري، عشق، همسنگري و در نهايت قرباني كردن خود، اما ايستاده مردن، حتي وقتي مرگ هر دو دست را به شانههايم قفل كرده باشد تا وادارم كند پيش پايش زانو بزنم.